aaab

aaablog@sent.as

شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۱
ساعت اینجا هم درست شد (: دیروز فهمیدم ایراد داره ...
من - سلام
اون (منشی دفتر گروه ها) - سلام
من - دکتر پاشا امروز نمیان ؟
اون - نه
من - کی میان ؟
اون - 15 ام میان که پروژه ها رو تحویل بگیرن
من - لطفا باهاشون تماس بگیرین، چون من باید تا قبل از اون روز ببینمشون، کارشون دارم.
اون - گفتن که باهاشون تماس نگیریم
من - ولی من در مورد پروژم باهاشون کار دارم، باید اشکالمو برطرف کنم
اون - آخه ایشون هم برای همین گفتن، گفتن که حوصله ی این کارا رو ندارن
من - !!!!!!!
من تو دانشگاه آدم بیخیالی بودم و وضع درسام خوب نبود، برای همین هم هیچکس انتظار نداره حتا کنکور داده باشم. خودم هم قصد نداشتم چنین کاری کنم، تا اینکه این ایده به ذهنم رسید که برم فلسفه ی علم. امروز تو دانشگاه همه حرف قبولیها رو میزدن. دانشکده خیلی قبولی داده. فقط دوازده نفر شریف و هشت نفر دانشگاه تهران. برای فوق خیلیه.
یکی از بچه ها رو دیدم :

اون - دیدی چقدر بچه ها خوب قبول شدن ؟
من - آره
اون - هرچی خل و چل بوده رفته شریف ! آدم اصلا فکرشم نمیکرد.
من - (لبخند)
اون - راستی، تو هم کنکور داده بودی ؟
من - آره
اون - اااا ! خوب، قبول هم شدی ؟
من - آره
اون - کجا ؟
من - شریف
اون - !!!!
باید ده روز دیگه برم دانشگاه جدیدم ثبت نام کنم و از اول مهر برم سر کلاس، در حالی که هنوز یکی از پروژه هامو تحویل ندادم، و علاوه بر اون دو تا نمره ی دیگم هم نیومده، به اضافه ی یه درس دیگه که افتادم و باید معرفی به استاد بگیرم <:
جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۱
يکي از کتاباي نيچه رو نداشتم و نخونده بودم : خواست قدرت.
ديروز بالاخره گرفتمش و دارم ميخونمش. مجموعه اي تقريبا نامنسجم از نوشته هاي پراکنده ي نيچس، آخرين نوشته هاش.
جالب اينه که نوشته هاي کوتاهيه، که هرکدوم مستقلا تاريخ هم دارن. من رو دقيقا ياد وبلاگ ميندازن !

خيلي ناراحت ميشم وقتي ميبينم بعضيا از نيچه دم ميزنن.
فکر کنم اولاي فراسوي نيک و بد بود که ميگفت "اين کتاب را براي تنها چند تني مينويسم که ممکن است هنوز به دنيا نيامده باشند".
به نظر من نوشته هاش بيشتر شبيه يه اثر هنري هستن. مثل يه اثر هنري که بايد با اون ارتباطي شخصي برقرار کرد و مفاهيم غير کلامي رو از پس ظاهر اون، که کلماتش هستن بيرون کشيد.
کتاباش سوز خاصي دارن، از يه درد دروني سرچشمه گرفتن، يه گلايه ي عميق. اين مشابهت ديگه ي کار اون با يه اثر هنريه. نيچه همونيه که خودش توصيه ميکنه : نويسنده بايد با خون خودش بنويسه.

کتاباي نيچه اولين کتاباي فلسفي (به معناي خاص) بودن که من خوندم (:
هنوز هم خيلي دوسشون دارم. وقتي ميخونمش، خيلي جاها احساس ميکنم داره حرف دلم رو ميزنه. باهاش احساس نزديکي ميکنم.
ديروز که کتابفروشي بودم ديدم که نمايشنامه ي معروف برشت، "زندگي گاليله" چاپ شده.
"بيچاره مردمي که محتاج قهرمان باشن"
راستی، فهمیدین رنگشو عوض کردم ؟
خیلی بهتر شد. دفعه ی قبل اومدم مثلا روشن و شادش کنم، به دلم نچسبید. الان به نظرم آرامش خاصی داره ...
رفتم تو کتابفروشي که هم يه نگاهي به کتاباي فلسفيش بندازم، هم يه کتاب خاص رو پيدا کنم که مدتيه کم شده. اون کتاب رو داشت، خوب شد.
وقتي داشتم جاهاي ديگشون نيگاه ميکردم، يه دفعه اي يه آشنا ديدم، هم دانشکده اي قديم و آينده ي من. يکي از بچه هاي دانشکده که اون هم فلسفه ي علم شرکت کرده بود و قبول هم شد. حالا ميدونم که حداقل بيست درصد دانشجوهاي فلسفه ي علم امسال رشته ي قبليشون عمران بوده <:
با هم داشتيم حرف ميزديم، البته خيلي آروم، که من چشمم افتاد به يه کتاب به اسم "ديدگاه هاي فلسفي فيزيکدانان معاصر"، به اون نشونش دادم و گفتم "بيا، اين هم کتاب رئيس دانشکده ي آيندمون. چقدر هم که بيخوده"، و اون هم گفت "آره، بيخوده". بعد يه دفعه اي آقاي فروشنده اومد طرف من ...

ف- ببخشيد، ميتونم بپرسم چرا اين کتاب خوب نيست ؟
من- به نظر من جالب نيومد، چيز خاصي نداره.
ف- کلا ميخوام بدونم، چون ما بايد اين رو به مشتريها معرفي کنيم، اگه ممکنه شما که کتاب رو خوندين بهم توضيح بدين که مشکلش چيه.
من- خوب ... يکي اينکه تو زمينه اي که کار کرده ضعيفه، يعني مطالب زيادي رو نميگه، و ديگه اينکه به خاطر نقل قولهاي خيلي خيلي خيلي زيادش (60% کتاب نقل قوله !) هيچ انسجامي نداره و آدم رو خسته ميکنه. يه کم هم گرايش مذهبي داره، که تو کار فلسفه ي علم وارد کردنش کارو ضعيف ميکنه.
ف- خوب بله، ولي منظور من اينه که ...

بعد از اين شروع کرد يه چيزايي رو گفت، که من اصلا نميفهميدم منظورش چيه ! يعني کلمات برام آشنا بودن، فارسي بود، جمله ها رو هم ميفهميدم، ولي اصلا ارتباطش به موضوع رو نميفهميدم. فقط تو چند جمله ي اولي که حرف زد احساس کردم گرايش سوسياليستي داره، بعد فهميدم گرايش ماترياليستي ديالکتيک هم داره، و يه کم که ادامه داد فهميدم يه مارکسيست تمام اياره ! فکر کنم به نظرش اومده بود من هم چنين گرايشي دارم !
نميتونم حرفاشو بازگو کنم، چون به نظرم خيلي بي ربط ميومد و چيزي يادم نيست. فقط فهميدم که خيلي اصرار داشت از من جوابي بگيره که خودش از قبل تو ذهنش داشت. "بالاخره هر کس به طبقه اي تعلق داره"، بابا طبقه رو ول کن، اين حرفا يه کم قديمي شدن !
يه جا برگشت گفت "مثلا يه فيزيکدان تو کار فيزيکيش يه ماترياليسته (تا اينجاش تا حد زيادي درست) ولي وقتي وارد زندگي اجتماعيش ميشه ممکنه خيلي گرايشها داشته باشه. ممکنه ماترياليسم تاريخي رو درک کنه، ممکن هم هست نکنه و مرتجع باشه !"، دهه ! يعني هرکي ماترياليسم تاريخي مارکس رو قبول نداشته باشه مرتجعه ؟! چه راحت !
بعد گفت "مثلا اين آقاي گلشني (نويسنده ي کتاب) ممکنه ديدگاه اجتماعي مناسبي داشته باشه و ماترياليسم تاريخي رو قبول داشته باشه، ممکن هم هست که اينطور نباشه و در اردوگاه خصم قرار بگيره"
اردوگاه خصم ؟!!!!
بييييييخييال ! اين حرفا ديگه چيه ؟!!
اردوگاه خصم ؟!؟!
بابا محبت و دوستي، در کنار هم زندگي کردن، عقيده ي مخالف رو قبول کردن، و از اين حرفا، اردوگاه خصم ديگه چيه ؟! مگه قراره همه يه جور فکر کنن ؟!
خصم ؟! اردوگاه خصم ؟! چون ماترياليسم ديالکتيک و جبر تاريخ و جامعه ي سوسياليستي رو قبول نداره ؟!

بابا اين مارکسيستا هم مثل آخوندان که !
ساعت ده و نيم باهاش قرار گذشته بودم، ساعت يازده اومد. خواستيم بريم دربند ناهار بخوريم. وقتي رفتيم اونجا ديديم که راه پيمايي سپاه و بسيج و اينطور حرفاس. محيط خيلي اخلاص داشت، گلاب به روتون.
راستي يه چيزي : چرا خيلي از زناي چادري اين بوي عجيب رو ميدن ؟!
بوي کاملا منحصر به فرديه که من نميدونم چطور و از کجا به وجود مياد، و تا حالا تو هيچ موجود زنده و غير زنده ي ديگه اي نديدمش. اگه کسي چيزي در اين مورد ميدونه لطفا به من بگه.
من به بوها خيلي حساسم. تو تاکسي بغل دست بعضيها نشستن من رو ديوونه ميکنه.

بگذريم، وقتي اين فضاي روحاني دربند رو ديديم، با توجه به اينکه پر از تقصير و گناهکار هستيم، به اين نتيجه رسيديم که بهتره با وجودمون اون فضا رو خط خطي نکنيم، در نتيجه برگشتيم. فقط يادتون باشه که از اينجا به بعد ديگه سوار هيچ ماشيني نشديم و فقط پياده رفتيم.
از اونجا پياده رفتيم تا جام جم. من شخصا از اينطور جاها خوشم نمياد، خيلي قرطي بازيه. ولي به عشق کرپ توت فرنگي رفتم. يه جا اونجا هست که درست ميکنه و من خيلي دوست دارم، و جاي ديگه اي نميشناسم که داشته باشه. بگذريم که امروز نداشت ! من هم براي اينکه عقب نمونم به عنوان غذا کرپ گوشت سفارش دادم. کلي ياد خاطراتم افتادم، عين غذاي دانشگاه بود. يادش بخير <:
تا اونجا دو ساعت پياده راه رفته بوديم، و دو ساعتي هم اونجا نشستيم. بعد از اونجا اومديم بيرون و باز هم پياده رفتيم پايين، تا نزديکاي پارک ساعي. فکر کنم اين هم شد حدوداي دو ساعت و نيم. بعد از اونجا رفتيم تو گاندي، کافه شوکا. البته حوالي شوکا، کافي شاپ روبروييشو ميگم. يه ساعت، يا يه ساعت و نيم هم اونجا بوديم، و بعد از اونجا پياده رفتيم تا سر تخت طاووس، و بعد خدافظي کرديم.

