aaab

aaablog@sent.as

دوشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۲
و اما اعتراف میکنم که ...
لينک هودر رو از ليست لينک هام حذف کردم. قبلا اونجا بود، چون از وبلاگش بدم نميومد. مطالبش باب ميلم نبود، ولي مثل روزنامه اي بود که ميشد هر روز با مطالب تازه ورقش زد و به هر چيزيش يه نگاهي انداخت. با اين حال مشکلي در وبلاگش بود که مدتيه حتا بيشتر هم شده، اون هم اينه که با ديدي "خودبزرگ انگار" دايما سعي ميکنه به همه خط بده؛ و من خيلي بدم مياد. خط دادن با راهنمايي و پيشنهاد خيلي فرق ميکنه، و کار اون نه راهنماييه، و نه پيشنهاد.
بعضي چيزا تو زندگي از پول در آوردن مهم تره ... مثلا پول خرج کردن.
یکشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۲
نه !
امروز با وجود کارهای خیلی زیادی که داشتم (دیشب چهار ساعت خوابیدم !) تونستم یه وقتی بذارم و برم دوتا گالری رو ببینم. گالری راه ابریشم نمایشگاه عکس یه کسی بود، اصلا هم خوشم نیومد. ژورنالیستی بود، رنگی هم بود، مذهبی هم بود ! تو گالری برگ هم مثل همیشه سه تا نمایشگاه بود، که یکیش مال کسی به نام افشین پیرهاشمی بود (اگه اشتباه نگفته باشم) و استثنائا خیلی خوب بود. البته از نظر فضا میگم، نه مفهوم. کلا یکی از معدود نمایشگاه های قوی ای بود که تازگیها دیدم. نقاشی روی بوم های چند لت بود، اون هم به صورت سیاه سفید. نمایشگاهش تا دهم تیر هست (گالری برگ: خیابان دامن افشار، پایین تر از تقاطع میرداماد و ولیعصر).
وقتی منو دید که دارم پرواز میکنم انقدر حسودیش شد !
اگه پورنوگرافی اینترنتی وجود نداشت تکلیف سرچ اینجینها چی میشد ؟
چیزی برای اعتراف کردن دارم ...
جمعه، تیر ۰۶، ۱۳۸۲
یه چیزی میگم، بعدا نگین طرف مازوخیسته !
امروز که بدون برنامه ی قبلی همراه با دوستام رفتم قله، دلم میخواست خیلی خسته شم ! دلم میخواست انقدر خسته بشم که دیگه نتونم تکون بخورم، ولی با هر جون کندنی که شده خودمو به قله برسونم تا به کوه به اون گندگی نشون بدم که نمیتونه در برابر من مقاومت کنه. راحت بگم، میخواستم دلم رو خونک کنم. ولی نشد، اصلا خسته نشدم، حتا کمتر از همیشه.

این مدت هم این کار رو خیلی کردم. انجام بعضی کارهام وقتی به حدود سی درصدش میرسید از شدت خستگی در حال ولوو شدم بودم، ولی تا پیش از تموم کردن کار استراحت نمیکردم. میدونی چرا ؟ به خاطر اینکه دلم میخواد هرجور که شده به این دنیای مسخره مسلط بشم. نمیخوام اون منو کنترل کنه، میخوام تا جای ممکن من تصمیم گیرنده باشم.

امیدوارم دنیا ازم حرصش گرفته باشه، نه اینکه در حال مسخره کردنم باشه !
امروز رفتیم قله ی توچال. خیلی خوب بود، و جالب تر از همه اینکه فکر میکردم چون این یه ماه به خاطر کارای گالری و کارهای دیگه ای که داشتم کوه نرفتم، خیلی خسته میشم، در حالی که از یه شیرپلا رفتن کمتر خسته شدم ! فکر میکنم این مدت واقعا خیلی حمالی کردم ...
پنجشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۲
خوب، نمایشگاهم تموم شد. خیلی زود گذشت، خیلی. سختیهای زیادی داشت. به طور کل این نمایشگاه فشارهای زیادی برای من داشت که دلیلش رو هم هیچکدوم شما نخواهید فهمید. ولی در کنار تمام این چیزهاش، جالب بود. چیزهای زیادی فهمیدم که بعضیهاشو براتون مینویسم. به زودی کارهامو برای یه نمایش دو هفته ای دیگه میبرم کافه عکس و ...
دیدن شماها هم برام خیلی جالب بود. هرچند که این روزها اصلا تمرکز نداشتم و نتونستم اونطور که میخواستم باهاتون آشنا بشم. میمونه برای فرصت های بعدی.
حالا برم بخوابم که احتمالا فردا میخوایم بریم قله ی توچال (:

این هم عکس گالری خالی و کارهای عزیز من که گوشه ی اونجا جمع شدن :




اوه، ببین چی شده !
این چند روز خیلی کار داشتم، ولی اینکه چیزی ننوشتم به این خاطر بود که بلاگر داشت آپدیت میشد. الان هم مدل جدیدش اومده که قرتی تر از قبله. نمیدونم چرا متن ها رو راست چین نمیکنه ! حالا شاید بعد از پابلیش درست بشه ...
چهارشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۲
ديروز يه خانمي تو گالري بود که هفته ي پيش جاي ديگه اي نمايشگاه عکس داشته، و من هم نمايشگاهش رو ديده بودم. يه کم با هم صحبت کرديم، تا اينکه موقع رفتن نظر من رو در مورد نمايشگاهش پرسيد. تا جايي که يادم مياد کاراش به نظرم يه مقدار ضعيف اومده بود؛ بهش گفتم "با سليقه ي من متوسط بود". اون يه کم رفت تو هم و گفت "من رشتم عکاسي بوده، نميدونم چطوري ميگين کارام متوسط بودن" !

اول اينکه به رشته ربطي نداره، به مهارت هاي شخصي مربوط ميشه.
دوم اينکه من نگفتم متوسط هستن، گفتم بر اساس سليقه ي من متوسط هستن؛ واقعا هم معتقدم قضاوتم شخصيه و نميتونه جز اين باشه.
سوم اينکه اگه ناراحت ميشي کسي کارتو نپسنديده باشه چرا نظر ميپرسي ؟!

