aaab

aaablog@sent.as

جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۳
آتیش سوزی خونه باید خیلی وحشتناک باشه، وگرنه آلارمش نمیتونست انقدر اعصاب خورد کن باشه!
بعضیها اعتقاد دارن که کار هنری باید توسط متخصص قضاوت بشه. ولی از نظر من، این نوع خاصی از برخورد با هنره. یک برخورد دیگه اینه که هنر توسط فرد کاملا نا آشنا قضاوت بشه، که این هم معنا و جذابیت خاص خودش رو داره.

سوال فلسفه علمی: اگه این مسئله رو پیش کوهن و پاپر مطرح کنیم هرکدوم چه روشی رو انتخاب میکنن و چرا؛ نظرتون درباره ی فایرابند و ارسطو چیه؟
خوب، به خاطر اینکه دیشب تا آخر وقف شرکت موندم و کارهامو تموم کردم، امروز (جمعه) میتونم خونه باشم و عکس ببینم. وقتی هم عکس میبینم، یکی از موضوعات مورد علاقم fine art nude هست. البته تو این موضوع عکس های مسخره خیلی زیاده، و اینی هم که این پایین گذشتم خیلی عالی نیست، ولی تو چیزایی که جدیدا دیدم خوبه.

از Jacek Pomykalski:


نیلوفر بنی صدر:


پنجشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۳

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۳
آزادی، آزادی فکر است، نه ولنگاری.

این حرفیه که امروز از خاتمی تو صفحه ی اول همشهری نوشته شده بود؛ حرفی که بیشتر افراد جامعه ی ما، با افکار نامنسجمِ التقاتی شون میزنن.

اینکه چه چیزی ولنگاری هست و چه چیزی نیست، خودش یک "عقیده" (=فکر) ست، و اینکه ولنگاری، با فرض اینکه بتونیم اون رو به طور جدا از عقیده به چیزی نسبت بدیم (که نمیتونیم) چه حکمی داره، خودش باز بر اساس "عقیده" ی دیگه ای تعیین میشه. اگه گوینده ی نامنسجمِ التقاتی مدرن نمایی که سنت در اعماق وجودش پنهان شده ادعا کنه که ولنگاری مسئله ای وابسته به اعتقاد نیست و مثلا اگه همه ی مردم لخت تو خیابونا بگردن و هر دو نفری که هوس کردن، حتا اگه همجنس باشن، بیفتن روی هم، کاملا ولنگاریه و (به قول احتمالی اون یارو) هیچ آدم عاقلی اون رو قبول نمیکنه، باز با یه ادعای دیگه مثل ادعای اول روبرو شدیم که اون هم چیزی نیست جز یه "اعتقاد" و در نهایت چیزی جز زنجیره ی بی انجام اعتقادها نخواهیم داشت. پس اگه آزادی اعتقاد، یا به اون خاتمی آزادی فکر رو قبول کنیم، نمیتونیم هیچ رفتاری رو منع کنیم و باید آزادی رفتار رو هم قبول کنیم.

حالا مسئله چیه... مسئله اینه که این افراد نمیتونن ادعای مخالفت با آزادی کنن، چون دفاع از آزادی "مد" و "ارزش" هست، و در عین حال آزادی با باورهاشون در تناقضه، در نتیجه سعی میکنن با حرفهای متناقض و مسخرشون یه جوری اونها رو آشتی بدن. کسی که بتونه ادعا کنه در اسلام زن و مرد به یک اندازه ارزش دارن، میتونه ادعا کنه که ماست مثل قیر سیاه و مثل سنگ سفته، چه برسه به اینکه حرفهایی مثل اون چیزی که خاتمی زد رو بگه.