يک روز زندگي به سبک بورژوايي راديکال !
آخه يکي از بچه هاي دانشکده بود که هروقت صحبت کافي شاپ ميشد ابراز انزجار ميکرد، يه بار ازش دليلشو پرسيدم، گفت "بورژواييه!"
تو کتابخونه ي مرکز پژوهشها که بودم، موبايل بغل دستيم زنگ زد و اون هم سريع خاموشش کرد. خوب يادش رفته بود. البته آدم بايد دقيقتر باشه.
يکي از کتابدارا اومد بالاسر من و گفت "موبايل شما زنگ زد ؟"، گفتم "نه"، و اون هم انگار نه انگار که جواب منفي من رو شنيده باشه، يا انگار اون جواب رو قبول نکرده باشه، به من گفت "لطفا موبايلتون رو تو کتابخونه خاموش کنين" !
من هم گفتم "نميتونم!" و اون با تعجب پرسيد "چرا ؟!!"، و من هم در کمال سادگي گفتم "براي اينکه من موبايل ندارم" (:O
پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱
تو روزنامه ي چند روز پيش نوشته بود که 22% افزايش سواد مادران ايراني باعث 57% (يا يه عددي شبيه اون) کاهش مرگ و مير کودکان زير پنج سال شده است.
تاسف آوره. من نميتونم چرا آمارهاي پزشکي تا اين حد ايراد دارن، طوري که مرغ پخته اي که کمي رياضي يا منطق بدونه رو هم به خنده ميندازه.
اومدن اندازه گرفتن و ديدن که تو يه بازه ي زماني سواد مادرها 22% بيشتر شده و مرگ و مير کودکان 57% کمتر شده. حالا چطور ميتونين تمام اين 57% رو به سواد مادرها نسبت بدين ؟!
مثلا تو اون بازه تعداد زيادي پزشک به روستاها فرستاده شدن، داروها بيشتر شدن، دماي هوا کنترل شده تر بوده، بيماريهاي واگيرداري به وجود نيومدن، و اونوقت "22% افزايش سواد مادران باعث 57% کاهش مرگ و مير کودکان شده" !
خيلي بده.
اکثر آمارهاي پزشکي که ميبينم مشکل دارن. مثلا تو اخبار شنيدم که گفت خميازه کشيدن مقدار يادگيري کودکان رو کاهش ميده. اين هم باز اشتباهه، چون کمتر بودن يادگيريه که باعث ميشه طرف سر کلاس کسل بشه و خميازه بکشه.

کاش ميشد همونطوري که قانون ايجاب ميکنه نقشه ي يه ساختمون رو يه مهندس تاييد کنه، اينا رو هم مجبور ميکردن که گزارشاشون رو يه متخصص آمار تاييد کنه. آخه انقدر سخته که تو يه تيم تحقيقاتي يه متخصص آمار هم باشه ؟! پس اونا تخصصشون به چه دردي ميخوره ؟
حالا يه چيز ديگه هم تغيير کرده. از اين به بعد وقتي دارم فعاليت هنري ميکنم، اگه کسي ازم بپرسه رشتت چيه، به جاي اينکه بگم عمران، و طرف شاخ در بياره (که البته به نظر من نيازي به شاخ هم نيست) ميگم فلسفه، و طرف يه کم بهتر برخورد ميکنه.
از طرف ديگه، وقتي دارم فعاليت فلسفي ميکنم هم به جاي اينکه بگم رشتم عمرانه و طرف يه نيشخند خيلي مسخره بزنه، ميگم رشتم فلسفس، و يارو هيچي نميگه.
ميبينين چقدر فرق کرد ؟ (:
چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱
براي کاملتر کردن بعضي از مدخلاي هنري کتابم رفتم مرکز پژوهشهاي علوم انساني.
پنج دايره المعارف مهم هست که اونجا داره و ازشون استفاده ميکنم. وقتي براي يه کاري رفته بودم طرف قفسه ي کتاباي فارسي، ديدم که يه دايره المعارف هنري فارسي هم اونجاس، و اتفاقا خيلي هم چاق و چلس. من هم برداشتمش آوردمش سر ميزم.
اول روشو نگاه کردم ببينم ترجمس يا تاليف، و ديدم که به به، تاليف هم هست. تاليف رويين پاکباز.
وقتي کارمو شروع کردم، ديدم که به طور اتفاقي تمام فيلدهاييش رو که خوندم ترجمه ي جمله به جمله ي دايره المعارف هنري آکسفورد بود !
دستش درد نکنه با اين تاليفش <:
احتمالا فکر ميکرده هيچکس نميفهمه !
شايد گفته اونايي که کتاباي خارجکي ميخونن کتاب منو نميخونن، اونايي هم که مال منو ميخونن خارجکي نميخونن، در نتيجه کسي خبردار نميشه<:
خيلي جالب بود ! اين مطلب رو از وبلاگ دستخط نقل ميکنم که خودش هم از وبلاگ زباله دان ذهن آورده :

امروز واقعآ از شدت ناراحتی در شرف موتم.. بعد از يک سال که هر هفته به نامزدم نامه مينوشتم، خبردار شدم که قرار است با پستچی محلشان ازدواج کند!!
دیگه گندشو در آوردم ! امروز از صبح تا الان که ساعت دو بعد از ظهره نشستم دارم تو سر و کول وبلاگا میزنم ! نمیدونم دنبال چی میگردم !
شدم مثل قدیما. تو شبکه ها QWK میگرفتم، شروع میکردم به جواب دادن. وقتی میرفتم پست میکردمش میدیدم یه سری نامه ی جدید اومده، من هم دوباره QWK میگرفتم و شروع میکردم به جواب دادن. اینطوری صبح تبدیل میشد به شب !
الان وبلاگ الواح شيشه اي رو خوندم، که ظاهرا مال يه آدم بزرگه (;
از يه جهتي ازش خوشم اومد، و از جهتي هم بدم اومد. خوش اومدنم از اين بود که يه نفر غير جوون اينطوري بتونه در محيطي جوانانه فعاليت کنه، ديگه اينکه وبلاگش قابل خوندنه (باور کنين خيلي وبلاگا خوندن ندارن ! مثلا وبلاگ خودم براي بعضيها. از نظر خودم که بهترينه ! جدي ميگم. کاش چنتا وبلاگ ديگه مثل مال خودم پيدا ميکردم ميرفتم ميخوندم).
نکته ي بدش اينکه به خاطر روحيه ي نويسنده و سنش، احساس برتري ميکنه. احساسي که در نوشته ها پيدا نيست، ولي در پشت تمامشون ميشه اونو ديد. شايد بگين واقعا هم نوعي برتري داره، ولي من اصلا خوشم نمياد. اگه واقعا برتره، بره تو يه محيط برتر بنويسه. بيشترين مشکل من با نقدهايي بود که از وبلاگاي ديگه کرده بود. يه سلطه ي کامل رو ميرسوند. اصلا خوشم نمياد.
ولي بدترين نکته اين بود که جايي تو وبلاگش خوندم که ميگفت خيليها براش نامه مينويسن و ازش ميخوان که وبلاگشون رو بخونه و دربارش نظر بده !! وااااي ! من نميتونم تصور کنم ! آدم از کسي بخواد که بياد وبلاگشو بخونه و نظر بده ؟! من ترجيح ميدم بميرم و همچين کاري نکنم ! از نظر من نظر دادن تنها و تنها محدود ميشه به مسايل استدلالي، نه چيز ديگه.

گذشته از همه ي اينا، اين وبلاگ تا اطلاع بعدي تو ليست وبلاگاييه که ميخوام بهشون سر بزنم و بخونم <:
الان يکي از دوستام اومده بود پيشم. مثل هميشه يه مدتي رو با هم نشستيم موسيقي گوش داديم. براش يه کم شوئنبرگ گذشتم (تا حالا موسيقي مدرن زياد گوش نکرده بود). اولين آهنگش که اومد، گفت اين مثل همون زنبور عسل کورساکوفه، البته بعد از سم پاشي ! <<<<<:
ديروز داشتم يه چيزي مي نوشتم، که نصفه موند و نفرستادمش.
توش گفته بودم که پنجشنبه نتايج کنکور رو ميدن، و توضيح داده بودم که نتيجش برام هيچ اهميتي نداره، اينکه وقتي همچين چيزي ميگم ديگران فکر ميکنن دارم رل بازي ميکنم و کلاس ميذارم، و در نهايت اينکه چقدر اين مدت چقدر نسبت به محيطم و تمام چيزايي که خارج محدوده ي ذهنم ميگذره بي تفاوت شدم. نميخوام بگم خوبه يا بد، اصلا از قضاوت کردن خوشم نمياد، ولي خوب، حالتيه که توش به تعادل رسيدم، و يه کم با چيزي که محيط ازم ميخواد فرق داره.

امروز صبح رفتم تو سايت سازمان سنجش و ديدم که قبول شدم. مبارکه (:
فلسفه ي علم، شريف.
رشته ي خيلي خوبيه، يعني بين رشته هايي که ميتونستم برم از همه بهتر بود، خيلي بهتر.
کلا که ميدونين به فلسفه خيلي علاقه دارم. متاسفانه تو فلسفه يه سري چيزاي مسخره هم هست. مثلا اگه ميخواستم برم رشته ي فلسفه، مي بايست مدتها اراجيف افلاطون و ارسطو و اون مرتيکه ي ابله، دکارت رو بخونم، که هيچ ارزشي ندارن، ولي چون سيستم کلاسيک آموزش فلسفه ايجاب ميکنه، بايد بهشون مسلط بود. تازه تا حد زيادي هم مسلط هستم، ولي بايد دوباره ميخوندم. متاسفانه رشته ي فلسفه تو فوق ليسانس شاخه شاخه نميشه، وگرنه ميتونستم برم يه شاخه اي که علاقه دارم.
رشته ي منطق هم چنگي به دل نميزنه. متاسفانه هنوز به سنت چند هزار ساله، تو اين رشته تاکيدشون روي منطق صوري هست، که چيزيست به غايت مزخرف (يه کم مدل حرف زدنم رو عوض کنم که معلوم باشه قبول شدم). چيزي که ماها ميشناسيم منطق سمبوليکه، نه صوري. همون رياضي جديد. کل منطق سمبليک همون رياضي جديديه که تو دبيرستان خونديم و همه بلديم، کلش همونه، و تمام مسايل رو هم حل ميکنه. خيلي راحت تر و بهتر از منطق صوري. تو منطق صوري بايد اول کلي تعريف ياد گرفت، و آخرش هم هيچ. هيچ ابزاري براي حل به آدم نميده. من خودم تو منطق صوري هر چيزي رو که ميخواستم حل کنم به روش منطق سمبليک مدل ميکردمش و بعد حل ميکردم. از همه بدتر اينکه منطق صوري فلسفه هم داره، در حالي که منطق بايد تا جاي ممکن عاري از فلسفه باشه. از اين نظر هم منطق سمبليک خيلي بهتره. منظورم اينه که ... مثلا تو منطق صوري بايد قبول کنين که هر چيزي دو نوع خصوصيت داره، ذاتي و عرضي. ذاتي چيزهاييه که لازمه ي ماهيت و وجودشه (البته اينجوري که گفتم يه کم اشکال داره) ولي عرضي فقط ظاهر مسئلس و ميتونه جور ديگه اي باشه (تو انگليسي بهش ميگن Accidental) و بعد بر اين اساس جلو برين، در حالي که اين يه مسئله ي فلسفيه، از کجا معلوم که اينطوري باشه ؟ مثلا به نظر شما قابل قبوله که سه زاويه داشتن مثلث رو ذاتي بدونيم، و صد و هشتاد درجه بودن مجموع زاويه هاشون عرضي ؟

با توجه به اين چيزا هيچکدوم اين دوتا رشته رو دوست ندارم. ميرسيم به فلسفه ي علم.
فلسفه ي علم يه جور خاصيه، با همه فرق ميکنه. بيشترين موشکافيها تو اين شاخه انجام ميشه. واقعا عاليه. يه چيزهايي بررسي ميشه که وقتي آدم بهش فکر ميکنه احساس ميکنه کل دنيا داره دور سرش ميچرخه. آدم احساس ميکنه پاش به هيچ جا بند نيست، چون داره در مورد بنياديترين چيزها فکر ميکنه. چيزهايي که تو هيچ شاخه ي ديگه ي فلسفه به اين دقت بررسي نميشن. تو اين محدوده تعصبها خيلي خيلي کمتر از شاخه هاي ديگس. نه اينکه نباشه، کمتره. مثلا تو اين شاخه تقريبا هيچوقت به خط قرمزهاي ديني نميخوريم. براي همين هم همه آزادانه تر عمل ميکنن، و اين مسئله رو جالب تر ميکنه.

اينا رو دارم ميگم، براي اينکه خيلي ها تا حالا ازم پرسيدن که اين رشته چيه، و اينکه چرا انتخابش کردم.