به نظر من خيلي واضحه که هيچ کاري نميتونه همه رو راضي کنه.
سه‌شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۲
زمان بازدید از گالری یه روز دیگه تمدید شد، یعنی فردا (چهارشنبه) آخرین روزشه (:




دوشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۲
این دوتا کاکتوس روی میزم به طرز عجیبی برام جالبن.
خوبه، تو گالری حوصلم سر نمیره. با این حال بعضی حرفها دیگه خیلی تکراری شده. اکثر کسایی که باهاشون صحبت میکنم ازم میپرسن که دوتا از عکسهام که قسمتیشون رنگی و بقیه سیاه سفیده چجوری درست شده. ولی من خیلی ناراضی ام، چون بازدید کننده ی غریبه خیلی خیلی کمه. ظاهرا همه ی گالریها، و حتا کافی شاپ ها دچار رکود شدن؛ احتمالا به خاطر شلوغی های اخیر.
خوب، شانس هم جزئی از زندگیه.

خیلی احمقانس که بخوام باز هم نمایشگاه بذارم، ولی از همین الان دارم بعضی نقشه ها برای نمایشگاه بعدیم میکشم ! بعضی وقتا به نظرم میاد که در مبارزه ی دایمی معنی پیدا میکنم.
باز هم تکرار میکنم، مشکل مردم این نیست که چطوری به خواسته هاشون برسن، اینه که بفهمن خواسته هاشون چیه.
افراد کانالهای کوچکی هستن که "کل" خودش رو از طریق اونها بروز میده. اگه فردی برای این کار مناسب نباشه، "کل" اون رو به بیرون تف میکنه.
شاید، و البته فقط شاید، هویت فردی شکل پیجیده تری از خدمتِ فردی بی هویتِ واقعی به "کل" باشه.
ممکنه "نارضایتی" (میلی که آدم رو به داشتن چیزهای بهتر سوق میده) یه ابزار دردناکِ تکاملی باشه که آدم رو اذیت میکنه، آدمی که از نظر زیستی فقط بقاش اهمیت داره. بقا ؟ خدمت برای بقا ؟ این یعنی فدا شدن فرد برای گونه.
اگه میتونستم چند دقیقه با مورچه ها حرف بزنم، چیزهای خیلی زیادی میفهمیدم.
آره، افکار آزار دهنده مال آدمای شیکم سیره، میدونی چرا ؟ چون اگه مجبور باشی برای نمردن از گشنگی صبح تا شب کار کنی، عملا به چیزی که طبیعت میخواد تبدیل شدی، به یه ماشین محض. اگه جز این باشی، طبیعت تو رو با افکار آزار دهنده تنبیه میکنه.
یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۲
مواقعي که آدم نبايد کاري رو انجام بده، استعدادش براي اون کار چند برابر ميشه.
(این رو برای کامنتهای کسی نوشتم)
ساعت سه و نيم رسيدم ونک، و براي رفتن به گالري که ساعت چهار باز ميشه حدود بيست دقيقه وقت اضافه داشتم، براي همين رفتم دانشکده ي سابقم. توي دانشکده هيچ آشنايي نديدم، همه رفتن. همينطور که ميچرخيدم، رفتم طرف ساختمون تشکل ها، و رفتم سمت دفتر سابق نشريه مون. نشريه اي که با زور و زحمت خيلي زياد رو پا نگهش ميداشتيم و با کم رنگ شدن جو فرهنگي دانشگاه با وجود قويتر شدن مجله، توجه کمتري بهش ميشد. نيروي جديدي به مجلمون اضافه نشد و با فارغ التحصيل شدن ماها مجله هم کارش تموم شد.

رفتم سمت دفتر. ميخواستم ببينم دفتر الان چطوريه. وقتي رسيدم پشت در، تعجب کردم، چون ديدم مثل سابقه. انتظار داشتم تا الان دفتر رو گرفته باشن و داده باشن به جاي ديگه اي. کيف پولم رو در آورم و قسمت پول خوردهاش رو نگاه کردم و خوشحال شدم از اينکه هنوز اون تک کليد دفتر توشه. کليد رو توي قفل چرخوندم و از اينکه باز شد باز هم تعجب کردم. رفتم توي دفتر نقلي و قشنگمون، همون آخرين دفتري که بهش ميگفتن دخمه. رفتم تو و يه چرخي زدم، دفتر کوچکترين تغييري نکرده بود. همون پوسترهايي که به در و ديوار بود، همون لوازم به هم ريخته، همون لوازم، همونزونکن هاي نه چندان پر مطالب مجله، کتاباي متفرقه اي که توي کتابخونه ي کوچيکمون داشتيم. رفتم سراغ کشوهاي فايل. کشوي اول ... نسخه هاي آخرين شماره ي مجله که رو دستمون باد کرده بود؛ هنوز همونجا بودن. کشوي دوم ... هنوز کتاباي من اونجا بودن. آيين نامه ي بتن، راهنماي بتن، مکانيک خاک پيشرفته و ... . کشوي سوم؛ مثل هميشه باروني يکي از بچه ها اونجا بود. کشوي چهارم، همون آت و آشغالاي هميشگي.

زير سيگاري هنوز خالي نشده بود و توش پر بود از ته سيگارهاي پر خاطره. کامپيوتر رو روشن کردم، winamp رو اجرا کردم، و با ناباوري ديدم که همون آهنگ هاي راک هميشگي توشه. لم دادم و آهنگ گوش دادم، مثل قديما. دو نفر داشتن ميرفتن تو اتاق بقلي؛ يکي با تعجب از اونيکي پرسيد "اين دفتره چيه ؟".

يه چيزي اشکال داشت. آره، چراغ رو خاموش کردم. خود خودش شد. حالا مونده بود دود سيگار بچه ها، که کل اتاق رو بگيره، با يکي دو نفري که به خاطر کمبود جا مجبور بودن روي دسته ي صندلي ها بشينن. با من که هي بايد بهشون ميگفتم درو باز کنين خفه شدم از دود سيگارتون.

