aaab

aaablog@sent.as

جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۳
از وقتی که این عکس مورد علاقم از کوه رو زدم جلوی میزم و دایم چشمم میفته بهش، حسابی احساساتم تحریک میشن. پدرسوخته انگار داره منو صدا میکنه، یه جور جادوییه، مثل تو فیلما. اینجا دارم شیرپلا رو میبینم، با راه های مهمی که ازش به سمت قسمت های مختلف کوه میرن. بین همه ی اونا، دوتا مسیر هست که قبلا نرفتم و الان که دارم میبینمشون خیلی هوس کردم برم. یکیش راه پاکوبیه که از پشت شیرپلا جدا شده و عین تو نقاشیها تو افق ناپدید شده. اون دور یه رودخونه هم میبینم (نه بابا، چهار مگاپیکسله، ولی با بهترین نورسنجی (=بیشترین دیتیل)) که دقیقا کنار کوه مورد علاقمه و تو مسیری میره که آخرش خیلی به نظر جالب میاد. بدم نمیاد تا ته اون مسیر برم، هرچند که فکر میکنم بیشتر از پنج ساعت راه باشه. یه بیراهه هم هست، تو شکست کوه؛ همون کوه مورد علاقه ی من. میخوام یه بار ازش برم بالا و تو دل کوه مورد علاقم بشینم، کاری که هیچوقت نکردم. البته نه اینکه چون بهش علاقه دارم باید این کارو بکنم، علاقه ی من میتونه فقط علاقه ای باشه از این فاصله، هیچ ربطی هم به علاقه ی بودن در دلش نداره. ولی به هر حال، کاریه که دوست دارم بکنم.

شیرپلا رو میبینم و یاد اون تفریحات دلپذیرمون میفتم؛ اینکه چطور بعد از اینکه هر هفته میرفتیم اونجا، یه گوشه ی پشت بومش میشستیم و خوراکیهامون رو ولو میکردیم و تا میتونستیم میخوردیم؛ بعد هم همونجا دراز میشدیم و مدتی چرت میزدیم. گاهی هم لبه ی پشت بوم میشستیم و حرکت کسایی که از پایین داشتن میومدن بالا، و معمولا تو سینه کش آخر به نفس نفس میفتادن رو میدیدیم. صدای رادیویی که از بلندگو میومد حرصمون رو در میاورد و همش به این فکر میکردیم که آخر یه بار باید یه تیر تو مخش خالی کنیم. به دیدن آدمای ثابت شیرپلا هم عادت کرده بودیم؛ مثلا اونی که همیشه دوست داشت از سر و کول اون پارالل بالا و پایین بره و پاچه ی جین آبی کابوییش رو میکرد توی پوتین سربازیهای همیشه واکس خوردش.

یاد برگشتن هامون هم میفتادم؛ از دره ی اوسون. راه طولانی و خلوتی که غرب شیرپلا بود. مسیر عجیبی بود، وقتی آدم از اون طرف میرفت احساس تنهایی خاصی میکرد. راهش هم به نسبت اون کوه، طولانی و یکنواخت بود، همین ترسناک ترش میکرد، و تمام اینها برای من جالب بود. دره ی بزرگی که اونجا هم یه راه نرفته ی زیبا دارم.

در نهایت آخر مسیر، تو تاریکی و تو ده دربند، که البته به هیچ وجه خوشم نمیومد؛ یه پایان مسخره بود و حالم رو به هم میزد.

در کنار تمام اینا، باید یادم باشه که دلپذیر بودن چیزی که دیگه به شکل قبل وجود نداره نباید باعث افسوس خوردنم بشه. هر چیزی دوره ای داره و هر چیزی که از مدتی طولانی تر بشه زیبایی هاشو از دست میده. هر چیزی هم که در اوج زیبایی از بین بره، یه خاطره ی جالب میسازه و جایی باز میکنه برای زیبایی های جدید.
ادامه ماجرا...