aaablog@sent.as
این درخت بی شعور جای این که سمت قبله سجده کنه...
اینکه یه عده برن پمپ بنزین آتیش بزنن، هرج و مرج غیر معقولیه؛ ولی با توجه به اینکه حداقل یه "واکنش" هست، به نظر من مجموعا خوبه. بالاخره میشه ادعا کرد اینطور نبوده که آب از آب تکون نخوره.
گذشته از این ماجرا، به طور کلی با راه حلهایی که حکومت انتخاب میکنه (اینکه راه حل همون چیزی که ادعا میشه، هست یا نه، خودش بحث مفصلیه) موافق نیستم. اصلاحا راه حلهای ad-hoc هستن... هیچکدوم زیربنایی نیستن... و از طرف دیگه، همه از ابزار "محدودیت" استفاده میکنن (طرح زوج و فرد نمونه دیگشه) که اون هم اصلا جالب نیست. مثلا اگه یه طرح باشه که نیروهایی بذارن که از هر بیستتا ماشین یکی رو نگه دارن و رانندش رو بسوزونن، مسلما رو میزان ترافیک اثر میذاره، ولی اینکه رو میزان ترافیک اثر میذاره، میتونه توجیهی برای انجام اون باشه؟
وقتی آدم بی دردسری باشی، از طرفی اعتبارت بالا میره، ولی از طرف دیگه، رو این حساب که بی دردسر هستی، هر کاری که میخوان باهات میکنن... چون میدونن به اون خاطر به دردسر نمیافتن.
نمونه سادش اینه که وقتی میدونن اگه به موقع انجام نشدن یه کاری میتونه شرکت رو دچار مشکل کنه، تو میری و انقدر زور میزنی که اون کار به موقع انجام بشه، اونوقت خودشون رو اصلا برای تسریع کار به زحمت نمیندازن، چون هرچقدر هم که طولش بدن، تو که حلقه آخر زنجیری انقدر به خودت فشار میاری که کار به موقع تموم بشه. اوج این مسئله زمانیه که حتا کاری که فقط به عهده تو یک نفر هست رو یادشون میره بهت بگن، و فقط چند روز مونده به پایان زمان، یادشون میافته و باز تویی که زور میزنی تا حتا فراموشکاری بقیه رو هم جبران کنی.
از طرف دیگه، چون مجموعه مجبوره که کارها رو بین افراد مختلف پخش کنه، اگه کاملا بیدردسر باشی، به تدریج میبینی که تبدیل شدی به عنصر "بکاپ"! یعنی کارهای بهتر به افراد دیگه محول میشه، چون میدونن که اگه بهترین کارها رو به اونها ندن، ممکنه انجام نشه، یا درست انجام نشه.
حالا این وسط باید چیکار کرد؟
باید بی دردسری، پر کاری و دقت رو با سیاست کاری مخلوط کرد؟
باید توان کاری رو افت داد تا وضعیت بهتر بشه؟!
اینکه آدم دلش بخواد کاری رو بکنه، ولی نتونه، حس بدی میده.
از اون بدتر و سختتر، اینه که آدم کاری رو بتونه بکنه، خیلی خوب هم بتونه بکنه، ولی به دلایلی نکنه... جوری که انگار نمیتونه...
نسبت بین ظاهر و واقعیت بعضی آدما، مثل نسبت بین بسته بندی و محتویات بعضی خوردنیهاس. یه بستهبندی بزرگ و قشنگ داره، که وقتی بازش میکنی، میبینی توش یه چیز کوچولوی بیمزس.
امروز این عکس رو دیدم که یکی از آثار معماری حسین عدالت هست:
این عکس مال قدیمای شریفه. این زمین سبزی که اینجا دیده میشه، الان گل و جدول و حوض داره. کمی اینورتر، بچهها هم توش میشینن. اون ساختمون روبرویی، از اون ساختمونای تشکلیه که هیچوقت نمیشه درست توضیح داده که برای چه کاریه. این سمت راستیه هم... اسمش درست یادم نیست...