همه چيز منجمد شده بود، همه چيز. انگار نه انگار بيشتر از يه سال از اون موقع ميگذره مجلمون مرد، با مرگي دردناک. يک سال در حال تقلا بود تا جون داد؛ آخرش هم اکثر بچه ها مرگش رو باور نکرده بودن و فکر ميکردن ميتونيم يه شماره ي ديگه در بياريم.

زمان تو اون دفتر متوقف شده.
به خاطر کم بودن کامنت هام، به مدت یک هفته به کسایی که کامنت بذارن نفری بیست سانتیمتر مربع زمین تو بهشت میدم !
امروز روز جالبي بود. يه خانم عکس دوستي از سوئد اومده بود و ميگفت که اونجا هر هفته برنامه هاي موزه ي عکس رو دنبال ميکرده و با قاطعيت ميگفت که کارهاي من با بهترين کارهاي اونجا برابري ميکنه. خوب، طبيعيه که من خوشم اومد.
بعد از اون اينکه دو تا کار هم فروش رفت، که اين هم پديده ي فرخنده ايه.
در نهايت اين که تعداد زيادي دوست ديده و ناديده رو ديدم و از ديدنشون خوشحال شدم.
بعد، احتمالا چيزهاي ديگه اي هم بوده که يادم نمياد !
شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۲
اکانتم خراب بود و نتونستم به اینجا سر بزنم. شماها هم که کامنت دادن بلد نیستین. بگذریم.
نمایشگاه در حال برگزاریه و به خاطر کارهای خیلی زیادی که دارم و مجبورم صبح زود برم بیرون و از راه همونا هم برم نمایشگاه و مثل امشب ساعت 10 برسم خونه و فردا همون چرخه رو تکرار کنم، خستم، ولی در کل جالبه.

چند نفر از وبلاگ نویس ها و وبلاگ خوان های آشنا رو هم دیدم که خیلی خوشحال شدم. البته بعضیهاشون زود رفتن و به گپ زدن نرسیدیم. امیدوارم بقیه ی کسایی که این مدت به صورت غیر حضوری -کم یا زیاد- باهاشون آشنا شدم هم بیان و ببینمشون. کلا زیاد بیاین (:

در مورد جزئیات نمایشگاه هم در فرصت بهتری براتون مینویسم. فعلا بخوابم، بلکه زنده بمونم.
جمعه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۲
خوب، افتتاحیه امروزه؛ امیدوارم ببینمتون. ساعت 5 تا 9. میدونم که روز سختیه و آخرش خیلی خسته خواهم بود. هیجان ندارم، ولی کنجکاوم بدونم آخر عاقبت این نمایشگاه چی میشه. روزهای بعد هم من توی گالری هستم (تا سه شنبه). هرکی رو که دیدین کاملا شکل منه، بدونین که منم. اگه توی گالری نبودم، توی دفتر یا حیات ام، اگه به مسئول گالری بگین صدام میکنه.
موقع قيمت گذاري خيلي با صاحب گالري بحث داشتم و در نهايت هم قيمت ها رو پايينتر از چيزي که درست ميدونستم زدم، روي اعتمادي که به حرف اون کردم که ميگفت با اين قيمتها فروش خيلي بيشتر ميشه.

يه جايي به من گفت "ممکنه عکساي تو از کامران عدل بهتر باشه، ولي نميتوني قيمتاتو از اون بيشتر کني، چون اون هرچي باشه "کامران عدله"". من هم گفتم "حالا بذار، من هم يه روزي نادر خرمي ميشم".
دیروز قابا رو بردم نمایشگاه و کاراشو انجام دادیم.



این کار که ممکنه به نظر سخت نیاد، 8 ساعت وقت گرفت ! انتخاب ترتیب قرار گیری و وصل کردن و تراز کردن و در نهایت هم شماره کردن و قیمت زدن.

راستی، مثل اینکه سایتم مشکل پیدا کرده ! این عکسهایی هم که باز نمیشن همه تو سایتم بودن. امیدوارم زودتر درست بشه.
چهارشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۲
اگه میتونستین بین پرواز کردن (پرواز واقعی) و جاودانگی یکی رو انتخاب کنین، چیکار میکردین ؟
چقدر کيف ميده آدم سر زندگي کلاه بذاره !
یادم رفت بگم. تو گالری سعدآباد (زعفرانیه) یه نمایشگاه حجم سازی چوبی بود، که کاراش به نسبت جالب بودن. متاسفم که دیر خبر دادم، ولی فکر کنم امروز تموم شده باشه.
این هم عکس قابهای تکمیل شده ی من که یه هفته ایه به این شکل کنار اتاقمه.