اين رشته ليسانس نداره، تا جايي که من ميدونم هيچ جاي دنيا ليسانس نداره. تو ايران فقط شريف اونو داره (چسبيده به دانشکده ي عمرانه. اين عمران ولکن من نيست) و فکر ميکنم حدود شيش سال باشه که به وجود اومده.
بعضيها فکر ميکنن تربيت مدرس هم اين رشته رو داره، ولي باور کنين نداره !! دست کم امسال و پارسال که من خبر دارم نداشته.
ده نفر ظرفيت داره، که 20% سهميش هم در بره، ميمونه هشت نفر. کنکورش دو مرحله داره، مرحله ي اول سوالاي تستيه (که رتبم توش هفت شد)، و مرحله ي دوم همون درساي مرحله ي اوله (به جز زبان) به صورت تشريحي. کسايي که حدنصاب نمره تو مرحله اول رو آورده باشن مرحله ي دوم ميدن. اين تعداد امسال 97 نفر بودن. فکر ميکنم مرحله اول حدود هزار و دويست سيصد نفر شرکت کرده بودن. در ضمن، اين رشته چون تکه، ميشه همراه با رشته هاي ديگه هم زدش. مثلا من ميتونسم در کنار اين عمران هم شرکت کنم، يا براي اينکه درسا نزديک هم باشن، فلسفه و منطق. ولي خوب، من به خاطر کله شق بودن که يکي از صفات بارزمه، فقط اين يه رشته ي هشت نفري رو زدم.
درساش : فلسفه، منطق، زبان، رياضي، فيزيک

دارم تبليغات ميکنم (;

اين رشته، يعني فلسفه ي علم، دقيقا همون چيزيه که اسمش ميگه : فلسفه ي علوم.
منظور تمام علومه، ولي چيزايي که روشون تاکيده رياضي و فيزيکه. يعني 98% اين شاخه بررسي فلسفه ي رياضي و فلسفه ي فيزيکه.
منظور از فلسفه ي يک چيز، بررسي چيزهاي بنيادي و زيربنايي اونه، که به طور معمول تو خود رشته بهشون کاري ندارن. مثلا تو هنر کاري به اين ندارن که مفهوم اولويت داره يا فرم، اونا پيش فرض خودشون رو دارن (يکي از اين دوتا) و فقط تکنيکهاي پياده سازي اون پيش فرضها رو ياد ميگيرن. ولي تو فلسفه ي هنر، بنيانهاي هنر رو بررسي ميکنن. اينکه هنر بايد به چه چيزي اولويت بده، يا اينکه هنر بايد خود-بسنده باشه، يا براي اهداف اجتماعي و سياسي به کار گرفته بشه. در حالي که توي خود هنر کاري به اين ندارن که هدف هنر چيه، فقط در حال آفرينش اثر هنري هستن.
توي علوم هم جريان همينه. توي رياضي کاري به اين نداريم که اصول موضوعه دقيقا چه جايگاهي دارن، فقط در حال بسط دادن سيستم هستيم. ولي در فلسفه ي رياضي موشکافي ميکنيم که چيزي که اسمش رو گذشتيم اصول موضوعه دقيقا چه جايگاهي داره. اصلا اعتبار رياضي به چيه ؟ رياضي ميدونه به ما چيزي از واقعيت بگه ؟ اينها همش مسايل فلسفيه : فلسفه ي رياضي.

اگه کسي ازم بپرسه که اين چيزا چه کاربردي دارن، ميگم که براي من اصلا مهم نيست. من فقط از پرداختن به اين مسايل لذت ميبرم. همين.

وقتي ديدم که قبول شدم هيچکدوم از غده هاي بدنم هورموني ترشح نکردن. خوشحالي دور و بريهام خيلي بيشتر از من بود. ليسانسم هم همينطور بود. بقيه بالا پايين ميپريدن و من نيگاشون ميکردم.
ولي خوبه ها، خيلي خوشحالشون کردم. محيط جالبي به وجود اومد. چند وقت ديگه يادشون ميره.
سه‌شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۱
اين هم بقيه ي عکسايي که گفته بودم :



با مزس <:



ترکيب رنگش جالبه ...



اين ديگه واقعا قشنگه ...



از سادگي اين خيلي خوشم مياد. من کلا طرفدار پر و پا قرص سادگي ام. اصلا هنر يعني هنر مينيماليستي ... البته اين ديگه اونقدر هم مينيماليستي نيست، ولي پتانسيلشو داره !



و يکي ديگه از همين تيپ :



اين هم يه کار بي ربط :



اينو ميشناسين ؟



اين هم از همون قبليه ... البته توضيح بدم که منظور از قبلي بالاييه، نه پاييني.





ديدين ؟ اونقدر هم زياد نبود <:
بده يه سايتي چيزي باشه و توش لينک نباشه. من هم گفتم تو سايتم به چند جا لينک کنم. پس شروع کردم به پيدا کردن وبلاگاي جالب، و حالا ميفهمم که دست به چه کار سختي زدم !
يه مانع بزرگ بر سر راه من اينه که کمال گرا هستم، و دوست دارم که يا هيچ لينکي اينجا نباشه، يا اگه هست تمام سايتاي جالب لينک شده باشن. چون دومي ممکن نيست، اولي رو انتخاب ميکنم. حالا ميخوام يه کم قاعده رو عوض کنم.
راستي اينم بگم که هرکسي تو وبلاگش از عشق و عاشقي حرف بزنه بلافاصله لينکشو حذف ميکنم !
يعني انقدر لينک من ميتونه اهميت داشته باشه ؟

يه وبلاگ انتخاب کردم که بهش لينک کنم. بعضي وقتا ميخونمش، خوبه. اين جمله رو از اونجا، و به نقل از بتهوون ميارم :
"هيچ قاعده اي نيست که نتوان آن را براي به وجود آوردن اثري زيباتر زير پا گذارد"

ميدونين که بتهوون اصول موسيقي باروک (=باخ) رو رعايت نميکرده (رمانتيک بوده) و براي همين هم خيلي ازش ايراد ميگرفتن. مثلا شخص معروفي در اون زمان ميگفته "کاراي بتهوون مجموعه اي ناموزون و بي قاعده از نت ها هستن".
واضحه چيزي که باعث ميشده اونها از بتهوون چنين ايرادي بگيرن و از آهنگاش لذت نبرن، در حالي که ما ميتونيم به راحتي لذت ببريم، اين بوده که اونها سعي کرده بودن خودشون رو محدود به قواعدي کنن که قراردادي بيش نيستن (البته گذشته از عادت که اون هم عامل مهميه) و بعد هم لابد اون قواعد رو غير قابل اجتناب ميدونستن.
ما هم قواعد زيادي رو باور داريم که مبنايي ندارن و ما رو بيخود محدود کردن.
دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۱
یه کتاب دیدم در مورد داستانهای اپرا. فکر میکنم اسمش "68 داستان اپرا" باشه. من که هرچی اسم به نظرم میومد توش بود. اگه کسی دوست داشته باشه منبع جالبیه. من که چندان به داستان های اپرا علاقه ای ندارم، معمولا چنگی به دل نمیزنن. اصولا نمیدونم چرا آهنگای کلاسیک وقتی با داستان یا ترانه همراه میشن انقدر جلف میشن ! نه، منظورم چیزی که شنیده میشه نیست، منظورم مفاهیمیه که توی این ترانه ها یا شعرها هست. معمولا با تصوری که از باکلاسی آهنگای کلاسیک داریم همخوانی نداره.
یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۱
یعد از حدود ده روز که به شدت بی پول بودم، بالاخره یه جونی گرفتم. خیلی خوبه ها ! آدم تو کیف پولش پول داشته باشه.
الان رفتم بخیه ی دندونم رو کشیدم، برگشتنه یه کتاب خریدم (حقیقت و زیبایی بابک احمدی. از وقتی در اومده بود میخواستم بخرمش که نشده بود) و دو بسته شکلات هم خریدم و یه کمش رو هم تو راه خوردم و "به زندگی آری گفتم" (:
خوب، دیگه بسه. یادتون باشه تا صفحه ی 30 رو دیدم. دفعه ی بعد میام بقیشو میبینم و باز هم براتون چیزای جالبشو کپی میکنم.
ببینین چه تضاد رنگ قشنگی داره :

خوب کیف میکنین عکس این همه کار جالبو دارم براتون میذارم اینجاها، اون هم کارایی که با سلیقه ی من انتخاب شدن ! (;

هم ترکیب رنگش جالبه، هم فیگور :

الان یه ایده ای به ذهنم رسید، اون هم درست کردن یه وبلاگ تصویریه ! آدم توش هیچی ننویسه و فقط یه سری عکس بذاره.
به نظرم ایده ی جالبیه (:

به به ...

بدم نمیومد بعضی از اینا رو داشته باشم !

عالی نیست، ولی خوب هست. از Franz Kline :

از هنرمند قبلی. همه ی وبلاگم داره میشه عکس، ولی عیب نداره، عوض اون موقعی که بلد نبودم عکس بذارم توش <:

این هم دون کیشوت، از گوکل (که کاراش خیلی عالین)

دلم نمیخواد مثل ندید بدیدا دو هزارتا عکس یه دفه ای بذارم اینجا، ولی آخه بعضیهاشون خیلی قشنگن، دلم نمیاد !

اووووه ! این جایی که دارم توش این کارا رو میبینم و جالباشو براتون میذارم اینجا میدونین چقدر گندس ؟ من الان صفحه ی پنجم از 62 صفحه رو دیدم ! چه خوب <:
همشون هم برای فروشن، البته به صورت پوستر (: قیمتاشون هم خوبه، حدود 10 دلار.
این هم از مارسل دوشان. هم معروفه، و هم قشنگ (:

این هم رنگش به سایتم میخوره :

با اینکه از پیکاسو زیاد خوشم نمیاد، ولی این کارش قشنگه :

Antonio Vega

چند روز پيش داشتم به يه چيز بامزه فکر ميکردم. يه دختر خيلي مذهبي رو در نظر بگيرين که آفتاب مهتاب نديدس، و دور و بريهاش، از جمله پدرش خيلي سعي کردن که اون رو نجيب و با حيا و "سالم" بار بيارن. تو عمرش با هيچ پسر غريبه اي حرف نزده و حتا بيشتر از يک ثانيه تو صورت هيچ نا محرمي هم نگاه نکرده. پدرش هم به اين مسئله افتخار ميکنه.
ميتونين نتيجه ي همه ي اينا چيه ؟
اينه که خانوم تشريف ميبرن بهشت و با n تا غلمان (يا شايد هم قلمان) دور و برشون، از صبح تا شب برنامه دارن !
از شراب و ريخت و پاش ها و تمام ممنوعات آزاد شده ي ديگه هم بگذريم.