اینجا همیشه به نظرم قلب شریف میومد. البته یه قلب دیگه هم از نظر من داشت، که تو زمین روبروی دانشکده مکانیک بود؛ اون هم به خاطر دو چیز؛ یکی عکس قشنگی که از پدرم تو اون قسمت دارم... مال همون قدیم قدیما... و اونیکی، دوستای زیادی که قبل از ورودم به شریف، اونجا داشتم؛ دوستایی که میشه گفت تا الان تبدیل به آشنا شدن.
از نردیکای این زمین چمن که رد میشدم، همیشه احساس کمابیش ناخوشآیندی داشتم. بچههای زیادی رو اونجا میدیدم که با هم بودن و بهشون خوش میگذشت، ولی من، مثل اکثر دانشجوهای فوق لیسانس که تو دانشگاه لیسانس خودشون نیستن، هیچ کس رو نمیشناختم. از طرف دیگه، اونها آروم و راحت اونجا نشسته بودن، در حالی که من میبایست به سرعت برم بالا، سمت در شمالی، سوار ماشین بشم، برگردم سر کار.
این سناریو رو در نظر بگیرین:
حکومت به هر دلیلی، پوشیدن هرگونه کفشی که رنگی به جز آبی داشته باشه رو ممنوع میکنه.
واقعیت شماره 1: واقعیت اول اینه که در این شرایط هیچ اتفاق خاصی نمیافته. ممکنه فکر کنین همچین چیزی عملی نیست، در حالی که هست، و آب هم از آب تکون نمیخوره. من حاضرم جونم رو بدم، اگه حکومت واقعا بخواد همچین کاری بکنه و نتونه.
واقعیت شماره 2: سی سال بعد از تاریخ ممنوعیت کفشهای غیر آبی، پیرمردها و به خصوص پیرزنهایی وجود خواهند داشت که در صورت دیدن کسی که کفشی مثلا سفید رنگ پوشیده، جملههایی مثل این رو میگن:
"اه، اه، ببین جوونا چقدر جلف شدن!"
"آره، این چیزا رو از این خارجیها یاد گرفتن... علم و دانششونو که یاد نمیگیرن، فقط این قرطی بازیای عجیب و غریب رو یاد میگیرن"
"والا آخر زمون شده!"
واقعیت شماره 3: همون سی سال بعد که الان صحبتش بود، میتونین جوونایی بین 18 تا 30 سال رو ببینین که به جای کفشهای آبی، کفش سرمهیی میپوشن، و در عین حال کلی سخنرانی میکنن در مورد اینکه رنگ کفش نیاز به اصلاح داره، و این اصلاح اینه که طیف رنگ اون تا دو درصد بیشتر از اونی که الان هست بتونه نوسان داشته باشه (البته کفش خودشون حداقل چهار درصد نوسان داره)، در عین حال کسایی که به لزوم آزاد بودن رنگهای دیگه اعتقاد دارن رو محکوم میکنن به اینکه زیاده روی میکنن و باعث میشن که همین یک درصد نوسان هم ممنوع بشه؛ البته در عین حال اعتقاد هم دارن که اصولا نوسانی بیش از حدی خاص، ذاتا برای انسان صلاح نیست.
واقعیت شماره 4: عدهای راستی در اون زمان وجود خواهند داشت که اعتقاد دارن به جز کفش، جوراب هم حتما باید آبی باشه.
واقعیت شماره 5: وقتی هفتاد/هشتاد سال بگذره، بعضی راستهای اصلاح طلب با افه روشنفکری، سعی میکنن در ریشههای رنگ آبی تحقیق کنن و کتاب چاپ کنن، تا نشون بدن که رنگ آبی واقعی، که لازمه همه کفشها به اون رنگ باشن چیه.
این است ایران!