نمیدونم عکسهایی که این مدت از روند کارم اینجا گذشتم براتون جالب بود یا نه. من که خودم اگه چنین چیزی جایی پیدا کنم خیلی خوشم میاد. میشد بیشتر از این هم عکس بگیرم، طوری که مراحل کار رو بهتر نشون بده، ولی دست تنها بودم و نمیشد.
خوب وبلاگ نوشتن مثل لخت شدن تو یه میدون شلوغه.
به بهونه ی نمایشگاه هم که شده دارم زنگ میزنم به یه سری از دوستا و آشناهای قدیمی؛ خیلی جالبه. بعضهیا رو وقتی زنگ میزنم اصلا انتظار ندارم منو یادشون بیاد، ولی البته بلافاصله یادشون اومد. چنین حرف زدنهایی هم نمیتونه کوتاه باشه. احتمالا میبایست یکی دو ماهی زودتر دست به کار میشدم. باید فردا صبح کارامو ببرم تو گالری نصب کنم.
شریف در صلح و آرامش به سر میبره و اکثر دانشجوها هم از وجود شلوغی در سطح شهر بی خبرن و در حال درس خوندنن.
سه‌شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۲
برای اولین بار در تاریخ !
برای اولین بار در تاریخ میتونین "اولین نمایشگاه عکس های من" رو ببینین، حادثه ای که پیش از این در هیچ کجای جهان سابقه نداشته و بعد از این هم تکرار نمیشه !
آب رودخونه ... میبینی چجوری از لای سنگا و بین شکافا و از توی شاخه های توی رودخونه حرکت میکنه ؟ چقدر پیچ میخوره ؟ چقدر خراش میخوره ؟ ولی رفتنش متوقف نمیشه.
خستگی ناپذیری و تلاش بی پایان آبی که تو رودخونه میره به نظر ستایش آمیزه؛ ولی ... ولی به کجا میرسه ؟ پای درخت ؟ فدا شدن. به لجنزار ؟ به کثافت کشیده شدن. به دریا ؟ نابودی هویت فردی ...
آب رودخونه ممکنه چیزی برای به دست آوردن نداشته باشه، ممکنه حرکتش اونو به هیچ جایی نرسونه؛ ولی باز اینکه یه حرکتی بکنه بهتر از هیچیه. میتونه بدونه که حرکتش پوچه و باز هم حرکت کنه.
برف امروز صبح واقعا بی نظیر بود، خیلی مزه میده که آدم با آستین کوتاه تابستونی بره بیرون و برف زیر پاش قرچ قرچ کنه.
بعضيها انتقاد ميکنن که چرا تو فلان جا که لباس شخصيها دانشجوها رو کتک زدن نيروي انتظامي کاري نکرد. چيه ؟ دلتون ميخواد از نيروي انتظامي هم کتک بخورين ؟! اميدوارم به "کاري نکردن" ادامه بدن.

پ.ن. به نظرم مياد نيروي انتظامي با ادب شده، مشکل چيه ؟!
از نیستی: "طبيعت هيچ علاقه ای ندارد که شما استثنا باشيد".
قانونی وجود نداره که استثنایی به وجود بیاد. طبیعت سرکش زیر بار قانون نمیره؛ ذهن خیالپردازه که قوانین رو میسازه.
دوشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۲
امروز تو خیابون توانیر که میرفتم، یه جا توی زباله ها یکی از کارت دعوتای نمایشگاهمو دیدم !!
نمایشگاه عکسی که الان تو گالری الهه هست این احساس رو در من به وجود آورد که اگه جامعه ی محدودی نمیداشتیم نمایشگاهش nude میبود. ولی کلا مسخرس که توی نمایشگاه ها نمیتونیم از یکی از مهمترین عناصر هنری استفاده کنیم. از نظر این آقایون فعلا-قانون-گذار کاملا مجازه که n تا زن داشته باشن و هرکاری که خواستن باهاشون بکنن و کتابهایی دارن چندین صد صفحه ای درباره ی آداب سکس وحشیانه و شرع ظاهرا-سکس-ستیزشون به راحتی بهشون اجازه میده که با داشتن بعضی شرایط محدود هر زن بازی ای که خواستن بکنن، اونوقت با علنی بودن امیال جنسی (نه رواجش، برای اونها حتا بیشتر هم هست، فقط علنی نیست و شرایط مسخره ای داره) به شدت مخالفت میکنن و احساس هم میکنن که قضاوتشون به اندازه ی ریاضیات قطعیه و مو لای درزش نمیره. نا گفته نماند که این مسئله به حکومت هم محدود نمیشه و مردم هم کمابیش و به شکل های مختلف (حتا غیر مذهبی) چنین چیزی رو قبول دارن.

اه، یه چیز دیگه ای هم میخواستم بگم یادم رفت !!

