aaab

aaablog@sent.as

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱
درويشي رو زمين نشسته بوده و نون خشك ميزده تو آب جوي و ميخوره، و موقع خوردن دايما تكرار ميكرده "خدايا، صد هزار مرتبه شكرت"
يه نفر اون رو در اين حالت ميبينه و ميگه "آخه اين هم شكر كردن داره ؟!"
درويش ميگه "اگه اوني كه شكرش ميكنم شعورشو داشته باشه، اين از فحش خوار-مادر بدتره"
يه چيز جالب ديدم. يه چيزي تو مايه هاي Organizer كه خودش اعتقاد داشت Pocket Computer هست. مسنجر داشت و يه سري چيزاي ديگه. خوبه، بدم نمياد داشته باشم. البته شايد نوت بوك بهتر باشه، ولي يه كم بزرگ و دست و پا گيره. نميدونم چيكار كنم ...
البته چرا، ميدونم : هيچ كاري نميكنم، چون فعلا پول هيچكدومش رو ندارم <:
وقتي رسيدم ميدون ونك بوي بارون ميومد. وقتي داشتم از ماشين پياده ميشدم رعد و برق زد. تا خونه آروم آروم راه رفتم، بلكه بارون تند بشه و خيس بشم، ولي افاقه نكرد. الان كه يه ساعت از اون موقع ميگذره چه بارون تندي گرفته ...
یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۱
الان داشتم اطلاعات آماري وبلاگم رو نيگاه ميكردم، ديدم يه نفر از تو گوگل اينجا رو پيدا كرده. ميدونين براي چي سرچ كرده بود ؟!
براي كلمه ي "مسخره" !
Google Search for this funny word
يه چيز جالب ميخواستم اينجا بنويسم، ولي هرچي فكر ميكنم يادم نمياد !
عجيبه ...
حالا يه چيزي. قاضي كسي رو محكوم ميكنه به اينكه در هفته ي جاري اعدام ميشه، و روزي اعدام ميشه كه خودش خبر نداشته باشه (يكي از روزهاي هفته). حالا به نظر شما چه روزي اعدام ميشه ؟
هيچ روزي.
مشخصه كه جمعه اون رو اعدام نميكنن، چون آخرين روز هفته ست، و اگه تا اون روز اعدامش نكرده باشن، ميتونه "بدونه" كه اون روز اعدامش ميكنن، در حالي كه قرار بود روز اعدام رو ندونه. پس جمعه هيچي.
حالا اگه پنجشنبه باشه چي ؟
خوب مشخصه كه وقتي جمعه نميتونن اعدامش كنن، وقتي پنجشنبه بشه و هنوز اعدامش نكرده باشن، ميتونه بدونه كه اون روز اعدامش ميكنن (چون جمعه نميتونن اعدامش كنن)، در حالي كه قرار بود ندونه، پس پنجشنبه هم نميتونن اعدامش كنن.
با اين حساب چهارشنبه هم نميتونن اعدامش كنن، و در نتيجه سه شنبه و به دنبالش دوشنبه و يكشنبه و شنبه. پس هيچ روزي نميتونن اعدامش كنن ...
(:
امروز گالري بودم. جاي كارمو انتخاب كردم (و چندان هم دلچسب نبود) و بايد حداكثر تا يه هفته ي ديگه (13 ام) كارو تكميل كنم. نمايشگاه 15ام افتتاح ميشه.
احتمالا براي اينكه بتونم در اين فرصت و توي جايي كه دارم كارو تكميل كنم، مجبور بشم يه كم تغييرش بدم. البته از سر و تهش نميزنما، فقط بعضي چيزايشو يه جور ديگه ميسازم.

حالا مقدمه ي كاتالوگ كارمو در ادامه براتون كپي ميكنم. ادامه ي اين نوشته توضيح خود كاره، كه هر قسمتيش چه مفهومي داره و چطور اين مقدماتي كه گفتم قراره پياده بشه، كه اون ادامه رو ديگه اينجا نمينويسم و فقط مقدمه رو ميارم. اسم كار "بودگي" هست :

