aaab

aaablog@sent.as

سه‌شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۱
مردن هم كار آسونیه ها ...
یكی از استادامون مرد. خیلی جوون بود و تنها كسی بود كه تو دانشگاهمون سواد خوبی تو كوانتوم و نسبیت داشت، و سوالامو ازش میپرسیدم. حالا نمیدونم اگه سوالی پیش بیاد باید چیكار كنم. باور كردنش زیاد آسون نیست.
چند وقت پیش هم یكی از بچه های دانشكده تو كوه از سرما مرد. اون هم خیلی غیر منتظره بود. میدونین، یه جوریه كه انگار آدم نمیتونه دركش كنه. مثل وقتی كه یه چیزی رو تو فیزیك میخونه و میتونه مسایل رو حل كنه و به جواب برسه، ولی هنوز احساس میكنه دركش نكرده. مرگ چنین افرادی هم برای من همینطور بود.
یه چیز دیگه ترس از مرگه. همه میگن كه ترس داره، ولی من نمیتونم ازش بترسم، برام بی تفاوته. یاد حرف اپیكور افتادم :
وقتی من باشم، مرگ نیست، و وقتی مرگ باشه من نیستم. چطور از چیزی كه هیچوقت باهاش روبرو نمیشم بترسم ؟
بچه كه بودم خیلی از ما الشعیر بدم میومد (اون موقعا هنوز دلستر نبود) و نمیتونستم درک کنم چطوری بقیه میتونن همچین چیزی رو بخورن. ولی جدیدا دوست دارم. امروز که داشتم میخوردم یاد اون موقع ها افتاده بودم. شاید یه موقعی ...
ادامه ماجرا...