پ.ن. یادم افتاد. میخواستم بگم که در واقع در اسلام نه تنها برخلاف باورهای رایج، با سکس و شهوت مخالفتی وجود نداره، که خیلی هم بهش توجه شده، به حد افراط. در واقع تنها چیزی که اسلام از من و شما میخواد، اینه که از کانالهایی که مشخص کرده وارد بشیم، نه بیشتر. هیچ نمیخواد شما رو محدود کنه، فقط میخواد آدابی رو که مشخص میکنه رعایت کنین. نگاهی هم به سنت و سیره (که میگن یکی از منابع دینه) به خوبی نشون میده که به این مسئله بی توجهی نشده. جنابانی که بالای پنجاه تا زن داشتن، میتونن به سکس بی توجه بوده باشن ؟! حسن آقا رو میگم. ممد آقا هم که از سوی نمایندگی ولی فقیه در آسمان ها پشتیبانی میشده و برای شهوتش آیه هم صادر میشده. حالا باز برین غر بزنین !
دیروز که رفتم طرفای خواجه نصیر، فهمیدم که هیچ خبرنگاری رو داخل راه نمیدن و حتا بهشون اجازه نمیدن که توی پیاده رو وایسن و فیلم بگیرن. به خبرنگارا پیشنهاد کردم برن از پنجره های بالایی راه پله های پایتخت که به دانشگاه دید داره فیلم بگیرن، گفتن اونجا هم پلیس وایساده و نمیذاره بریم تو. چنتا پیشنهاد دیگه هم دادم که به نتیجه نرسید. ظاهرا حساب همه جا رو کرده بودن.
یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۲
با اينكه هيچ ميونه اي با جنبش هاي اجتماعي ندارم، ولي باز هم دلم نمياد وقتي اينطور مردم به حركت در اومدن كاملا بيرون گود باشم. امروز يه سر اومدم خواجه نصير كه ببينم تريبون آزادش چطوريه، ولي دم در رام ندادن و كلي خورد تو ذوقم. بهم گفت تو ديگه خواجه نصيري به حساب نمياي !
جمعه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۲
به پاس زحمات زیادی که "میلی" (اسم آدمه) برای تبلیغ نمایشگاه من کشید، امتیاز انحصاری تاسیس و اداره ی گالری در بهشت بهش داده شد. اگه کسی خواست در بهشت فعالیت هنری کنه باید با اون صحبت کنه، کسی به من نامه نده...
بعضی حقوق انسان رو نمیشه ازش گرفت، بعضی چیزا بنیادینه. حتا دیکتاتورترین حکومتها هم این حقوق رو به رسمیت میشناسن. مثلا ... مثلا حق اطلاعت بی چون و چرا. هیچ حکومتی در هیچ جای دنیا این حق رو از مردمش نگرفته، نمیگیره، و نمیتونه بگیره.
چه خوبه! اعتقادات طرف رو براي تعيين کردن، و اون رو آزاد گذشتن که هر طور دلش ميخواد براي اين اعتقادات دليل تراشي کنه !
باور کنین گذشتن آهنگ با پخش اتوماتیک تو وبلاگ خیلی کار بدیه ! سرعت آدمو میاره پایین، وقتی هم که راه میفته با آهنگی که اینور اجرا شده قاطی میشه، چه برسه به وقتی که دو یا چندتا وبلاگ لود شده (برای منی که چنتا وبلاگ رو باز میکنم و بعدا تا آخر شب خورد خورد میخونمشون) با هم شروع به نواختن میکنن. ممکنه خواننده ی وبلاگ از آهنگ شما خوشش نیاد، تازه اگر هم خوشش بیاد، ممکنه بخواد وبلاگ شما رو بعدا بخونه و در نتیجه مجبوره دویست بار آهنگ شما رو گوش کنه، یا قید هرنوع موسیقی رو تا زمان خوندن وبلاگ شما بزنه، یا اینکه اصلا وبلاگ جنابعالی رو ببنده و خیال خودشو راحت کنه ! لطفا کمی دموکرات تر عمل کنین و یه کلید بذارین که اگه خواننده دلش خواست آهنگ شما رو گوش بده ...
دیروز بعد از مدتها زیر نظر داشتن، از بین دو کاندید تایید صلاحیت شده، یکی رو انتخاب کردم. آهنگ نمایشگاه من از کارهای شولتز خواهد بود، که به فضای عکس هام میخوره. از امروز شروع میکنم قطعه های مناسبش رو جدا میکنم ...
اگه زمانی هوس کردین درباره ی فلسفه ی علم توماس کوهن تحقیق کنین، این میتونه منبع کمکی خوبی باشه. خلاصه ایه از کتاب ساختار انقلاب های علمی، که اگه کتاب رو خونده باشین میتونه بهتون کمک کنه که مطلبو یه مقدار بهتر بفهمین.
پنجشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۲
یادش بخیر، ستون "ترفند های داس" مجله ی کامپیوتر تو زمان دبیرستان چه کیفی میداد.
... و از ديگر سوابق هنري ام، ميتوانم از يک مجسمه ي چوبي بسيار گرانقيمت نام ببرم که در سن 9 سالگي آن را شکستم...
- مزخرفه.
= نخير، مقدس هم هست !
- نه ديگه، اونقدرم مزخرف نيست.
اين ترم فلسفه ي علم 2 داشتم، که قرار بود توش فلسفه ي علم چهار نفر تدريس بشه، در حال که هي کش اومد و آخر سر با دو جلسه فوق العاده، اوليه تموم شد. اين نفر اول و آخر، توماس کوهن بود. هيچوقت فکر نميکردم انقدر در مورد کوهن چيز بخونم و بشنوم، ولي شد ديگه.

فقط متاسفانه واحد ديگه اي براي فلسفه ي علم (به جز يک و دو) نيست، و به اين ترتيب تدريسش ناقص ميمونه و بايد خودمون بخونيم. به نظر من اين مسئله اصلا در رشته اي که اسمش "فلسفه ي علم" هست درست نيست و بهتره که به جاي چيزهاي حاشيه اي، کمي بيشتر روي خود فلسفه ي علم زوم کنن. فلسفه ي کوانتوم هم که چند وقته ارائه نشده، معلوم نيست چه خبره. من دلم فلسفه ي منطق ميخواد، که احتمالا اون هم ارائه نميشه.
امروز از مجله اي به اسم آبنوس (کسي تا حالا ديدتش ؟ من که يه روزنامه فروشي سر زدم نداشتش) بهم زنگ زدن و ازم يه وقت براي مصاحبه در مورد نمايشگاهم گرفتن. شما هم که غريبه نيستين، خيلي خوش خوشانم شد.
اوه، دقيقا در همين لحظه اي که شروع به خوندن اين خط کردين يه نفر به دنيا اومد. يعني چه آينده اي در انتظارشه ؟
دوست ناباب: ابزاري براي بروز بعضي خواسته هاي دروني.
دیروز برای اولین بار رفتم گالری آتشزاد (خیابان توانیر، پلاک 43. در واقع نزدیک ونکه، یعنی از خیابون برزیل (؟) که برین تو، یه مقدار جلوتر میرسین به ساختمونی که گالری توشه). دو سه برنامه ی آخر گالری عکس بوده و اگه اشتباه نکنم بعدیش هم عکسه. کلا به نظر گالری خوبی میومد. عکسهایی که من دیدم دیجیتال بودن، با دوربین فوجی 602 و پلات شده بودن. توی پلات دو سه تا از عکسا هم یه مقدار مشکل تفکیک رنگ وجود داشت که خودم هم گرفتارش هستم و یه کم با صاحب آثار در موردش صحبت کردیم. باید سر فرصت یه مقدار روی روش از بین بردن جهش های رنگ تحقیق کنم...
امروز بدون هیچ مقدمه ای سرمو انداختم پایین و رفتم تو یکی از چاپخونه های تخت طاووس و چهار ساعت پای دستگاه وایسادم و از اپراتوره (که پسر خوش برخوردی بود) کلی چیز یاد گرفتم. خوشمان آمد ...
چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۲
در مورد عکسباران که پرسیده شده بود جای دیگه ای امکانات اونجا رو داره یا نه ...

در مورد کارهای غیر دیجیتال که چیز خاصی نداره، و در همون چیزهای معمولیش هم از بچه ها شنیدم که کیفیتش متوسطه، و دیدم که بچه های دانشکده بین اونجا و عکاسی زیر پایتخت همیشه پایتختیه رو انتخاب میکردن.