وقتي داشتم اين چيزا رو مرور ميکردم، دور و بر اون دختر هفتصد هزار مرد گنده ي سياه پوست (غلمان يا قلمان) تصور کردم که از اول زمون تا حالا منتظر مرگش بودن (آخه اونها منحصرا براي همين فرد ساخته شدن). تصورش رو بکنين که بعد اين چند ميليارد سال چه ها که نميکنن !
ولي خوب، بعدا ديدم که اشتباه کردم. همون عدد رو ميگم. طبق احاديث هر مرد بهشتي هفتصد هزار حوري داره، من ساده ي خام هم گفتم زنا هم لابد هفتصد هزارتا غلمان (يا قلمان) دارن، در حالي که بعدا که مسئله رو بيشتر حلاجي کردم، ديدم که قاعدتا بايد سيصد و پنجاه هزار تا داشته باشن !!
چند روز پيش يه نفر خيلي ازم تعريف کرد. گفت :
"تو خيييييييلي باحالي، اصلا اون احمقي که به نظر مياي نيستي"
دستش درد نکنه !
شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۱
�� Orhan Aglagul :

این هم از همون هنرمند قبلی، یعنی Maria Sosina :

کار به نسبت جالبیه. مهمتر از همه اینکه رنگش به رنگ وبلاگم میخوره (;

ایده ی جالبیه، برگزاری یه نمایشگاه تو جنگل :
يه مقدار احساس کودن بودن بهم دست داده !
صبح رفتم گالري که کارمو جمع کنم. نشد ماشينو ببرم تو ساختمون و مجبور شدم بيرون گالري، يه جاي خيلي ناجور بذارمش. براي همين هم عجله داشتم. وقتي کارو جمع کردم و داشتم ميرفتم دم در يکي از کساي ديگه اي که تو نمايشگاه کار داشت رو ديدم، با هم خدافظي کرديم، و همون موقع آقايي که همراه اون بود از من پرسيد که قصد دارم اين کار رو تو نمايشگاه ديگه اي هم بذارم يا نه، و من گفتم که فعلا برنامه اي ندارم، و اون هم گفت که مايله کار رو بخره. من هم گفتم باشه و رفتم !!!
نميدونم چرا اينطوري کردم ! اصلا حواسم نبود که وقتي ميگم باشه بايد وايسم و با يارو حرف بزنم و توافق کنيم، همونطوري در حال رفتم گفتم باشه و رفتم !
خيلي بده، احساس کاملا بدي بهم دست داده. حداقل ميتونستم هزينه هاي خود کار رو در بيارم به اضافه ي پولي که براي اين سري کاراي بعديم لازم دارم.
روز به روز دارم هواس پرت تر ميشم. ديگه دارم نگران ميشم !
جمعه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۱
اون ناشری که تعریف کردم ...
با یکی از دوستام رفته بودیم پیشش. برگشتیم بهم گفت فرض کن کتابت تو کمتر از یه سال دیگه چاپ بشه و همه جا پر بشه، و کتاب موفقی هم در بیاد. اونوقت اگه فوق هم قبول بشی (آخه من فوق فلسفه ی علم امتحان دادم. فکر کنم تا ده بیست روز دیگه نتیجه هاش بیاد. مرحله اول رتبم هفت شد) خیلی جالب میشه، مثلا استاد میاد سر کلاس بهتون کتاب معرفی میکنه، یکی از کتابای مرجعش کتاب دانشجوشه <:
بامزه میشه. البته من فکر میکنم یه جوری این مسئله رو برطرف کنن. مثلا از طریق اخراج من بر اثر مشروطی زیاد، یا افتادنهای پی در پی. شاید هم یه تصادف ماشین اتفاقی که باعث مرگم بشه (;
تابستون سال پیش یه کتاب نوشتم. دایره المعارف ایسم ها. کتابی که تا کنون به فارسی نوشته نشده، و به جز دو فرهنگ اصطلاحات سیاسی (که قسمت کوچیکی از کل کار هست) هیچ منبع دیگه ای در ایران نداریم.
بعد از اینکه کامل شد دو جا بردمش، و نخواستن. البته انتظارش هم میرفت. ناشرها برخورد خیلی دلسردکننده ای دارن. بیچاره ها تحت فشارن، از نظر مالی باید خیلی حساب کتاب کنن. البته این کتاب برگشت خوبی میتونه داشته باشه، چون تکه.
در هر صورت. تو این یک سال هیچ کاریش نکردم. چون هم درگیر کنکور فوق بودم و هم چنتا کار دیگه. امروز رفتم و با یه ناشر-محقق در موردش صحبت کردم. خوب، کارمو خواست، و قرار شد کاملش کنم و بدم برای نشر. خوب شد (:
تازه احتمالا برای قویتر شدنش از نظر معروفترین افراد اهل فلسفه ی کشور (که وقتی اسماشونو میگفت حتا منم که اسم بلد نیستم میشناختمشون) استفاده میکنیم. یعنی هر مدخلی رو به متخصصش میدیم که اگه ایرادی داره بهم بگه.
تو این کتاب اصطلاح ها (توضیح) داده شدن، و هدفم این بوده که خواننده بتونه چیزایی که توی کتاب دنبالشون میگرده رو "بفهمه".

احتمالا از فردا کار تکمیلشو شروع میکنم. میخوام اول فیلدای هنری رو کامل کنم، بعد برم سر سیاست، جامعه شناسی و روانشناسی و انسان شناسی، و بعد هم فلسفه ی محض. احتمالا فردا که رفتم بودگی رو از گالری پس بگیرم، یه سر هم به کتابخونه ی مرکز پژوهشهای علوم انسانی میزنم ببینم چه خبره.
پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۱
یه سری نقد در مورد این نمایشگاه خوندم. یکی کارمو تجسم عرشه ی کشتی دزدای دریایی معرفی کرده بود <:
من خودم نظرم اینه که نمایشگاه ضعیفی بود. نقدها رو با اشتیاق خوندم، بلکه حرف دلم رو توشون ببینم. ولی چشمتون روز بد نبینه که چه نقدایی بود. طرف خودش هم نمیدونست چی میخواد بگه !
یه مقاله ی انتقادی در مورد نقدهایی که خوندم نوشتم. الان میرم یه تجدید نظر در موردش میکنم و بعد میام براتون میذارمش اینجا ...
دیشب گرم بودم نفهمیدم. الان که فکر میکنم میبینم چه اراجیفی به خوردم دادن و من هم باهاشون برخورد نکردم !
وای وای وای ...
نمیتونم براتون بگم. هرچی فکر میکنم از کجا شروع به گفتن بکنم به جایی نمیرسم. همش چرت و پرت بود ! کاش بهش میگفتم. کاش یه فرصتی بود و میتونستم باهاش حسابی بحث کنم، اون هم یه بحث خونین.
چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۱
تو یکی از روزنامه ها درباره ی این نمایشگاه نوشته بودن، بعد این نویسنده ی با دقت هم اسم خودمو اشتباه نوشته بود، هم اسم کارمو !
این دیگه خیلی زور داره ...
امروز اختتاميه ي نمايشگاه بود.
يه برنامه گذشته بودن، که قرار بود توش جناب دکتر فلاني بيان و يه کم صحبت کنن، و بعد خود هنرمندا دونه دونه در مورد کارشون صحبت کنن.
بعد از اينکه برنامه شروع شد و جلو رفت، اين آقاي دکتر تمام جلسه رو تو دست خودش گرفت، و علاوه بر اينکه در شروع خيلي زياد صحبت کرد، به بقيه هم اجازه ي صحبت نداد و به جاي اينکه افراد در مورد کاراشون صحبت کنن اين آقا باهاشون سوال جواب ميکرد، و البته تقريبا همه ناراضي بودن، حتا خود مسئولين گالري.

اولين نکته ي مسخره ي اين ماجرا اين بود که تو جايي عده اي اومدن و يه سري کار کانسپچوآل ارائه دادن، بعد يکي رو ميارن که براي اينا توضيح بده کار کانسپت چيه ! آخه يعني چي ؟! اين که معنيش خيلي بده !
باز کاش يه حرف درست و حسابي ميزد. تمام مدت درباره ي "هيچ" صحبت ميکرد. تو "هيچ" دست و پا ميزد.
داشت سعي ميکرد بگه که هنر کانسپچوآل مقيد نيست. ولي اين چقدر احمقانس ؟! کسي بياد همه رو جمع کنه، و به هزار زبون بگه که هنر کانسپچوآل فلان جوره و جز اين نيست. خوب، اين کار يعني مقيد کردن اين هنر به تعريف اين جناب، حالا اگه به جاي "فلان" بذاريم "مقيد نيست" قضيه فرق ميکنه ؟ مسلما نه ! تنها کاري که ميکنه اينه که حرف اين انديشمند بزرگ رو تبديل ميکنه به يک پارادوکس. وقتي اينو بهش گفتم (البته گذشته از اينکه اصلا به کسي فرصت حرف زدن هم نمي داد) گفت که بله، تناقض داره، و تناقض خودش هم جزئي از هنر کانسپچوآله. ولي آخه انديشمند بزرگ، تعميد دادن چيزي با اسم تناقض که ذات متناقض بودن اون رو عوض نميکنه ! تناقض يعني اشتباه. اينکه حرف جنابعالي تناقض داره يعني اينکه قابل قبول نيست، حتا اگه خود شما هم قبول داشته باشي که حرفت تناقض داره.
براي فرار تنها کاري که ميتونست بکنه بازي با کلمات بود، و از شانس بدش با کسي طرف بود که خيلي خوب از پس اين بازي بر مياد، در نتيجه سعي کرد بازي رو تموم کنه.
تا آخرش چرت و پرت گفت، و من هم ديگه حرفي نزدم.
دلم ميخواست فرصتي بود تا باهاش يه بحث جدي و خونين ميکردم و حسابش رو ميذشتم کف دستش ! حيف.

مسخره ترين چيز اصالتيه که براي عناوين قايلن. ساعتها صحبت ميکنن در مورد اينکه چيزي هنر کانسپت هست يا نه، يا اينکه فلان جور آدم هنرمند هست يا نه. ولي چه ارزشي داره ؟ چرا انقدر خودمون رو اسير اسامي کنيم ؟ اسير مفاهيم عام (در برابر مفهوم خاص) کنيم ؟

خيلي حرف ميزدن، خيلي.
آدما هرچي بيشتر حرف ميزنن کمتر چيزي براي گفتن دارن.

گفتن هر کس سه دقيقه براي صحبت کردن وقت داره، و من گفتم بهترين کاري که تو اين سه دقيقه ميتونم بکنم سکوته.
شايد فکر کنيم باور آدما به جادو جمبل کم شده، ولي کم کم دارم به اين نتيجه ميرسم که اينطور نيست. تنها فرقي که کرده اينه که حالت سمبليک به خودش گرفته. درسته که بيانها سمبليک ممکنه جايگزين واقعيت نشن، ولي ميل دروني افراد رو به خوبي نشون ميدن.
به نظر من همه ي اينا براي فرار از ناتوانيه. براي فرار از واقعيت.
امروز آخرین روز نمایشگاه کانسپت برگه. اگه خواستین کارمو ببینین (عنوان : بودگی) آخرین فرصته (:
سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۱
یه نامه برام رسیده بود که معرفی یه سایت جدید بود. سایتی که در مورد برهان های اثبات وجود خدا نوشته بود و اونها رو رد کرده بود. جالبه، یه سری بهش بزنین، هرچی باشه از این چیزا کم داریم.
حالا من باز هم سعی میکنم لوگوشو این پایین بذارم، اگه شد که شد، نشد به روی خودتون نیارین :

سایت باد
الان که رفتم تو وبلاگم مطالبمو بخونم کیف کنم (؟) دیدم که کانتر شده 1930 . یاد اون پیتزایی قدیمی افتادم. شماها میشناختینش ؟
بهش میگفتن پیتزا 930 ، اسم کاملش پیتزایی "سالهای 1930" بود.
بعضيها يه جوري حرف ميزنن که انگار علاوه بر اينکه وجود مخاطب رو فراموش کردن، که وجود خودشون رو هم فراموش کردن. همه چيز رو در پاي همون کلمات قرباني کردن. جمله هاي بي معني و بي روحي که همشون شکل هم هستن و هر هزارتاشون به اندازه ي يه "نه" ارزش ندارن : "زندگي سربالايي جاده ي نمناک طراوت در باغ زيباي احساس است که قطره قطره پرواز ميکند به قرمزي بنفش".
پوف.
يه کم خسته و دلزده شدم، براي همين هم در مقابل همه چيز جبهه گيري ميکنم. به جز بعضي چيزا.
صبح تو ماشين The Wall گوش ميدادم. اشک تو چشام جمع شد. بعد از n بار ديدن و شنيدن The Wall ، هنوز هم هروقت که توش دقيق ميشم تنم رو ميلرزونه.
بگذريم، هرچي باشه نويسنده بايد با خون خودش بنويسه.
هر وقت زياد حرف ميزنم (يا مي نويسم) احساس بدي پيدا ميکنم.
حرف زدن آدم رو مجذوب و مسخ ميکنه، آزادي فکر کردن رو از آدم ميگيره. من نميخوام به قيمت حرف زدن آزاديمو از دست بدم.
دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۱
از اين حرفا زدم، ياد اون موقعي افتادم که روزنامه ها رو بستن.
دانشگاه ما تقريبا تنها جايي بود که واکنش نشون داد، و کارش هم به نسبت خوب بود. تو CNN هم نشونمون دادن، اون هم خيلي باشکوه. موقع تموم شدن تحصن، همه جمع شديم، دستاي همديگه رو تو هوا گرفتيم و يار دبستاني خونديم. اون صحنه رو انقدر قشنگ فيلمبرداري کرده بودن که وقتي تو تلويزيون ديدمش بيشتر تحت تاثير قرار گرفتم تا زماني که اونجا تو محيط بودم و اون اتفاقا مي افتاد.
اون چند روز به من مي گفتن وزير شعار !
منو برده بودن تو انجمن نشونده بودن، ميگفتن شعار بگو بچه ها بنويسن. من اون موقع ها خيلي به Quotation بازي علاقه داشتم، براي همين هم تا دلشون ميخواست جمله هاي قشنگ مي گفتم. اونا هم مي نوشتن و ميبردن با شعاراي ديگه ميزدن به نرده هاي دانشکده. دانشکده هم که جاي خوبي بود (روبروي اسکان) و مردم زيادي جمع ميشدن و ميديدن.