از تمام اینها گذشته، مردمی به این خری، فرمانروایان بهتری نمیتونن داشته باشن.
سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۳
فردا یه سری از عمومی ترین مشخصات تمام روزهای فوق العاده رو داره: خورشید از اونور در میاد و اونور هم غروب میکنه، بینش هم یه کم اینوری میره. تعداد زیادی ماشین میاد تو خیابونا و آدمهای زیادی با هم حرف میزنن و ...
اگه کاملا مطمئن هستی که اشتباه نکردی، اونوقته که باید شک کنی؛ یه فریبِ کامل اولین چیزی که به فریب خورده میده ایمان و اطمینانه.
بعضی "؟" ها هستن که خیلی سفت و سختن؛ هر کاری که میکنی از بین نمیرن. بعضیها اون رو بر میدارن و به جاش ده ها، صدها و گاهی هزاران جمله میذارن. این پیش پا افتاده ترین کاریه که به سطحی ترین آدما تعلق داره. بعضیها قدرت مند تر هستن و "؟" رو همونطوری به شکل "؟" باقی میذارن. گروهی قدرتمندتر هستن و "؟" رو با "!" جایگزین میکنن.
آدمهای بسیار کمی هم هستن، قدرت مند ترینها، که "؟" رو با "." جایگزین میکنن.
شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۳
یه جبهه گیری مهم تو زندگی هر کس اینه که چقدر برای اطرافیانش تمایزِ نقش قایل باشه، یعنی چقدر مثلا بین یه همکار و یه دوست صمیمی و یه نفر که اتفاقی تو تاکسی کنارش نشسته فرق بذاره و انتظار داشته باشه. احتمالا هرچی تمایزها کمتر باشن، دردسرها کمتر میشن و باز هم احتمالا، احتمالا بهره ای هم که از زندگی میبره کمتر میشه.
بودن ماجرای تازه ای نیست.
جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۳
اگه نمیخوای قبول کنی که خیلی ازمسایل زندگی "آشوب"ی هستن، حداقل قبول کن که خطی نیستن!
انفعال بیماری ایه که هر لحظه ممکنه بهش دچار بشین، بدون اینکه متوجه بشین؛ یه چیزی مثل حماقت.
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۳
شکل حرف زدن آدما به شرایطشون بستگی داره. این شرایطه که افراد رو به پیچیده حرف زدن، ادبی حرف زدن و استفاده ی زیاد از ایهام و کنایه تشویق میکنه. البته بهتره بگم ترکیبی از شرایط محیط و خواست فردی. فکر میکنم هرچی آدم از راحت، غیر کتابی و مستقیم حرف زدن فاصله بگیره، برخوردش با محیط انفعالی تر شده.
سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۳
باز از اون وقتاییه که دلم یه چیزی میخواد، ولی خودم نمیدونم چیه!

پ.ن. و این "خودم نمیدونم"ها هم از اون دروغهای ناخودآگاهه. هروقت کسی این حرف رو میزنه تنها معنیش اینه که یا حاضر نیست اون چیزی رو که وافعا دلش میخواد قبول کنه، یا ترجیح میده لو نده. آدمیزاد چیز مسخره ایه...
یه اشتباه موقع نوشتن برنامه ای که فرکتال مندلبرو رو بسازه باعث کشف یه فرکتال دیگه شد <:
یکشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۳
الان اومدم به یه وبلاگ پرشین بلاگی سر بزنم، که دیدم "به علت رعایت نکردن مقررات پرشین بلاگ مسدود است". اصلا درک نمیکنم چطور بعضیهاتون میتونین توی این معدود جایی که میشه تا حدی از این گه کاریها دور بود هم خودتون رو اسیر اونها کنین؟
میدونم که ممکنه اونها هم مجبور باشن و بر خلاف میلشون این کار رو بکنن، ولی شما که مجبور نیستین از اونجا وبلاگ بگیرین!
اکثر آدمهای اصطلاحا موفق، بهره ای از موفقیت خودشون نمیبرن.
شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۳
همیشه یادت باشه که دیگه هیچوقت مثل الان نخواهی بود.
پیانو و هیلبرت عزیز؛ تمام چیزهایی که گفتین به خاطر این بود که فراموش کرده بودین که بی نهایتی که حد تبدیل خطی یک بعدی به صفحه ای دو بعدیه و به خاطر حدی بودنش از نظر شما قابل قبول نیست، به شکل دیگه ای در اشکال self-similar وجود داره و به همین خاطر میتونه منحنی هایی (خط هایی) دو بعدی به وجود بیاره. علت اینکه منحنی مورد نظر شما تونست دو بعدی بشه اینه که اجازه دادین در اون اجزا بی نهایت بار تکرار بشن، در حالی که اگه به یک خط هم اجازه بدین بی نهایت بار تکرار بشه، میتونه صفحه رو پر کنه.
وای بر این بی نهایت که از وقتی آدما احساس کردن دارن فکر میکنن دردسرساز بوده تا الان که کلی ادعا دارن!
همش بازی قدرته. از اصطلاحا بزرگترین چیزها، مثل سیاست های کلی دول گرفته تا اصطلاحا کوچکترینهاشون که روابط فرد فرد انسانهاست، حتا نزدیک ترینهاشون. نمیدونم راهی برای فرار از این بازی هست یا نه، و نمیدونم اصلا چه توجیهی برای این فرار هست و چه نتیجه ای خواهد داشت.
پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۳
من به شولتز رای میدم.
اگه استادی میشناسین که در زمینه ی آشوب فعالیت کرده باشه لطفا هرچه زودتر بهم معرفی کنین. ترجیحا جنبه ی تئوریک کارش قویتر از عملی باشه، یعنی مثلا دپارتمان ریاضی از نظر من خیلی بهتر از برق خواهد بود. اگه لازمه یادآوری کنم که طرف کمی فلسفه هم بدونه بد نیست، ولی اگه گیرم نیاد دیگه مجبورم...
جالب اینه که دبیر دوسالانه علت تاخیر نمایشگاه رو تاخیر قبول شده ها در فرستادن CD عکس های انتخابیشون معرفی کرده. این در حالیه که هیچکس به من نگفته باید چنین CDای تحویل بدم!
شنبه بهشون زنگ میزنم که اگه لازمه بهم بگن براشون بفرستم!
یکی از کارهام برای دوسالانه ی عکس انتخاب شده. سایتم خرابه، وگرنه الان میتونستین ببینینش. به هر حال، الان فهمیدم که ظاهرا نمایشگاه رو به جای 5 اردیبهشت، انداختن به تیر. مثل اینکه نه تنها این تغییرات رو به هیچکدوم از قبول شده ها خبر ندادن، که خوب قبول شدن ها رو هم خبر ندادن. باهاشون که تماس گرفتم گفتن که فعلا نمیتونم برم بقیه ی عکسهامو پس بگیرم، و از اینش هم خوشم نیومده. از همه بدتر اینکه نمایشگاه تو موزه ی هنرهای معاصر نیست! این لعنتیها لذت دیدن عکسم روی دیوار موزه رو از من گرفتن. دوسالانه ی عکس مهمتر از اونه که تو موزه نباشه، نمیفهمم چشونه.
یه کتاب گرفتم طرح روی جلدش خیلی جالبه:


چهارشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۳
یادداشتی که هرگز نوشته نشد!
سه‌شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۳
میدونی، اول باید یادش بگیری. هرچقدر که میتونی دقیق. بعد سعی کنی فراموشش کنی؛ اونوقته که میتونه کشفش کنی، درکش کنی...
خوندن کتابهای زیاد فقط باعث میشه که مردم بتونن حماقت هاشون رو به شکل فریبنده تری ارائه بدن.
فلسفه هیچوقت برای من اسباب بازی نبوده. اگه زمانی هیچ دغدغه ای نداشته باشم میذارمش کنار، همونطور که پستونکی که زمانی اونقدر برام مهم بود رو گذشتم کنار.
دوشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۳
انتزاعی بودن زندگی جایی به اوجش میرسه که یه نفر رو یک سال و نیم دیده باشی و ساعت ها باهاش بحث فلسفی کرده باشی و کتاب رد و بدل کرده باشی، بعد الان که دیگه نمیبینیش باهاش کار مهمی داشته باشی و بفهمی که علاوه بر اینکه شماره تلفنشو نداری، حتا اسم یا فامیلش رو هم نمیدونی که ببینی از کس دیگه ای میتونی شمارشو بگیری یا نه!!!
یکشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۳
بعضی چیزا با بعضی چیزای دیگه فرق دارن و بعضی چیزای دیگه هم هستن که از بعضی چیزای دیگه...
تحلیلی ها جالبن، دنیایی از صداقت کودکانه توشون هست که آدم رو متعجب و مشتاق میکنه. کارنپ، فکر میکنم تو اتوبیوگرافیش، گفته بود که زمانی تو محفل های مختلف مباحثه ی فلسفی میشسته و به حرفاشون گوش میداده. زمانی بین ایده آلیست ها بوده، زمانی بین ماتریالیست ها. میگفت که هردوشون رو میتونستم درک کنم، میتونستم یک ایده آلیست باشم، میتونستم یک ماتریالیست هم باشم. انتخابم تنها چیزی بود که بیشتر خوشم میومد، نه چیزی که ادعا کنم درسته.
وقتی به درون آدما نگاه میکنم، دوتا موجود میبینم که دایم یکیشون داره از دست اونیکی فرار میکنه.
جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۳
از وقتی که این عکس مورد علاقم از کوه رو زدم جلوی میزم و دایم چشمم میفته بهش، حسابی احساساتم تحریک میشن. پدرسوخته انگار داره منو صدا میکنه، یه جور جادوییه، مثل تو فیلما. اینجا دارم شیرپلا رو میبینم، با راه های مهمی که ازش به سمت قسمت های مختلف کوه میرن. بین همه ی اونا، دوتا مسیر هست که قبلا نرفتم و الان که دارم میبینمشون خیلی هوس کردم برم. یکیش راه پاکوبیه که از پشت شیرپلا جدا شده و عین تو نقاشیها تو افق ناپدید شده. اون دور یه رودخونه هم میبینم (نه بابا، چهار مگاپیکسله، ولی با بهترین نورسنجی (=بیشترین دیتیل)) که دقیقا کنار کوه مورد علاقمه و تو مسیری میره که آخرش خیلی به نظر جالب میاد. بدم نمیاد تا ته اون مسیر برم، هرچند که فکر میکنم بیشتر از پنج ساعت راه باشه. یه بیراهه هم هست، تو شکست کوه؛ همون کوه مورد علاقه ی من. میخوام یه بار ازش برم بالا و تو دل کوه مورد علاقم بشینم، کاری که هیچوقت نکردم. البته نه اینکه چون بهش علاقه دارم باید این کارو بکنم، علاقه ی من میتونه فقط علاقه ای باشه از این فاصله، هیچ ربطی هم به علاقه ی بودن در دلش نداره. ولی به هر حال، کاریه که دوست دارم بکنم.

