aaab

aaablog@sent.as

یکشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۱
شماها تلويزيون ميبينين ؟
خيلي احمقانس. من كه نميبينم, ولي دو سه بار در روز كه ميرم چاي, قهوه, شيريني, يا ميوه بخورم يه چند دقيقه اي پاي تلويزيونم.
واقعا مسخرس ! از موضوعات بي ارزش و اجراهاي ضعيف كه بگذريم, بدترين نكتش اينه كه تمام اين مسخره بازيا ابزار تبليغاتيشونه, همش !
روي جز جز اون كار كردن. تمام آدماي خوب و بد از روي اسماشون (عربي يا ايراني) و ظاهرشون مشخصن. آدماي خوب همه ريشو هستن, و معمولا هم از نوع كثيفش, و آدماي بد اصلاح كرده ! آدماي خوب ...
تهوع آوره.
من تا حالا تو هيچ نمايشگاهي شركت نكردم. نميدونم كارامو قبول ميكنن يا نه.
اعتماد به نفسم زياده, ولي در مورد اين مسئله اصلا خوشبين نيستم.
براي دوسالانه ي مجسمه يه كار درست كرده بودم و ميخواستم شركت كنم. حتا رفتم اسلايد هم خريدم كه ازش اسلايد بگيرم و براشون بفرستم, ولي پشيمون شدم. البته چه نمايشگاه مزخرفي هم بود ...
اگه كارامو قبول نكنن ميخوزه تو ذوقم !
الان تو موزه نمايشگاه عكاسي هنرمندان اروپاييه. بد نبود.
يه عكاس از فنلاند بود كه كاراش خيييلي عالي بود. بدترين كاراش خوب بودن, و بعضي از كاراش فوق العاده.
خيلي وقتا ميشه كه از كاري خيلي خوشم مياد, ولي تا حالا پيش نيومده بود كه آرزو كنم اون كار مال من باشه. واقعا دلم ميخواست عكس "مه شبانگاهي" رو بزنم تو اتاقم. اگه عكسا فروشي بود احتمالا يه فكري براي خريدش ميكردم. احتمالا زورم به خريدش نميرسيد, ولي بهش فكر ميكردم.
اين ديگه خيلي حرفه !
امروز رفتم موزه (هنرهاي معاصر) تا فرم شركت در نمايشگاه هنر مفهومي رو پر كنم. كاتالوگ دوتا كارم رو هم برده بودم. يكيشون رو همين امروز صبح كامل كردم, يه طرح جلد هم براش زدم و بستمش و ... اسمشو اشتباه نوشتم !!!!
باورم نميشه ! آخه اشتباه به اين گندگي !
توي كاتالوگ اسمش درست نوشته شده. اسمش "روش" هست. ولي روي جلد نميدونم چرا نوشتم "مسير". اصلا نميدونم اين كلمه ي بدتركيب مسخره از كجا اومده ! از همه بدتر يادم نيست توي فرم اسمشو چي نوشتم. لابد اونجا هم نوشتم "شلغم" ...
شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۱
مدتيه كه هر هفته ميريم شيرپلا. خوبه, ديگه تا اونجا كه ميريم و برميگرديم انگار رفتم تا سر كوچه و برگشتم (:
متوجه شدم عده اي هستن كه هر هفته اونجان. اكثرشون حدود 40 تا 60 سالشونه, و همديگه رو هم ميشناسن (انقدر اونجا اومدن ديگه همديگه رو ميشناسن). يكيشون هست كه هميشه داره خودشون به يك يا چند نفر ميچسبونه. يه جوريه كه انگار به خودي خود نميتونه وجود داشته باشه. يه كوهنورد كامله, ولي واقعا يه جوريه. هر وقت ديدمش داره با يكي خوش و بش ميكنه و مياد بالا. معمولا هم دخترهايي كه تنها اومدن كوه. البته اون هم مثل تمام مرداي ديگه همصحبتي با يه دختر زيبا رو به همصحبتي با يه پسر ترجيح ميده (مگر اينكه فاكتورهاي ديگه اي دخيل باشن) ولي اين كارش تصوير بدي ازش برام درست ميكنه, نميدونم چرا. يه جوريه كه اون رو خيلي محتاج ميبينم, محتاج و ضعيف. نميخوام در موردش قضاوت كنم, فقط دارم احساسم رو ميگم. نميدونم ...
شايد احساس من به خاطر باورهاييه كه اين جامعه ي مسخره تو وجودم چپونده ...
دوتا طرح دادم براي نمايشگاه كانسپچوآل. هم براي موزه ي هنرهاي معاصر, هم براي گالري برگ. دومي رو بهشون دادم, ولي اولي هنوز مونده.
طرح دومم جالبه, دلم ميخواست اتودشو بذارم اينجا, ولي خوب ديگه (:
اگه كارمو قبول كنن خيلي تو زحمت ميفتم, چون ساختنشون خيلي كار ميبره (به خصوص اولي !) ولي خوب, اميدوارم تو زحمت بندازنم.

ديشب هم كه داشتم خواب بتن ميديدم. چند روز ديگه امتحان دارم. اگه يه كم به خودم زحمت بدم و درسي نيفتم, تا چند ماه ديگه مهندس شدم و از شر اين امتحانا و درسا راحت. البته بگذريم از پي كه خيلي امتحانش رو خراب كردم ...
جالبه. وقتي اين بلاگ رو گرفتم و يكي دوتا چيز توش نوشتم, كم كم متوجه شدم كه هيچ خواننده اي نداره (فكر كنم علتش اين بود كه هنوز تو ليست وبلاگهاي فارسي نبود). من هم بعد مدتي ديگه ننوشتم. اين دفه كه اومدم ديدم كلي آدم بهش سر زده بوده. حالا من هم ديدم بهتره يه چيزايي بنويسم.
البته اين مدت كه يه كم وبلاگ خوندم زياد ازش خوشم نيومد. اكثرا يه جورين ... هيچي انجمناي شبكه ها نميشه, چه دوراني بود.
ممكنه نخوام وبلاگ نويسي كنم, ولي فعلا تا تصميم نهايي يه چيزايي مينويسم.