من يه ايده ي خيلي خيلي عالي دادم که بچه هاي بي ذوق پايه نبودن و اجرا نشد. خيلي حيف شد. هنوز هم که يادم ميفته دلم ميسوزه که اجرا نشد. يه چيز تاريخي ميشد.
گوشه ي دانشکده يه منبع آب داريم که بر وليعصره. ايده ي من اين بود که اون رو از پايين تا بالا روزنامه پيچ کنيم !
تصورش رو بکنين چي ميشد !
خيلي تاثير گذار مي شد. خيلي بزرگ بود.
ميشد بزرگترين اثر کانسپچوآل من <: خيلي حيف شد.
يه نامه براي من فرستاده بودن که توش درباره ي نامناسب و غير دموکراتيک بودن قانون اساسي و لزوم انجام يک رفراندوم نوشته بودن (باز ادبي نوشتم!).
نامه رو خوندم، و خوب، حرفاش هم تا حد زيادي درست بود، ولي به نظر من ...
نميدونم.
فکر ميکنم مردم ايران هنوز نميتونن حرکت هاي دسته جمعي رو درک کنن. هنوز در عالم اسطوره ها و افسانه ها سير ميکنن. منتظرن يه "قهرمان" بياد و نجاتشون بده. خوب، مشخصه که وضعشون چي ميشه.
زماني که اين خاتمي ابله رو سر کار آوردن هم فکرشون همين بود. خودشون نميخواستن حرکتي کنن، بزرگترين و قدرتمندانه ترين حرکتشون اين بود که برن راي بدن، و انتظار داشتن اين يک نفر همون کسي باشه که تو روياهاي خودشون ميبينن. انتظار داشتن يک نفر بياد و کاراشون رو درست کنه، اونا هم لم بدن تو خونه و استفاده کنن.

البته من اونقدر هم آتيشم تند نيست، ولي ياد يه جمله اي از زاپاتا افتادم :
مردن روي پاها بهتر از زنده بودن روي زانوهاست.
یکشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۱
اول کار يه آمپول بي حسي گنده اون عقباي دهنم زد. اصلا احساس نکردم آمپول خوردم. يه کم که گذشت يه طرف صورتم کاملا بي حس شد، حتا گوشم !
وقتي ازش پرسيدم، گفت که آمپولش قوي تر نيست، ولي جايي که زده فرق ميکنه. مي گفت که اين آمپول رو زده توي ريشه ي عصب فک، که به همه ي دندونا ميرسه و يه سري حرفاي اينطوري ...
در هر صورت، کارشو شروع کرد.
اول از همه يه تيغ برداشت ! کاش نمي ديدمش ! يه چيزي مثل کاتر خودمون، ولي ظريف تر. بردش تو دندونم، و باهاش لثمو شکافت. اونو ميگذشت روي لثه و فشار ميداد تا برسه به سفتي دندون عقلي که زيرش بود، و وقتي لثه پاره ميشد يه صداي خاصي تو سرم مي پيچيد، مثل وقتي که آدم يه تيکه پلاستيک نازک رو با دندون سوراخ ميکنه.
بعد از اينکه اين کارش تموم شد، بهم گفت که هروقت دردم گرفت بهش بگم، و بعد رفت سراغ يه وسيله ي عجيب غريب و به غايت بدترکيب. سرش يه چيزي مثل قاشقک بود، البته خيلي کوچيک. اونو توي دندونم فشار ميداد. دردم گرفت، و اون هم آمپول دوم رو زد. کارشو ادامه داد و هي اونو محکم تر فشار ميداد. دندونم داشت قرچ و قوروچ ميکرد و من هم درد داشتم. اصلا نمي فهميدم داره چيکار ميکنه. چونمو با دست ديگش گرفت که موقع فشار دادن عقب نره و با قدرت بيشتري اونو توي دندونم فرو ميکرد ...
گازانبرش رو آورد و کرد تو دهنم، و يه چيزي رو شکست و آورد بيرون. نميدونم چي بود، ولي بهم گفته بود که يه قسمت از استخون فک جلوي دندونه و بايد برش داره، شايد همون بوده.
دوباره رفت سراغ اون وسيله ي بدترکيبش.
ديگه دست کشاي سفيدش کاملا خوني شده بود و ظاهر چندش آوري داشت. مثل قصابا شده بود.
اين دفه با تمام قوا اونو فرو کرد تو دندونم و شروع کرد به فشار دادن و جابجا کردنش. دستيارش هم سمت چپم بود و دو نفري سرشون رو کرده بودن تو صورتم. دردم زياد شد و ناخودآگاه دستمو آوردم بالا، ولي کسي اهميتي نداد. يه کم که گذشت يه صداي شکستگي اومد، احساس کردم دندونم چند تيکه شد. يه بويي تو دهنم پيچيده بود، بويي به جز بوي خون و وسايل دندون پزشکي، مثل بوي عفونت بود، شايد به خاطر اين بود که يه قسمتي از دندونم فاسد شده بود.
گازانبرش رو اورد، دندونو باهاش گرفت و شروع کرد به کشيدن. کشيد و کشيد و کشيد، و بالاخره دندون در اومد !
خيلي خوشحال بودم، چون فهميدم که کار تقريبا تموم شده، و اونقدري که انتظار داشتم و در موردش تبليغ کرده بودن (هرچي باشه اسمش جراحي بود) درد نداشتم. ميشه گفت يک دهم دفعه ي قبل بود (يعني خيلي زياد بود. آخه دفعه ي قبل قابل وصف نيست).
انقدر خوشحال بودم که بخيه زدنش اصلا ناراحتم نميکرد. يه نخ خيلي بلند مشکي بود، با يه سوزن منحني، که با پنس ميگرفتش و گره هاي عجيب غريبي بهش ميزد. چند بار باهاش دوخت زد و بعد هم يه گره محکم (که حدس زدم آخريشه) و بعد اضافشو بريد. وقتي سوزنو از توي لثه رد ميکرد و ميکشيد، به نخي که بيرون ميومد قطره هاي کوچيک خون آويزون بود.
يه تيکه گاز گذشت روي لثم و کار تموم شد.
تا يه ربع دهنم پر خون بود و نميتونستم بزاق ام (ديکتش درسته ؟) رو قورت بدم و بايد چند وقت يه بار تو يه دستمال تف ميکردمش. تا امروز هم هنوز دهنم بوي خون ميده.
خوشبختانه با اينکه بي حسيش رفت و گفته بودن که تا يه هفته درد خواهد کرد که دو روز اولش دردش شديده، مشکل چنداني نداشتم. ميشه گفت دندونم اصلا درد نميکنه، ولي سرم عوضشو در آورده !

مثل وقتاي ديگه اي که سرم درد ميکنه، به اوج خلاقيت رسيدم و کلي طرح هاي جالب دادم. هروقت پول دستم بياد ميرم مواد اوليشو ميخرم و شروع ميکنم به ساختنشون.
شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۱
یکی دیگه از لینک های سایت پرشین دیزاین، لینک گالری اثر هست. به نظر گالری خوبی میاد و میتونین تو این قسمت لیستی از کارایی که اونجا بوده رو ببینین. البته یه مقاله از صاحب گالری تو روزنامه خوندم که زیاد خوشم نیومد.
دیروز یکی از دوستام لینک یه مقاله تو یه سایت ایرانی رو برام فرستاد که در مورد نمایشگاه کانسپت برگ نوشته بود. من هم با کلی شوق و ذوق رفتم خوندم ببینم چی نوشته ... ولی ...
از اون نوشته هایی بود که تنها از عنوان میشه فهمید طرف چی میخواد بگه و در عمل هیچی نگفته ! جالب بود !
تنها چیزی که توش دستگیرم شد، و بدم هم اومد، این بود که هنر رو به مرزها محدود کرده بود و مثل خیلیهای دیگه اینطوری گفته بود که هنر در ایران باید اونطوری باشه چون ایران بر خلاف غرب اینطوریه و فلان و بهمان. ولی به نظر من همش چرت و پرته. هنر مرز نداره، هنر انتزاع یه ذهن آشفتس، انکار تمام چیزهای نرمال، از جمله جامعه.
سایت Persian Design هم سایت خوبی به نظر میاد. مثلا توش یه قسمت برای گالری برگ داره، که تو اون قسمت لیست برنامه های گالری و هنرمندایی که اونجا کار داشتن وجود داره. البته طبق معمولا بروز نیست و اسم من توش نیست <:
تو سایت موزه ی هنرهای معاصر میتونین آثار هنری متعلق به موزه رو ببینین. بعضی از اونا کارهای خیلی با ارزشی هستن. مثلا از موجودات معروفی که کاراشون تو انبار موزه وجود داره میشه به پیکاسو و مور و ... اشاره کرد ...
چقدر ادبی حرف زدم !
جمعه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۱
همه یه روزی میرن. دیگه وقت خدافظیه ...
میدونم که وبلاگم خیلی عالی بود، ولی هیچ چیز همیشگی نیست.
من برای همیشه دارم میرم (احتمالا!)
فردا ساعت 7 وقت دندون پزشک دارم ! میخواد جراحی کنه ! تازه عفونت هم کرده ! تازه یه کم از استخون فک رو هم باید بتراشه !!
خلاصه اینکه پیشاپیش واقعه ی دردناک مرگم رو به کل جهانیان تسلیت میگم. صبور باشین.
البته از همه ی اینا مهمتر میدونین چیه ؟
اینکه کلمات رو مقدس ندونیم. هنر، هنرمند ... مثل خیلی لغتای دیگه مقدس و جادویی شدن. انقدر در بند کلمات هستیم که مفاهیم رو فراموش میکینم.
من نمی فهمم یعنی چی به بازیگر میگن هنرمند !
اون هم بازیگرایی که یه سریشون عملا دلقک هستن.
شده مثل اینکه تو زمینه های دیگه به هر چیزی به جای خوب میگن "علمی"، تو یه سری چیزای دیگه هم میگن "هنرمند"
یه موقعی به کشتی ساز هم میگفتن هنرمند، حالا هنوز دارن به بعضی چیزایی میگن هنر که آدم خوشش نمیاد !
هنر یه موقعی به معنی مهارت بوده. اگه کسی خوب اسب سواری میکرده میشده هنرمند. حالا یه بازیگر سینما جز این روش میتونه جور دیگه ای اسم هنرمند بگیره ؟
باز بازیگر تئاتر تا حدی، ولی سینما ...
چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۱
اینا تو گالری میگن که این موجود ندید بدید گرفتار عقده ی خود بزرگ بینیه، نارسیسیسته .. هفته ای دو بار میاد از کارش عکس میندازه !
نمیدونن چه خبره که !
اول اینکه من عکس انداختن بلد نیستم، باید ده تا عکس بندازم تا دوتاش در بیاد، بعد هم امروز که رفته بودم عکس بندازم و سه پایه و هزار جوب دنگ و فنگ دیگه هم داشتم برای این بود که میخواستم عکس از دو زاویه بندازم و بعدا سه بعدیش کنم. و جالب اینکه بعد از اینکه همه چیز رو تنظیم کردم یادم افتاد که فلاش همراهم نیست !
حالا اگه تو اون گالری کسی هم در مورد نارسیسیست بودن من شک داشته، دفعه ی بعد که دوباره با این خرت و پرتا برم شکش برطرف میشه : مطمئن میشه.
باز یه نفر وبلاگ من رو از طریق گوگل پیدا کرده. الان تو لیست مراجعه کننده ها دیدمش و نظرمو جلب کرد. یادتونه که دفه ی پیش طرف برای "مسخره" سرچ کرده بود و اومده بود اینجا، این دفعه این مراجعه کننده ی عزیز برای کلمه ی "شرت" سرچ کرده بود !
شما یادتون میاد من از شرت حرف زده بودم ؟
این لحظه ی بسیار باشکوهیه ! من بالاخره تونستم یه عکس تو وبلاگم بذارم !!
واقعا جالبه ...
حالا که اینطور شد، برای اینکه این واقعه رو جشن بگیریم، یکی از کاراییمو که خیلی دوست دارم (و البته بقیه خوششون نمیاد !!!) رو اسکن میکنم و میذارم اینجا. اسمش رقص آتش هست، و الان هم عکسش روبرومه (خودش پشت سرمه !).
تا فردا (:
الان داشتم وبلاگ هوس رو نیگاه میکردم، توش چنتا عکس گذشته، که یکیش عکس یه ساختمونیه که واقعا جالب بود. جالبه که همچین ساختمونی رو تا حالا تو هیچ مجله ی معماری ای ندیده بودم. دیگه گند پست مدرنیسم رو در آورده ! یه چیزی متمایل به دیکانستراکتیویسم رادیکال مفرط مزمن !
حالا من خود عکس رو هم سعی میکنم از اینجا لینک کنم، ولی با توجه به اینکه تا حالا تو این کار موفق نبودم، احتمالا باز هم چندان موفقیت آمیز نخواهد بود. برای دیدن بقیه ی عکس ها به خود وبلاگ هوس مراجعه کنید :