در مورد کارهای دیجیتالش، تنها چیز مهمی که داره دستگاه چاپ اپتیکی تصاویر دیجیتاله، که من ندیدم جای دیگه ای تو ایران اون رو داشته باشن. ولی چنتا مشکل داره. یکی اینکه قیمتش خیلی بالاس، یه 30 در 40 رو میده 8 هزار تومن، که اگه اون رو پلات بگیرین میشه حدود دو سه هزار تومن. کیفیتش از پلات خیلی پایینتره، و من خودم این رو تست کردم و بهتون اطمینان میدم. یک عکس رو هم اونجا چاپ کردم و هم پلات گرفتم. نسخه ی پلات شده جزئیاتش خیلی خیلی بیشتر بود، طوری که باعث شد دیگه چیزی اونجا چاپ نکنم. کنترل در چاپ اپتیک هم خیلی کمه. مثلا اگه بخواین کار سیاه و سفید چاپ کنین، تقریبا همیشه بیس رنگ داره (معمولا یه کم به سبز میزنه) و کارتون رو خراب میکنه. از اون گذشته، میدونین که در چاپ اپتیک انقدر تغییرات انجام میشه که هیچ عکاس حرفه ای حاضر نیست کار چاپ رو به کس دیگه ای بده، و انقدر چاپ در محصول تاثیر میذاره که همیشه عکاسای حرفه ای خودشون کارشون رو چاپ میکنن. از روشنایی و کنتراست گرفته تا شدت رنگها؛ در حالی که در پلات به نسبت این چاپ هیچ تغییری وجود نداره، و اگه مونیتورتون کالیبره باشه، دقیقا همون چیزی که میبینین چاپ میشه. این اصلا چیز کمی نیست، قابل گذشت هم نیست.

در نهایت تنها امتیاز کار عکسباران اینه که کاغذ عکسش دوام زیادی داره. دوام این عکس ها (اگه درست چاپ بشن) حدود 50 ساله، در حالی که پلات معمولی حدود 10 سال عمر میکنه و حساستره. این تنها امتیاز با کمی دقت حل میشه. میتونین از جوهرهای مقاوم، کاغذهای مخصوص و قاب های مناسب استفاده کنین، و این کارهای میتونه عمر عکستون رو به 75 تا 150 سال هم برسونه، یعنی حتا بیشتر از چاپ سنتی.

از همه ی اینها بدتر این که این عکسباران لعنتی نه تنها با زبون بازی الکی کلی برنامه های من رو به هم ریخت و من رو بازی داد، که حتا با وجود اینکه من حاضر شدم این مشکلات رو ندیده بگیرم و براش پوستر فرستادم، پوستر من رو هم به شیشه نزد !

در مورد این مسئله هر سوال دیگه ای که داشتین بپرسین تا من قانعتون کنم که از اونا خرید نکنین !
کلي حرفا براي نگفتن دارم.
همه ي آدما يا مزاحمن، يا دستشون بهم نميرسه.
یکی میگفت گاو خرترین حیوونه، ولی به نظر من آدم خرتره.
هرکی بعد از این از عکسباران چیزی خرید، حتا یه دونه عکس داد چاپ کنن، دیگه پاشو تو این وبلاگ نذاره !
سه‌شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۲
امروز مجله ی عکس رو دیدم. خبر نمایشگاهم رو زده بود، همراه با یکی از عکسهام که اگه بالاش اسم خودم نبود نمیشناختمش ! بعد هم نوشته بود که "از 30 خرداد تا 3 تیر برگزار شد" ... یاد پارسال افتادم که تو یکی از روزنامه ها اسمم رو به کل اشتباه نوشته بود و جای دیگه ای اسم کارم رو.

اون قسمتی تو گالری برگ که زمانی کار من نصب شده بود، قرنیزش به خاطر رنگ هایی که به کف زمین زده بودم سیاه شده بود، و خیلی خوب بود، چون هروقت میدیمش احساس میکردم که هنوز حضورم در اونجا احساس میشه. امروز که رفتم دیدم قرنیز رو عوض کردن.
اگه به عکاسی علاقه دارین، سری به این سایت در حال تاسیس بزنین. ممکنه علاقه مند باشین که در اداره ی این سایت با بانیانش همکاری کنین. چنین برنامه هایی نیاز به مشارکت علاقه مندان داره. به میزان تخصص خودتون هم شک نکنین، هیچی جای علاقه و پشتکار رو نمیگیره.
امروز دوباره رفتم کافه عکس (اسکان، طبقه ی منهای یک) و یه قهوه ی خوب خوردم و با صاحبش هم گپی زدم (که البته فرصتش خیلی کم بود و به خیلی از حرفای اصلی نرسیدیم). جالب بود، برنامه های خوبی تو ذهنش هست، که امیدوارم اجرا بشن. چیزهای زیادی هم گفت که ازم خواست مثل قبل تو وبلاگم لو ندمشون، من هم قبول کردم و تو همین یکی دو روزه تمام مکالماتمون رو مو به مو مینویسم و میذارم اینجا (;
من دچار پدیده ی Work Over-Dozing شدم ! الان هم مطمئن نیستم که زندم یا مرده ...
دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲
لیسیدن هستی، مکیدن هستی، جویدن هستی، ... بالا آوردن هستی.
کوله باری از زنجیر
شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۲
"بودن" فقط یک لحظه ست، فقط یک لحظه.
امروز کتاب رو تحویل دادم، تو همین هفته میره برای چاپ. بلافاصله هم پولشو حساب کردن و دادن بهم، از این نظرا خیلی خوب کار میکنن. کلش شد پونصد و خورده ای، که هم پول خوبیه، هم کار لذت بخشی بود.
امروز يه نشريه گرفتم به اسم "زيباشناخت"، که روي جلدش اضافه شده "مطالعات نظري و فلسفي هنر".

