aaab

aaablog@sent.as

شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۱
مدتيه كه هر هفته ميريم شيرپلا. خوبه, ديگه تا اونجا كه ميريم و برميگرديم انگار رفتم تا سر كوچه و برگشتم (:
متوجه شدم عده اي هستن كه هر هفته اونجان. اكثرشون حدود 40 تا 60 سالشونه, و همديگه رو هم ميشناسن (انقدر اونجا اومدن ديگه همديگه رو ميشناسن). يكيشون هست كه هميشه داره خودشون به يك يا چند نفر ميچسبونه. يه جوريه كه انگار به خودي خود نميتونه وجود داشته باشه. يه كوهنورد كامله, ولي واقعا يه جوريه. هر وقت ديدمش داره با يكي خوش و بش ميكنه و مياد بالا. معمولا هم دخترهايي كه تنها اومدن كوه. البته اون هم مثل تمام مرداي ديگه همصحبتي با يه دختر زيبا رو به همصحبتي با يه پسر ترجيح ميده (مگر اينكه فاكتورهاي ديگه اي دخيل باشن) ولي اين كارش تصوير بدي ازش برام درست ميكنه, نميدونم چرا. يه جوريه كه اون رو خيلي محتاج ميبينم, محتاج و ضعيف. نميخوام در موردش قضاوت كنم, فقط دارم احساسم رو ميگم. نميدونم ...
شايد احساس من به خاطر باورهاييه كه اين جامعه ي مسخره تو وجودم چپونده ...
ادامه ماجرا...