منشي - الو ؟
من - روز بخير، من براي آگهي استخدام زنگ زدم.
منشي - استخدام مهندس يا استخدام آبدارچي ؟
تو اخبار شنيدم که خامنه اي براي زلزله زده ها پيام تسليت فرستاده و از مسئولين خواسته که براي کمک کردن بهشون تمام تلاششون رو بکنن، و آرزو کرده که چنين اتفاقاتي ديگه نيفته.
من نميتونم بفهمم، چطور کسي که به خداي اسلامي، يا خدايي شبيه به اون اعتقاد داره ميتونه همچين حرفي بزنه. زلزله به خواست خدا بوده، خدا هم مطلقا خوبه، پس زلزله هم حتما خوبه. ديگه حداکثرش اينه که بگيم همه ي کاراش خوب نيستن، و يه سري کاراي بد هم هستن که در کل خوبن. يعني انجام شدن يه سري چيزاي خوب وابسته به اون بديهاس، که اون بدي ها به خاطر رسيدن به اون خوبيهاي بزرگتر انجام ميشه. در اين صورت هم باز نميشه آرزو کرد که خدا اون کارشون انجام نده، چون اگه قرار باشه زلزله نياد، اونوقت خوبيهايي که حتما توش بوده (!) از بين ميره، و خدا ديگه خوب مطلق نخواهد بود، که اين ممکن نيست. به عبارت ديگه، جناب خدا هر غلطي که بکنه نميشه ازش اشکال گرفت ! تازه به نظرم اينکه آدم بخواد با زلزله مقابله کنه هم يه جور دهن کجي به خداس. تازه يه مومن واقعي چطور ميتونه با ميکروبهايي که ساخته ي خدان دشمني کنه ؟
اين قلم موهام يکي دو سال يه کناري افتاده بودن ... ديگه هر کاريشون کردم درست نشدن و من هم رفتم يه سري ديگه گرفتم. الان باز هم داشتم نيگاشون ميکردم و واقعا در عجبم که چقدر سفت شدن ! از چوب سفت تر ... تو فکرم شايد ايده ي بدي نباشه و بشه از قلم مو ي خشک شده به عنوان يه مصالح فوق مقاوم تو ساختمون سازي و صنايع دفاعي استفاده کرد ... شايد تو تراشه ها هم به درد بخوره، چون حتا حلال خودش هم ديگه از پسش بر نمياد !
يه سري کار جديد انجام دادم : رنگ هاي اتفاقي روي کاغذ روزنامه.
يه طرح شلخته که به نظر من خيلي هم قشنگ از آب در اومده. خوبيش اينه که وقت هم نميبره. تازه کاغذ روزنامه هم خوب بزرگه.
توي روزنامه يه نفر مقاله اي نوشته بود (فکر کنم مصاحبه بود) و در مورد آثار باستاني دزديده شده ي ايران و وضع بد نگهداري اونها در ايران نوشته بود. گفته بود وقتي که آثار ايراني رو توي لوور ميبينه، آرزو ميکنه که کاش فرانسويها کل تخت جمشيد رو با خودشون ميبردن ! <:
سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۱
تا حالا Dead can dance گوش دادین ؟
من اسمشو شنیده بودم، ولی هیچوقت به نظرم جالب نیومده بود که گوش کنمش. دیروز پریروزا اتفاقی یه سی دی ازش دستم رسید و گوش کردم، و واقعا خوشم اومد ! از اون مدل آهنگاییه که خوشم میاد. پیشنهاد میکنم اگه سلیقه ی آهنگیتون مثل منه گوش کنیدش.
از اون مدل آهنگاییه که از تم های folk و ریتم های بومی مناطق مختلف استفاده میکنه. بعضی آهنگاش تم هندی دارن، بعضی ها آفریقایی، بعضیهاشون هم مثل اذون هستن ! البته با این تفاوت که قشنگن ... کلا سبکیه که فکر میکنم بهش Spiritual میگن ...
حالا تو یه فرصتی آهنگایی که دوست دارم رو معرفی میکنم که تکلیفمون روشن بشه.
راستی، فنلاندیه رو دیدین ؟! <:
چنتا وبلاگ خوندم <:
یکی دوتا از وبلاگا بودن که فقط در مورد روابط وبلاگی نوشته بودن (این به اون اینو گفت، اونیکی اونو گفت این اینکارو کرد). البته این هم یه جورشه خوب، من نمیخوام به طور مطلق زیر سوال ببرمش، اگه ببرم هم اتفاقی نمیفته، ولی کلا یه کم یه جوریه. اولین چیزش اینکه چنین وبلاگی برای خودش هیچی نداره، و مثلا اگه قرار بود تنها وبلاگ دنیا باشه، وبلاگ به معنی یک صفحه ی خالی می بود.
بعد از مدتها یکی از دوستای قدیمیمو دیدم. از زمان راهنمایی با هم بودیم و یکی از باهوش ترین موجوداتیه که دور و بر من بودن و من قبولش دارم (البته نه تو همه چیز). تو راهنمایی من و اون و یکی دیگه از دوستام بودیم که علاقه و استعداد (تعریف نباشه !) زیادی تو هنر داشتیم (تعريف بود ديگه ! ولي عيب نداره، هرچي فکر کردم ديدم فروتنانه تر از اين نميتونم بنويسمش. عيب نداره، صداقت از همه مهمتره. اصلا اگه کسي جنبه ي شنيدن همچين حرفي رو نداره مخاطب من نشه !). اون دوست سوممون، که قديميترين دوستيه که دارم (از سوم دبستان) رفت هنرستان هنري، رشته ي گرافيک. دانشگاه هم قبول نشد، درسش خوب نبود. الان زندگيشو از راه هنر ميگذرونه (خيلي رمانتيکه !!). اونيکي مثل من رفت رشته ي فني، چون هردومون علاقه ي زيادي به کاراي فکري داشتيم و نميتونستيم ازش صرف نظر کنيم (البته رشته اي که رفتم موقع کار تنها چيزي که نداره فکره !!). اين مدتي که اون دوستم رو نديدم فعاليت هنريش رو بعد از يه وقفه ي طولاني شديد کرده بود. مثل من، من هم از وقتي که درسم تموم شده جدي تر شدم. البته تو اين سالا هم هميشه کار ميکردم، ولي اون يه دوره ي رکود داشت. اين دوست خوب من اين مدت کاراي زيادي کرده و به نوعي وارد جمع هنري شده. متاسفانه جمع هاي هنري تو کشور ما خيلي فضاي بدي دارن، که من روز به روز بيشتر متوجهش ميشم. اين دوستم هم همين نظر رو داشت، ولي متاسفانه نميدونم چرا با اينکه از اون فضا خوشش نميومد، ولي مهمترين خصوصيات اون فضا رو جذب کرده بود !
بيماري قضاوت بي انتها ...
اميدوارم هيچوقت دچار چنين مشکلي نشم.
بعضي وقتا از دور و برم احساس دلزدگي ميکنم. به نظرم مياد که دور و بريهام اونقدر که دلم ميخواد آدماي جالبي نيستن. جالب که نه، مناسب. بعضي دوستام خيلي خوبن، ولي به طور کل خيلي وقتا جوري ميشم، گرفتار يه جور صداقت چندش آور، که وقتي با اون ديد چيزا رو ميبينم و مثل هميشه بي توجه نيستم، ميبينم که اوضاع چندان مناسب نيست.
دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۱
بابا یکی به من نامه بده !
آخرین نامه ای که برام فرستاده شده بود یادم نمیاد.
خجالت نداره که .. خیلی راحته. wwaaaaah@yahoo.com
یکی میگفتت اتاقم یه اینستالیشنه <:
دیشب تو خواب کلی طرح کانسپت دادم و انقدر جالب بودم که تصمیم گرفتم که با هزینه ی شخصیم یه گالری بگیرم و توش اونا رو بذارم. صبح که بیدار شدم فقط قضاوتم در مورد کارا یادم مونده بود (اینکه خیلی عالی هستن) و هیچی از خود کارا یادم نمیومد !
یه بار به عنوان تست یه چیزی ساختم. یه سری نوارای راه راه کنار هم که با دو رنگ مختلف چوب ساخته شده بود و انحنای اونها یه مقدار توهم بینایی ایجاد میکرد. یه کار OpArt نه چندان قوي. گفتم که، فقط براي تست کردن تکنيک اجراش اون کار رو انجام دادم. از نظر اجرايي يه کاري بود مثل معرق.
بنا به شيوه ي ساختش دوتا ازش در اومد. چون من دوتا چوب رو راه راه ميبريدم بعد يکي در ميون جاي چوبها رو عوض ميکردم. دو کار مثل هم به وجود مياد.
من کلا ازش خوشم نيومد. چيز چندان جالب و قشنگي از آب در نيومد، به خصوص که پهناي چوبا (حدود سه تا شش ميليمتر) به نسبت اندازه ي چوب (حدود 15 سانتيمتر مربعي) بزرگ بود و کار بدقواره در اومد. از همه ي اينها گذشته، من اصلا از اين روش اجرا خوشم نمياد، فقط خواستم يه بار امتحانش کنم.
يکي از دوستام اومده بود پيشم و اين کار رو ديد. شروع کرد به ستايش کردنش ! من هم خيلي لجم گرفت ! آخه خيلي زور داره وقتي يکي مياد جايي که مثلا چهل تا کار مختلف رو داره ميبينه، از تنها کاري که آدم خوشش نمياد تعريف کنه. من هم اون رو دادم بهش که از جلو چشمم دورش کنه و بره خونشون قربون صدقش بره. موند اونيکيش.
مدتيه که وسايل کارم رو منتقل کردم به بالکن جلوي اتاقم، و اونجا يه سري کارام هم هستن، چيزايي که به صورت آزمايشي ساختم که بعدا به همون سبک کار کنم. گذشتمشون اونجا که نزديک محل کار کردنم باشن و بتونم ببينمشون و نقصهاشون رو برطرف کنم. اون لعنتي رو هم انداخته بودم بقل همونا. مدتها گذشته بود و کلي هم خاک گرفته بود (آخه من کارامو پلي استر هم نميزنم). ديروز يکي ديگه از دوستام اومده بود، و چرخيد و چرخيد بين اين همه کار من رفت از توي خاکا اون لعنتي رو بيرون کشيد و شروع کرد با تمام توان ازش تعريف کردن !!!
ديگه واقعا لجم گرفت ! خيلي زور داره ! اينا چرا انقدر بد سليقن ؟!
اينيکي رو هم دادم به اين که ببره و ديگه شر تمام نسخه هاي اين لعنتي از سرم کنده بشه. ببينم از دستشون راحت ميشم يا نه.
البته، راستش الان که اينطوري در موردش حرف زدم يه کم دلم سوخت. آخه هرچي باشه کار خودم بود و اون بيچاره که جز من کسي رو نداشت. درسته که ازش خوشم نميومد، ولي در هر صورت ... اميدوارم از هر دو شون خوب نگهداري بشه. اولي که ميدونم وضعش خوبه، روي ميز قهوه خوري دوستمه و زندگي شرافتمندانه اي داره. اينيکي هم اميدوارم راضي باشه. من هيچوقت دوست ندارم کارامو به بقيه بدم.