بودگي
بودگي تلاشي ست براي تجسم مجموعه اي از معاني ذهني، در باره ي باورها، ارزشها، و به طور غير مستقيم، بودن. بيان آنچه در قالب كلمات نميگنجد.
بودگي گذاريست در جهاني مملو از ايده ها و باورهاي گونه گون. در ستيز بي انجام آرا و عقايدي كه هيچكدام برتر نمي نمايند، مگر به مدد تعصبي كور، كه ممكن است ايمان، تجربه، يا حتا علم نام بگيرد. باور ترديد ناپذيرِ آنچه خود مي دانيم اساسي ندارد. آرزوي نافرجامِ يافتنِ آنچه مو لاي درزش نمي رود. تنها اندكي صداقت لازم است در كنار باريكبيني قرار گيرد، تا حقيقت تلخ بي حقيقتي را درك كنيم؛ و چه دردناك است چنين زماني. قصرهاي باشكوهِ باورهاي ما در ميان زمين و هوا معلق اند و ما در اضطراب؛ و دردناك تر اينكه چنين باوري نيز خود يكي از آن قصرهاست. خود سرابِ يك يقين. ولي افسوس. توهمِ حقيقت، اسبابي ست ساخته ي ميل و هوس انسان. تمايل انسان به وجودِ حقيقت، آنچه وجود داشته باشد و تمام وجودها را زير سايه ي خود متحد كند، انسان به آن دستيابي داشته باشد و با نزديك شدن به آن بتواند بر تمام بوده ها فرمانروايي كند. ميل فرمانروايي، ميل قدرت، ميل تسلط. اين است بنيان آنچه حقيقت مي ناميمش.

بودگي خود نيز توهي از حقيقت است. تجسمي ديگر از ميل به تسلط، كه در قالب چنين ايده اي بروز مي كند. اگر بناست از زنجيرها رهايي نيابيم، چه بهتر كه به جاي گردن، به پايمان وصل باشد. اين است بودگي.
حرفي براي گفتن ندارم، براي همين هم چيزي نميگم (!)
شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۱
يه وبلاگ ديدم به اسم چشمان، يا يه چيزي شبيه همون. كلا يه وبلاگ معموليه، البته خوب و معمولي، نه بد و معمولي. اگه كسي به موسيقي علاقه داشته باشه ممكنه توش چيزاي خيلي جالبي هم پيدا كنه. من يه چيز خيلي قشنگ توش خوندم كه از اون موقع تا حالا چند بار اومده تو ذهنم. چون ميدونم كه ممكنه رو حساب اين حرفم نرين بخونينش، همينجا كپيش ميكنم، خودتون بعدا برين بهش سر بزنين :

" روياى آمريكايى "
يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!
از مكزيكى پرسيد : چقدر طول كشيد كه اين
چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: مدت خيلى كمى!
آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده ام كافيه!
آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده مىچرخم! يك ليوان شراب ميخورم و با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى!
آمريكايى: من تو هاروارد درس خوندم و ميتونم
كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى!
و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى!

مكزيكى: خب! بعدش چى؟
آمريكايى: بجاى اينكه ماهى هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشترىها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى...بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك ...اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى...
مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال!
مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره!
مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى! با زنت خوش باشى! برى دهكده و يك ليوان شراب بنوشى! و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!