چند بخش داره. اوليش هرمنوتيک، با حدود ده مقاله، جستارها با هشت مقاله (مقاله هايي مثل "تکوين هنر انتزاعي"، "عکاسي: نوشتار نور" و "نيهيليسم و اراده ي معطوف به ايستتيک" توشون خودنمايي ميکنن)، بخش چهره با حدود ده مقاله، خاستگاه هنر در دين با سه مقاله (اين نشريه مال ارشاده، پس بايد انتظار چنين بخشي رو داشت) و بخش نقد با يک "!!!" مقاله.

اين نشريه شماره ي هفتمشه، سالي دو بار منتشر ميشه و با وجود اينکه بيشتر از 530 صفحه س و نزديک به سه سانتيمتر ضخامت داره و وزنش انقدر هست که تو يه روز پر رفت و آمد آدمو از کت و کول بندازه، قيمتش فقط 1100 تومنه.
حالا وقتي خوندمش بهتون ميگم که خوب بوده يا نه. در مورد خريدش هم نميدونم که به جز موزه ي هنرهاي معاصر از کجا ميشه خريدش.


جمعه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۲
هر جمعی نیاز به افرادی تابع داره، که هرچی جمعیت بیشتر باشه، میزان تبعیت باید بیشتر بشه تا اون جمع دوام داشته باشه. پس اولین کاری که هر جمعی باید بکنه اینه که افراد رو برده صفت بار بیاره. این کار در حالتی خوب انجام میشه که از سن پایین شروع بشه، و خوب مسلمه که اگه به جای کلی عمل کردن، اون جامعه تبدیل بشه به یه سری زیر جوامع کوچک تر و از طریق روابطی که بین زیر مجموعه ها ایجاد میکنه کاری کنه که اونها خودشون برده پروری کنن، از همه بهتره. نتیجش چیه ؟
لیست گالریهای نیویورک. اکثرشون هم وب سایت دارن و میتونین توشون نمونه ی کارا رو ببینین. (اگه لازمه توضیح بدم که الان نیویورک یکی از مراکز هنری مهم دنیاس. یعنی به من اینطور گفتن!)
یه موقعی اینجا نوشتم که "هر قدمی که بری عقب یکی دو قدم میان جلو"، ولی کم کم دارم به این نتیجه میرسم که اشتباه کرده بودم. هر قدمی که بری عقب، ده دوازده قدم میان جلو !

پ.ن. کنترل عصبانیت خیلی انرژی میخواد. مقدار زیادش حتا باعث کوفتگی عضلات هم میشه.
دیروز حدود 14 ساعت روی قابام کار کردم !
در عوض دیگه رسیده به آخر کار. فقط مونده که دونه دونه شیشه ها رو تمیز کنم و بذارم تو قاب، و بعد هم اگه پاسپارتو بزرگه یه کم کوچیکش کنم و بذارم اونتو و در نهایت میخ بزنم.
... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک ..... تیک .. تاک .........
پنجشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۲
نامه های زیادی برای من اومده و توش در مورد تعرفه ی خرید زمین های بهشت سوال شده. از همینجا به همه اعلام میکنم که بهشت چیزی نیست که بشه با مادیات خریدش. البته چون همه پول رو به خاصر اخلاصشون خرج این کار میکنن، مسئله مادی نیست و اشکالی نداره. به زودی تعرفه ی فروش مقدار محدودی از زمین های بهشت، چند فقره ی حوری و غلمان، و سایر امکانات اعلام میشه. پس بشتابید تا دیر نشده (در ضمن، برای محکم کاری هیچی از زمین های جهنم فروخته نمیشه).
یه ترکیب بندی خشن و دراماتیک :



فکر کنم Monte Nagler اسم عکاسش باشه ! شاید هم اسم عکس باشه، یا حتا اسم محل. نمیدونم.
اول کتابم یه مقدمه ی ناشر اضافه کردن که ظاهرا اول تمام کتابای کانون نشر علوم میاد. تو این مایه ها که "مکتب انسان ساز و عزیز اسلام که خیلی علم دوست داره و همش گفته که علوم خوبن و یاد بگیرین و ...".

چندشم شد ! در هر صورت چاره ای نیست. 460 صفحه من نوشتم، یه صفحه هم اونا. در هر حال، سیستمی مثل اسلام (منظورم اینه که بهش به چشم سیستم نگاه میکنم نه چیزی خاص تر مثل دین) اگر هم از چیزی طرفداری کنه، به خاطر منافع خودش میکنه، و این قید بزرگیه. در واقع علمی که بعضی جاها تو اسلام سفارش میشه، علمی به معنای کلیش که ما در نظر داریم نیست و قسمت خیلی زیادیش شامل علوم دینی میشه (که ما حتا بهش علم هم نمیگیم). از طرف دیگه، روح کلی این سیستم هم چندان با تحقیق سازگار نیست، چون به شکلی از حقیقت مطلق معتقده که از قبل در اختیارش قرار گرفته. این مسئله همون داستان عمر رو پیش میاره که دستور سوزوندن کتابخانه رو صادر میکنه، با این استدلال که "اگه علومش خلاف دین ما باشه باید از بین بره، و اگه موافق دین ما باشه در قرآن اومده و نیازی بهش نداریم". البته میشه این سیستم رو جورهای دیگه هم تفسیر کرد، ولی ساده ترین و اولین تفسیر همینه، که به نوعی ضد علمیه.

در واقع، برای علمی بودن نیاز به شک داریم. نیاز به این داریم که فرد محقق در نگاهی کلی، به یافته های خودش اعتماد نکنه و به همین خاطر پیشرفت کنه. ولی در دین عنصری مطلق داریم، که این کار رو سخت میکنه.