شیرپلا رو میبینم و یاد اون تفریحات دلپذیرمون میفتم؛ اینکه چطور بعد از اینکه هر هفته میرفتیم اونجا، یه گوشه ی پشت بومش میشستیم و خوراکیهامون رو ولو میکردیم و تا میتونستیم میخوردیم؛ بعد هم همونجا دراز میشدیم و مدتی چرت میزدیم. گاهی هم لبه ی پشت بوم میشستیم و حرکت کسایی که از پایین داشتن میومدن بالا، و معمولا تو سینه کش آخر به نفس نفس میفتادن رو میدیدیم. صدای رادیویی که از بلندگو میومد حرصمون رو در میاورد و همش به این فکر میکردیم که آخر یه بار باید یه تیر تو مخش خالی کنیم. به دیدن آدمای ثابت شیرپلا هم عادت کرده بودیم؛ مثلا اونی که همیشه دوست داشت از سر و کول اون پارالل بالا و پایین بره و پاچه ی جین آبی کابوییش رو میکرد توی پوتین سربازیهای همیشه واکس خوردش.

یاد برگشتن هامون هم میفتادم؛ از دره ی اوسون. راه طولانی و خلوتی که غرب شیرپلا بود. مسیر عجیبی بود، وقتی آدم از اون طرف میرفت احساس تنهایی خاصی میکرد. راهش هم به نسبت اون کوه، طولانی و یکنواخت بود، همین ترسناک ترش میکرد، و تمام اینها برای من جالب بود. دره ی بزرگی که اونجا هم یه راه نرفته ی زیبا دارم.

در نهایت آخر مسیر، تو تاریکی و تو ده دربند، که البته به هیچ وجه خوشم نمیومد؛ یه پایان مسخره بود و حالم رو به هم میزد.

در کنار تمام اینا، باید یادم باشه که دلپذیر بودن چیزی که دیگه به شکل قبل وجود نداره نباید باعث افسوس خوردنم بشه. هر چیزی دوره ای داره و هر چیزی که از مدتی طولانی تر بشه زیبایی هاشو از دست میده. هر چیزی هم که در اوج زیبایی از بین بره، یه خاطره ی جالب میسازه و جایی باز میکنه برای زیبایی های جدید.
سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۳
وقتی تمام سیاره های منظومه ی شمسی تو یه خط قرار بگیرن، میتونین عکس من رو تو ماه ببینین.
تو افسانه ها اومده که وقتی من به دنیا اومدم یه سیبی از یه درختی افتاد...
دوشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۳
اون چتر لعنتی رو بکش کنار بذار بارون بیاد!
اگه تناسخی هستین لفطا در صورتی که تو زندگیهای بعدیتون پشه شدین لب آدم رو نیش نزنین! این همه جا...
یکشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۳
من از ایده ای که تو این وبلاگ استفاده شده خوشم میاد، هرچند که به خاطر طرز برخورد خاصی که با اینترنت دارم معمولا باعث میشه نتونم وبلاگشون بخونم.
شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۳
اگه اونی که جدیدا با شهردار تهران خیلی رفیق شده به جای کارخونه ی ساخت دست انداز مصنوعی (!) کارخونه ی ساخت آسفالت داشت الان تهران چی شده بود ...
چه چیزی میتونه به اندازه ی داشتن استادی که ایمیل داره، اونو هر روز چک میکنه و سریعا جواب میده دلگرم کننده باشه؟
داشتم به این فکر میکردم که چطوری اون دو سه تا جمله رو بفهمم، یه دفعه یادم افتاد مگه استادم مرده باشه که من اینطور گیج گیجه بخورم....
جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۳
هر صلحی هزینه ای داره، حداقل برای یکی از طرفین.
گاهی اوقات ممکنه هزینه ی صلح بیشتر از جنگ باشه...
سوال پایان نمایش اینه: از اینها گذشته، از تمام اینها گذشته و با مایه گذشتن از وجدان و انصاف و هر آشغال دیگه ای که فکر میکنی داری، مردم رو همینطوری احمق ترجیح نمیدی؟
میدونی، خودآگاهی یا نباید باشه، یا اگه هست باید از حدی بیشتر باشه، وگرنه یه فاجعه رخ میده.