+ از آرشيو وبلاگ چشم
پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۱
آب تو پرشين ميشه : aaab
اگه خواستين يه سري بهش بزنين، البته توش مطلبي نيست !
با اين حال ناگفته ها رو نبايد دست كم بگيرين ... برين اون وبلاگ خاليمو نيگاه كنين, رو حساب ناگفته هاي من.
فكر ميكنم قشنگتر از اينور باشه.
شايد اسباب كشي كنم اونجا.
الان داشتم به اين فكر ميكردم كه ارتباطي با بقيه ي وبلاگا ندارم و براي خودم تنهام.
ولي خوب، اينطوري آدم هويت شخصيش حفظ ميشه. بهتره، مگه نه ؟
ديروز كه خيلي خسته شده بودم و داشتم از سر كار برميگشتم، ...
ديدين راننده هاي ماشينايي كه شبا كار ميكنن خيلي دوست دارن با مسافرا حرف بزنن ؟
من هم جلو نشسته بودم و ...
از كارم پرسيدم، من هم يه كم فكر كردم و گفتم مهندسم، مهندس ساختمان. البته اشتباه كردم، از اين به بعد ميگم دانشجوام.
پرسيد كه از كارم راضي ام يا نه، و من هم كه خيلي خسته شده بودم با قاطعيت گفتم كه "نه"، و بهش توضيح دادم كه چقدر كار سخت و طولاني ايه.
ميدونين در جواب چي گفت ؟
"امير مومنان ميگه، هيچ تفريحي بهتر از كار نيست. اگه اون كار همه ي وقتتو نگيره، مثلا بقيشو ميخواي با رفيقات باشي، اونوقت ممكنه به راهاي ناجور كشيده بشي".
مسخره !
ميخواي يه دفعه اي خودمو حلق آويز كنم تا خيال همه راحت بشه كه هيچوقت به راه هاي ناجور كشيده نميشم ! تازه سرطان هم نمي گيرم !
تازه بعدا يه چيزي هم يادم افتاد. يكي از مواد قطع نامه ي حقوق بشر هم اين بود كه كار بايد روزي هشت ساعت باشه ! حتا اونجا هم نوشته بود (البته اگه اشتباه نكنم) اونوقت اينا ...
يه چيز غير انساني ديگش هم اينه كه كل قسمت اداري يه گوشي تلفن داره !
من نميدونم، شايد اينا اصلا آدم نباشن، يه سري ربات باشن با قيافه ي آدم ... البته غذا هم ميخورن، ولي شايد براي گول زدن باشه ... من زرنگ تر از اين حرفام ... كشفش ميكنم.
درست شد. رفتم بهشون گفتم كه نميتونم طبق ساعت كاري اونا برم، اگه ميخوان پاره وقت برم، نميخوان هم برم دنبال زندگيم.
قرار شد به جز جمعه ها، هر روز پنج ساعت برم ...
ديگه خيالم راحت شد ... ميتونم مثل يه آدم زندگي كنم.
الان كه از بقل دست بقيه ي كارمنداي اونجا رد ميشم كاملا احساس برتري ميكنم. الان چند ساعته كه خونم، در حالي كه اونا هنوز يك ساعت تا تعطيليشون مونده (ساعت 7). من ميتونم زندگي كنم، ولي اونا بايد مثل يه ماشين كار كنن <:
انقدر چيزاي جالب دارم كه تعريف كنم، فقط حيف كه نيم ساعت زندگي امروزم تموم شد و بايد برم سر كار ! باشه بعدا ...
ميخوان منو بكشن !
7 صبح تا 7 بعد از ظهر، 7 روز هفته !!
اينه ساعت كاريشون ... من نميدونم خودشون چطوري ميتونن تحمل كنن.
امروز ميخوام برم بهشون بگم كه اگه نيمه وقت ميخوان ميرم، وگرنه هيچي. مسئله خيلي سادس، اگر قرار باشه اينطوري برم، بعد حدود يك ماه مي ميرم، و ديگه نميتونم برم. حالا فرض ميكنيم ديروز مردم و اين يه ماه رو هم نميرم.
صبح زودتر بيدار ميشم و نيم ساعت وقت دارم كه يه سري به تمدن بزنم. ميرم اونجا، 7 كه كارمون تموم ميشه من ساعت 9 ميرسم خونه، چون وسيله نيست و بايد بعضي جاها رو پياده برم. نيم ساعت دوش گرفتن و شام خودنمه، 10 كه بخوابم يه نيم ساعت ديگه برام ميمونه. يعني زندگي من خلاصه ميشه در روزي يك ساعت !
نميشه كه !
من ماشين نيستم كه. اين غير انسانيه !
سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۱
رفتم يه وبلاگ توي پرشين هم گرفتم. جالبه، يه سري امكانات داره كه اينجا ندارم. شايد اسباب كشي كنم برم اونجا. فعلا دارم رو قرتي بازياش كار ميكنم <:
آخه اصلا من حروم ميشم !
مني كه عادت دارم با راندمان 100% كارايي بكنم كه به نظرم خيلي عالي ان، حالا بايد 12 ساعت تو كارگاه ساختموني ول بگردم و زمين و آسمون رو نيگاه كنم ! اصلا اينا چرا انقدر وقت تلف ميكنن ؟! چطور ميتونن تحمل كنن ؟!
من نميتونم !
چقدر بد بود ! چه روز طولاني اي ! چه كار مسخره اي ...
روز اول كار اصلا جالب نبود. كسل شدم، حوصلم سر رفت ...
به اين فكر كردم كه شايد از اول رشته ي خوبي انتخاب نكردم، و به اين هم فكر كردم كه شايد اصلا تو رشتم كار نكنم. نميدونم ...
يه مدتي بود كه فقط ويوالدي گوش داده بودم. امروز يه دفعه اي رفتم سراغ شوبرت. براي اولين بار فهميدم كه اين دوتا چقدر با هم فرق ميكنن !
يادتونه ؟
يادتونه اوايل انقلاب موسقي ممنوع بود ؟
به قول بابام، ما كسايي هستيم كه برنامه كودك رو با موسقي دلنواز سنچ گوش كرديم !
آزاد شد.
شطرنج و تخته نرد هم حرام بود.
آزاد شد.
همون اوايل انقلاب كه اينا رو ممنوع كرده بودن يه كتابچه هم منتشر كرده بودن و توش تمام احاديثي كه به اينا مربوط ميشدن رو جمع كرده بودن (كار تحقيقي !)
مثلا يكي از معروفترين احاديث، كه كاملا هم معتبره، چيزيه كه امام صادق گفته (ممكنه يه كم جابجا شده باشه، ولي مفهوم كلي همينه) :
"سلام كردن به شطرنج باز (يا نگاه كردن به بازي شطرنج) مثل زنا با مادر (يا نگاه كردن به آنجاي مادر) است"
جالبه، نه ؟
حالا فقط من نميدونم با اين همه حديث كه وجود داره، بنا به چه كلاه شرعي اي اونا رو حالا كردن ...