در هر صورت، نسبت دادن "ضد علم" به اسلام هم یه مطلب تفسیریه، نه دقیق؛ ولی نسبت دادن "علمی" به اون کار سخت تریه، و بهتره این دوتا رو زیاد با هم قاتی نکنیم. دلیلی نداره هرچیزی که تمدن مدرن بهش ارزش میده رو به اعتقادات خودمون بچسبونیم. یک مسلمون میتونه حوضه ی دین و علم رو از هم جدا کنه و بدون اینکه وارد چنین بحثی بشه دین خودش رو داشته باشه و جبهه گیری خاصی هم در مورد علوم بکنه. البته اگه میل دین برای تسلط به همه چیز اجازه ی چنین کاری رو بهش بده.
دیروز اولین SMS اسپم رو گرفتم، و کلی برای آینده ی نامشخصش نگران شدم. این اسپم از یه شماره ی چهار رقمی دولتی بود، و یه چیزایی در مورد دیروز گفته بود ... که نمیدونم مبارکه، چیه ...
چهارشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۲
«... ايرانيان قبل از اسلام مردمانی بيسواد ، بی‌فرهنگ و در كل وحشی بودند ... در عين حال خود نيز علاقه داشتند كه بيسواد باقی بمانند...» ، از فرمایشات دکتر لاریحانی. از وبلاگ شبح.
سه‌شنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۲
اینی که رو میز من میبینین نسخه ی نهایی کتابه (نه، اونیکی رو میگم که جلد بنفش داره). این چند روز برای آخرین بار چک میکنمش و شنبه بعد از اصلاح عیب های احتمالی، میره برای لیتوگرافی و چاپ ...
دیروز پوسترهای نمایشگاه حاضر شدن و از امروز دارم پخششون میکنم. یه سر رفتم کافه عکس (اسکان، طبقه ی منهای یک)؛ داشتن تعمیرات میکردن، میخواستن از این دو روز تعطیلی اجباری استفاده کنن و طبقه ی بالاشون رو آماده کنن. هر دو هفته هم عکسهای کافه عوض میشه؛ در واقع یه گالری هم هست که کارها رو میفروشه. خوبیش اینه که از هنرمند پول پیش یا پورسانت فروش نمیگیره (میخواد کافش جا بیفته). بهم پیشنهاد کرد که بعد از نمایشگاه کارهای باقیموندمو ببرم اونجا، و من هم قبول کردم، هم خوشم اومد (:
دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۲
رودخونه کي استراحت ميکنه ؟
اون لطفي که نيچه در حق خورشيد ميکرد رو من در حق همه چيز کردم، حتا نيچه؛ ولي نتونستم چنين لطفي رو به خودم هم نثار کنم.
پرده هاي چرکين مثل امواج دريا بالا و پايين ميرن و صداي کولر، همراه با صداي خفه ي فن کامپيوترها همراهيش ميکنن. سمفوني زندگي مدرن.
خودآگاه يا ناخودآگاه، مسئله اين است.

پ.ن. يادم افتاد شماره ي آخر مجله ي اغنون (که خريدمش و هنوز نرسيدم لاشو باز کنم) ويژه نامه ي روانکاويه، و تمام مقالاتش ترجمه هايي از نوشته هاي فرويده.
مترسگ ها خيلي خوب و بي ادعا کارشونو انجام ميدن، براي همين هم همه مسخرشون ميکنن.
یکشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۲
طرفای تخت طاووس بودم، رفتم گالری هفت ثمر. فکر میکردم دفعه ی اوله که میرم اونجا، ولی وقتی رفتم تو فهمیدم که در گذشته های خیلی دور هم اونجا بودم، ولی یادم نیست کی بود. گالری دار خیلی همه رو تحویل میگرفت، برام چای هم آورد. اول فکر کردم افتتاحیه س که اینطوری میکنن، ولی بعد دیدم که نیست. خوشم اومد.

نمایشگاه عکس بود؛ عکساش برای من جالب نبودن.
انسان های معلق ... انسان های معلقِ بدون بال ... دارن زیر پاشون زمین تصور میکنن !
ساختن ... ساختن از هیچ؛ اینه که جالبه.
گم شدن در بین کلمات ... این بزرگترین خطرِ هر نویسنده ... وای که گاهی چقدر کیف میده !
بیچاره ها نمیدونن هیچکدوم وجود واقعی ندارن و همه افکار منن. اون رئیسه رو دیدی که چطوری به من دستور میداد ؟ فکر میکرد از من بالاتره، در حالی که هیچی نیست جز فکر من. اون جنگجو رو دیدی که چطوری میخواست منو بکشه ؟ نمیدونست اگه من کشته بشم اون هم نابود میشه. ولی من سخاوتمند تر از اینم که این راز رو بهشون بگم.
خوبی هم به اندازه ی بدی بی اساسه ... ولی ایده ی جالبیه.
لخظه ... لحظه ... زیبا و دوست داشتنی ... تکرار نشدنی ...
بازی خوب اونیه که قواعد مناسبی داشته باشه، قواعد محدود کنندن و همین محدودیت ها بازی رو جالب میکنه. در عین حال نباید انقدر سختگیرانه باشن که طرف رو نا امید کنن و باید گاهی هم بهش احساس پیروزی بدن تا بشه بیشتر بازیش داد. البته طرف هم خوشش میاد؛ مسابقات ورزشی رو در نظر بگیرین. اما زندگی ... زندگی بزرگترین و پیچیده ترین بازی ماست، با همون قواعد محدود کننده ی معنا بخش.
یه کتاب دیگه جدیدا در مورد دوربین های دیجیتال چاپ شده. دیروز دیدمش، و خوشبختانه به نظرم میاد که رقیب کتاب من نیست. چاپ رنگی روی کاغذ گلاسه و جلد گالینگورش باعث شده که 160 صفحه کتاب 6400 تومن قیمتش بشه. حجم مطالبش هم کلا کمه، چون بیشتر از نصف کتاب عکسه. فکر کنم مال من 500 صفحه ای بشه !
علم این همه پیشرفت کرده، هنوز نتونسته بگه اون گاوی که زمین رو شاخاشه چطوریه، چه برسه به اون لاکپشته که گاوه روش وایساده. همش ادعا، همش ادعا ...
با تمام اینا، همش مسخرس.
یه واژه نامه ی عکاسی برای کتاب نوشتم، اون هم سه ساعته !! فردا پس فرداس که کتاب بره برای لیتوگرافی. حالا چند روز دیگه میخوام یه نسخه از واژه نامه رو بذارم اینجا.

پ.ن. نه بابا جان، همون آتبین درسته !