ميدونين چيه، نکته ي مهم معيار ارزشگذاري کار هنريه. معيارهايي که اکثر افراد دارن به نظر من خيلي مسخرس. ميدونين اين چرا انقدر جلب توجه ميکنه ؟ چون به نظر مياد که اجراش خيلي سخته. به نسبت هم سخته، چون اون چوبا بايد دقيقت مثل هم بريده بشن تا درست کنار هم قرار بگيرن. ولي به نظر من سخت ساخته شدن يک چيز اون رو از نظر هنري با ارزش نميکنه.
یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۱
بعد از چند روز بی اکانتی دوباره برگشتم به دنیا ...
جمعه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۱
خیلی خوشحالم که پزشك نیستم !
گذشته از اون همه سال درس خوندن كه دیوانه كنندس، و گذشته از چیزایی كه میخونن و من اصلا دوست ندارم، و گذشته از اینكه سر و كارشون همیشه با مریضی و درد و بدبختیه، یه چیز خیلی مهم دیگه هم وجود داره ...
تو دنیایی كه این همه آدم سالم رو به راحتی میزنن میكشن، جون كندن برای نجات دادن یك نفر مریض در حال مرگ چه معنی ای میتونه داشته باشه ؟!
یه چیز جالب.
من به هچیكدوم از دوستام وبلاگم رو معرفی نكردم. هیچكدوم. یعنی ابدا به كسی نگفتم. نه اینكه بخوام چیزی رو پنهان كنم، فقط برای اینكه میخواستم وبلاگم یه جوری مستقل باشه و توش آزادتر بنویسم. از دوستام چیزی رو پنهون نمیكنم، ولی باز هم هر كسی بین دوستانش یه فرمی رو میگیره و در كنار اونا بودن باعث میشه اون فرم به آدم تحمیل بشه، در حالی كه ممكنه آدم كاملا با اون فرم نخونه. برای همین هم چند وقت یه بار سعی میكنیم همچین گریزهایی بزنم.
چند روز پیش یه آشنای پیشین برام نامه داده بود. یعنی از خارج دنیای وبلاگها میشناختمش، و اون هم بدون اینكه بدونه من منم، برام نامه داده بود. خیلی جالب بود. اولش نفهمیدم جریان چیه و رو این حساب كه دارم میل اصلیمو چك میكنم و اون هم برام نامه داده بهش جواب دادم (هرچند که یه کم متن نامش با چنین تفسیری عجیب بود) که بعد از اینکه جوابشو دادم کم کم دوزاریم افتاد ... من که داشتم میل وبلاگ رو چک میکردم !
الان داشتم یه وبلاگ میخوندم. وبلاگه کم کم به نظرم جالب اومد. پایینتر كه رفتم به نظرم جالبتر اومد، طوری كه تصمیم گرفتم وقتی خوندن وبلاگش تموم شد براش یه نامه بنویسم. یه آدمی كه برخورد جالبی با مسایل داره، همونطوری كه من دوست دارم. یه آدمی كه اهل نوشتن هم هست، همونطوری كه من دوست دارم. و حتا آدمی كه اهل كوه هم هست، همونطوری كه من دوست دارم ! حتا آدمی كه یه روزی میخواسته بره قله ی دارآباد و به دلایل مختلف نتونسته، یعنی اتفاقی كه برای من هم افتاده بود ! و آدمی که دوتا دوست به اسمهای امین و نیما داره، مثل من ! یه دفعه به نظرم اومد این آدم چقدر شبیه سارای خودمونه ! بعد که آدرس وبلاگشو دیدم ... دیدم که ....
خيلي جالبه. کم کم دارم به اين نتيجه ميرسم که دوستامو دقيق انتخاب کردم.
آدما دو دسته هستن : اونایی که اعتقاد دارن آدما دو دسته هستن، و اونایی که اعتقاد ندارن که آدما دو دسته هستن !
پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۱
بعضی گفته ها خیلی ارزش دارن، و بعضیاشون هم خیلی معروف میشن و در آخر حتا ضرب المثل. من هم چند روز پیش یکی از این حرفا زدم که واقعا باید با طلا نوشتش و جاهای مختلف شهر رو دیوارای بلند گنده نوشتش. خیلی قشنگ بود. این حرف تاریخی و زیبا و پرمفهوم من این بود :
نه !
یه ایده ای دارم كه برام خیلی جالبه. یه جایی داشته باشم، خیلی كوچیك، در حد یه تخت خواب، كه یه در داشته باشه و همه جاش كاملا آب بندی بشه. تمام قسمتهاش هم چند لایه باشن، طوری كه هیچ صدا و نوری داخل نشه. یه سیستم تهویه هم براش میذارم با یه روشی كه صدایی ازش وارد محفظه نشه. بعد بعضی وقتا برم اونتو. خیلی میتونه جالب باشه. نه نوری، و نه صدایی. دنیای جالبی میشه. آدم میتونه به چیزایی فكر كنه كه وقتای دیگه نمیتونه. میتونه چیزایی رو لمس كنه كه جاهای دیگه نمیتونه.
كلا خیلی عالیه. شاید یه زمانی عملی كردمش.
يه آزمايش خوب به ذهنم رسيده !
تا حالا زندگي کردن حيوونا رو نيگاه کردين ؟
مثلا مورچه ها. دايم دارن غذا جمع ميکنن، يه جوري که به نظر مياد جز غذا جمع کردن و خوردنش کار ديگه اي نداشته باشن (البته اگه اين حدس من اشتباه نباشه).
حالا اگه واقعا اينطور باشه، به نظر من انجام اين آزمايش ميتونه خيلي جالب باشه :
يه قبيله مورچه رو در جايي محفوظ نيگر ميداريم، و از نظر غذايي کاملا تامين ميکنيمشون، تا ببينيم مورچه ها چيکار ميکنن !
ببينيم مورچه ها به پوچي ميرسن يا نه.
البته احتمالا اولين کارشون اينه که در برخورد با چنين مشکلي (!) تعدادشون رو زياد کنن که باز هم غذا کم بشه و نياز به کار پيدا کنن. با اين حال با اين کار نميتونن به نتيجه برسن، چون غذا رو هم بيشتر ميکنيم. اونوقت ممکنه تنها دغدغه شون لونه باشه، که با زياد شدن تعداد لونه ي بزرگتر داشته باشن و مجبور باشن براش کار کنن. ولي اون رو هم يه جوري پوشش ميديم. ديگه چيکار ميتونن بکنن ؟ شايد جنگ راه بندازن ...
آره احتمالا ...
دو سه نفر تو گالري رشتمو پرسيدن، و خيلي هم تعجب کردن ! ولي هرچي فکر ميکنم به نظر من تعجب زيادي نداره.
يکيشون بود که باهاش حرف ميزدم، يه دفعه اي ازم پرسيد "دانشگاه ما هستين ؟" و من با اينکه ميدونستم جوابم منفي خواهد بود، پرسيدم کدوم دانشگاهه، و اون هم گفت که دانشگاه آزاده. البته نگفت هنر دانشگاه آزاد، فقط گفت دانشگاه آزاد، چون احتمالا هنر بودنش به نظر فوق العاده بديهي ميومد. وقتي بهش گفتم کدوم دانشگاه هستم کلي تعجب کرد و گفت "مگه اون دانشگاه فني نيست ؟!" ....
بيچاره دانشجوهاي هنر، ظاهرا خيلي ارتباطشون با جهان خارج کم بوده. مثل بوميايي که وقتي سفيد پوستا رو ميديدن که از اونور آب اومدن، با تعجب ميپرسيدن "مگه اونور آب هم آدميزاد زندگي ميکنه ؟!!"
چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۱
مسخره ترین چیز اینه که به اسم هنر، یا هر چیز دیگه ای، مفاهیم ساده ای که به راحتی قابل بیان هستن رو ب‍پیچونیم. مثلا فرض كنین بخوایم مفهوم "ماست سفید است" رو انتقال بدیم. به نظر شما نیازی هست که برای این کار از ابزار هنر استفاده کنیم،‌ در حالی که میتونیم به راحتی و بدون هیچ مشکلی اون رو در قالب کلمات (گفتار یا نوشتار) منتقل کنیم ؟ نمیدونم، به نظر من چنین کاری خیلی مسخره میاد. البته این در صورتیه که در کار هنری اولویت بالایی به مفهوم داده باشیم، مثلا اوجش در هنر کانسپچوآل. اکثر کارای کانسپتی كه میبینم مفاهیمی خیلی خیلی ساده رو میخوان منتقل كنن، اون هم به سخت ترین راه ممكن. آدم باید كلی فكر كنه تا بفهمه كه منظور طرف چی بوده. خوب كه چی ؟! به نظر من بی معنیه.
به نظر من ابزار هنر، اگه باهاش به عنوان شوخی و مسخره و بازی برخورد نشه، فقط وقتی میتونه با اولویت مفهوم به کار گرفته بشه که قصد داشته باشیم باهاش مفاهیمی پیچیده و غیر قابل بیان رو منتقل کنیم، که به نوعی با احساس آمیخته هستن، و من اسمشون رو جریان های ذهنی میذارم. جریان های ذهنی چیزهایی هستن که بنیان افکار کلامی ما هستن، و در مرحله ی بعد تبدیل به چنین چیزی میشن، و میشه اونها رو در قالب کلمات منتقل کرد، در حالی که خود جریان های ذهنی، با ابهام و عمق خاص خودشون چنین قابلیتی رو ندارن. ابزار هنر میتونه تا حدی برای انتقال چنین عنصری به کار گرفته بشه.

در کل اینکه به نظر من هنر کانسپچوآل در نوعی كه رایجه، ارزش خاصی نداره، و فقط وقتی میتونه معنی داشته باشه كه در خدمت انتقال جریان های ذهنی قرار بگیره. یكی از خصوصیات چنین حالتی از هنر هم غیر قابل توضیح دادن بودنشونه. برای همین هم من هیچوقت دوست ندارم جلوی كاری وایسم و فكر كنم و كشف كنم كه منظور سازنده چی بوده. برای من نه منظور اون اهمیت داره، و نه خودش. فقط اثر هنری و رابطه ای كه میتونه با جریان های ذهنی من داشته باشه مهمه. در ادامه اینكه دوست هم ندارم كار خودم رو توضیح بدم، به همون دلیلی كه گفتم.
با این حال هنجار اجتماعی اینه كه یه نفر وقتی كاری كرد ساعتها در موردش حرف بزنه، و اینجوریه كه میگن كارش با ارزشه !
یکی از کارای کانسپت نمایشگاه، یه اتاق اعتراف بود. بد نبود. رفتم توش و دفترشو ورق زدم. هر کسی یه چیزی نوشته بود. خیلیا تجربیات سکسیشون رو نوشته بودن و باقی مونده هم از عشق و اینطور جفنگیات. تنها چیزی که تونستم از وجودم الهام بگیرم و بنویسم این بود :
زندگی انکاریست بزرگ.
اوقاتم تلخه. یه جوری شدم، یه احساس عجیب و خیلی بد. نمیتونم توصیفش کنم.
افتتاحیه اصلا چیز جالبی نبود. خیلی خسته شدم. به شلوغی فوق العاده حساسم و ازدحام اونجا داشت منو دیوونه میکرد. هنوز با اینکه یه روز گذشته ولی کاملا حالم خوب نشده. سرم به شدت گیج میرفت و آخراش دیگه چیز زیادی نمیفهمیدم.
خیلی مسخرس. آدم بره کارشو بذاره یه جایی که بقیه بیان ببینن ! آخه که چی بشه ؟! نمیدونم چرا این کار رو کردم. نمیتونم بفهمم ... نمیتونم.
من نمیتونم هنجارهای اجتماعی رو درک کنم، همش به نظرم بازیهایی بی معنی میاد، همش.
احساس تنهایی میکنم ... ولی حاضر نیستم برای فرار از اون خودم رو تسلیم خواست دیگران کنم. من نمیتونم اونطوری باشم که جامعه از من انتظار داره. تنهایی زیاد هم چیز بدی نیست.
سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۱
حالا سر این کاره که نرم،‌ دوباره میتونم به نوشتم مطالب سایت هنوز-تاسیس-نشده ی خودم برسم و به اعتلای فرهنگ کشورم کمک کنم !
مردن هم كار آسونیه ها ...
یكی از استادامون مرد. خیلی جوون بود و تنها كسی بود كه تو دانشگاهمون سواد خوبی تو كوانتوم و نسبیت داشت، و سوالامو ازش میپرسیدم. حالا نمیدونم اگه سوالی پیش بیاد باید چیكار كنم. باور كردنش زیاد آسون نیست.
چند وقت پیش هم یكی از بچه های دانشكده تو كوه از سرما مرد. اون هم خیلی غیر منتظره بود. میدونین، یه جوریه كه انگار آدم نمیتونه دركش كنه. مثل وقتی كه یه چیزی رو تو فیزیك میخونه و میتونه مسایل رو حل كنه و به جواب برسه، ولی هنوز احساس میكنه دركش نكرده. مرگ چنین افرادی هم برای من همینطور بود.
یه چیز دیگه ترس از مرگه. همه میگن كه ترس داره، ولی من نمیتونم ازش بترسم، برام بی تفاوته. یاد حرف اپیكور افتادم :
وقتی من باشم، مرگ نیست، و وقتی مرگ باشه من نیستم. چطور از چیزی كه هیچوقت باهاش روبرو نمیشم بترسم ؟
بچه كه بودم خیلی از ما الشعیر بدم میومد (اون موقعا هنوز دلستر نبود) و نمیتونستم درک کنم چطوری بقیه میتونن همچین چیزی رو بخورن. ولی جدیدا دوست دارم. امروز که داشتم میخوردم یاد اون موقع ها افتاده بودم. شاید یه موقعی ...
دوشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۱
ترمای اول که بودم، تو آزمایشگاه بچه ها تیتش مامانی بودن و میترسیدن دستشونو بکنن تو ملات. استاده اومد و گفت که درست حسابی کار کنین،‌ اونا هم گفتن :‌ ما مثلا مهندسیم !
استاده در جواب گفت که مهندس یعنی عمله ی تحصیلکرده !
به نظرمون بیخود اومد،‌ ولی الان میبینم که درست گفته !‌ تو این کارگاهه فرق بین بعضی از مهندسا و کارگرا رو نمیتونم بفهمم ! واقعا میگم ... اگه کلاه سرشون نباشه که رنگ کلاشون راهنماییم کنه اشتباه میگیرم...
کارم هم تکمیل شد. فردا میتونین بیاین ببینینش <:
خوبه، خودم راضیم.
لحظات خوبیه،‌ احساس قدرت و آزادی میکنم :‌ میخوام فردا صبح زود برم و استعفا بدم !
این کار اصلا به درد من نمیخوره،‌ زور نیست که !
باشه بعدا یه کار خوب ‍‍‍‍‍‍گیر میارم.
یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۱
دیروز تو محل كارم به همكارام دعوتنامه دادم برای نمایشگاه. جالب بود، یه كم كه گذشت همه جا صحبت هنر بود. فكر كنم تقریبا تنها كسی كه ابراز نظر نكرد من بودم !
بدین وسیله از شما، دوستانتان، فامیلها و همسایه هایتان، و بقیه، دعوت میشود تا در افتتاحیه ی نمایشگاه كانسپچوآل (هنر مفهومی) شركت كنید، و كار من رو ببینین ؛
سه شنبه، ۱۵ ام، ساعت ۴ تا ۸، گالری برگ (كمی پایینتر از تقاطع میرداماد و ولیعصر، خیابان دامن افشار. پلاكشم نمیدونم، بیاین تو خیابون راحت پیداش میكنین)

فكر كنم نمایشگاه ۱۵ روز (تا سی ام) ادامه داره.
ویندوزم خیلی سربه سرم گذاشت و بالاخره درست شد. به سلامتی.
امروز صبح گالری بودم و وقتی كارام تموم شد و خواستم برم سر كار، احساس كردم كه اگه بیام خونه و سر كار نرم خیلی مزه میده ... خیلی مزه داد (:
پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۱
ديروز زدم تو ذوق يه نفر، خيلي كيف داد !
حسابي كلافه بودم، اون هم يه كم پاشو از گليم خودش درازتر كرد.
نه بابا، من آدم خشني نيستم ... فقط هرچي حرف زد و لبخند زد، با يه اخم كوچيك نيگاش كردم و كلمه اي حرف نزدم و به خودم تكون ندادم. چند جمله كه گفت، ديگه ساكت شد. قيافش خيلي بامزه بود، اولش يه لبخند گنده زده بود، بعد كم كم خودشو جمع و جور كرد و برگشت. فكر كنم ترجيح ميداد بهش فحش بدم تا اينكه اينطور برخوردي بكنم.
البته من كسي نيستم كه بتونم جلوي خندم رو بگيرم و لبخند تقريبا جزئي از قيافمه، ولي ببين چقدر اون روز كلافم كرده بودن كه تونستم چنين برخوردي بكنم.
خيلي عجيب نيست، اين مدت زندگي من شده ساختمون، و كانسپچوآل آرت.
در مورد اولي ... امروز داشتم به غلط كردن ميفتادم. وقتي خواستم برم طبقه ي بالا، ديدم نردبون نيست. كارگرا داشتن به چه راحتي از نبشياي جوش شده به ستونا بالا ميرفتن. من هم رفتم. يه كم سخت بود، ولي شد. وقتي خواستم برگردم پايين، يه نفر داشت طبقه ي بالاي اون ستونه جوشكاري ميكرد و نميتونستم برم زيرش، براي همين هم رفتم گشتم و يه ستون نبشي دار ديگه پيدا كردم. يه كم سخت تر بود، ولي نميتونستم انقدر اونجا صبر كنم كه اون جوشكاريش تموم بشه كه ... شروع كردم از اون پايين اومدن. تصور كنين جاي پاي آدم يه نبشي باشه، با سطحي مربعي با حدود ضلع دوازده سانت، كه هر لحظه ممكنه پاي آدم از روش ليز بخوره (كه مال من يه بار تقريبا خورد) و دست آدم به لبه هاي ورق تقويتي ستون بند باشه كه از هر طرف فقط يك سانت بيرون زده باشه، و قرار باشه دو طبقه پايين بياين ! حسابي به غلط كردن افتادم. كل زندگيم يه بار تو ذهنم دوره شد. بعد هم رفتم سراغ آينده، و به اين فكر كردم كه اگه زنده و سالم موندم، برخلاف برنامه ي قبليم، نرم سراغ صخره نوردي.
وقتي اومدم پايين تا بيست دقيقه پاهام داشتن ميلرزيدن <:
نمايشگاه 15 ام افتتاح ميشه. گفته بودم ؟
حالا چند روز بگذره، بعدا دعوتتون ميكنم. هنوز كارت دعوتا دستم نرسيدن.
گفتن كه بايد تا 13 ام كارا رو تكميل كنيم، كه فكر ميكنم اون يه روزش رو گذشتن براي اطمينان. تازه، نمايشگاه 4 بعد از ظهر افتتاح ميشه، و ميشه قبلش كلي كار كرد ...
اين اولين نمايشگاهيه كه توش شركت ميكنم. اميدوارم خوب از آب در بياد. البته خوب، كلا كار كانسپته، و امكانات اونجا هم خوب نبود. حتا پارتيشن هم بهم ندادن، گفتن اگه ميخواي خودت بگير !
مجبور شدم كلي طرح ام رو عوض كنم.
تنها كار درست و حسابي اي كه اينجا بهم واگذار شده بود پله ها بودن. تهيه ي نقشه هاي اجرايي پله ها، كه جزئيات نداشتن. چند روز كار كردم و تموم شدن. مثل اينكه ديروز ظهر كه من ديگه رفته بودم، شروع كرده بودن به ساختنشون و امروز اولين طبقه رو نصب كرده بودن. همه چيز خوب بود، ولي فاصله ي برش يكي از تيرا زياد بود و بعد از خم كردن دو سه سانت باز مونده بود ! آخرش هم اشتباه حساب كردم ...
كسي چيزي بهم نگفت، ولي خودم خجالت كشيدم <:
امروز يه ركورد در جهان شكسته شد ! اولين نفر به طور عملي مهندس بودن من رو به رسميت شناخت !
وقتي نقشه ها رو دادم پرينت بشه، براي اينكه حوصلم سر نره رفتم تو كارگاه بگردم. وقتي تو ساختمون بودم يه كارگره اومد جلو و صدا كرد "مهندس!"، و من هم كه خيلي خوشحال بودم، چون اولين بار بود كه كارگرا من رو اينطور به رسميت ميشناختن، به گرمي جواب دادم، و اون هم گفت كه "ميتونم برم يه تلفن بزنم ؟"، و من هم به عنوان پاداش ركورد شكني، بهش اجازه دادم !! انقده كيف داد ...
امروز خورده ريزايي كه براي كامل كردن كارم لازم داشتم خريدم. گوني و توري سيمي و كابل بكسل و طناب كنفي و ميخ نعل و ميخ طويله. كلا تا حالا 40 تومن خرجم شده، و بيشتر پولي كه براي خريدن مواد اوليه ي تابلوهاي نمايشگاه آيندم كنار گذشته بودم رفتن. آره خوب، ممكنه خيلي پولي نباشه، ولي من هم خيلي پول ندارم ! نه، ديگه اونقدر هم بدبخت نيستم ! حالا كه ديگه سر كار ميرم و انقدر پول دارم كه بتونم از پس اين چيزام بر بيام. البته اگه بخوام باز هم برم.
اووه ! خيلي وقته كه نشده اينجا چيزي بنويسم.
بعد از اينكه كارمو براي نمايشگاه قبول كردن، فقط يك هفته وقت دادن ! ميدونين اين يعني چي ؟!
من هنوز هيچيشو نساخته بودم، و قرار بود حداقل سه هفته وقت بدن، ولي به خاطر تاخيري كه تو انتخاب كارا پيش اومد شد يه هفته، بدون اينكه حساب اينجاي كارو بكنن.
خلاصه اينكه دارم با از جان گذشتگي كار ميكنم كه هم بتونم طبق قرارم روزي پنج ساعت برم سر كار، هم كارمو به نمايشگاه برسونم. ديگه وقتي براي بقيه ي چيزا ميمونه ؟
تازه ويندوزم هم به هم ريخته و ...
ميدونين كه، وقتي مشكلاتي پيش ميان، معمولا دچار پديده ي بر-هم-انباشتگي مفرط مزمن هم ميشن.