اون جك رو شنيدين ؟
يه عده كنار ديوار جهنم صف كشيده بودن. ازشون ميپرسن كه براي چي اينجا وايسادين، بعد يكي از اونا ميگه :
- اونا رو ميبيني كه اسباباشون رو دوششونه و دارن از جهنم منتقل ميشن به بهشت ؟
+آره
- اونا شطرنج باز بودن. شطرنج حلال شد، دارن ميبرنشون بهشت.
+ عجب !
- اونيكي گروهو ميبيني ؟
+ آره
- اونا اوزون برون خورده بودن. حالا اين ماهي حلال شده، اونا هم دارن ميرن بهشت.
+ عجب !
- ما هم زنا كرده بوديم، منتظريم حلال بشه بريم بهشت !

بخندين ديگه !
دهه ...
حالا شايد زياد هم با مزه نباشه، ولي نكته داشت. اصلا اين جنبه ي آموزشي داشت، نه تفريحي. آخه كلا جك وقتي نوشته بشه زياد خنده دار نيست. ديگه ايراد نگيرين.
دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۱
امروز يكي از همكاران احتمالي آينده ي من يه چيز بامزه تعريف كرد.
اين حقه بردارايي كه با اسماي مدرن جادو جمبل ميكنن رو ديدين ؟
انرژي درماني و از اين جور مسخره بازيا.
ميگفت مادرزنش ميخواست بره پيش يكي از اينا، و اون هم ميبرتش. مادر زنش هشتاد سالش بوده و پاهاش خيلي درد ميكرده، و براي درد پا هم مراجعه كرده بوده. چون پاش خيلي درد ميكرده و ضعيف بوده، بعضي وقتا با صندلي چرخدار جابجاش ميكردن.
وقتي ميخواستن برن پيش اون، جاي پارك نبوده و ماشين رو دور پارك ميكنن، در نتيجه پيرزن رو با صندلي چرخدار ميبرن اونجا. يارو هم مياد و در طي يك عمل تخصصي چند ثانيه اي دستشو از روي سر پيرزن رد ميكنه و ميره. اونا هم راه ميفتن كه برگردن خونه (با بدن شفا يافته !). وقتي داشتن ميرفتن، پيرزن ميگه كه از نشستن خسته شده و ميخواد خودش راه بره.
بلند شدن پيرزن همانا و هجوم ملت خرافاتي همان !
ميگفت چنان جنجالي به پا كردن كه بيا و ببين ... خيلي خوشحال بود كه زير دست و پا له نشده بود.

حالا عده اي هستن كه به مشاهدات موصق خودشون شفا يافتن يك افليج رو هم اضافه ميكنن.
بين وبلاگ نويسا هم كلي باند بازيه، نه ؟
بعضي وقتا كه وبلاگ ميخونم به اين نتيجه ميرسم. معلومه كه يه جامعه ي كامل و بي نقصه ...
اين همشهري هم ظاهرا تحويلم نگرفت !
الاغ !
حالا روزنامه ي امروزو ببينم شايد اصلاحيه چاپ كرده باشن ...
ببين چطور با احساسات آدما بازي ميكنن !
اين روزا دارم ميرم دنبال كار گير اوردن. چند جا فرم پر كردم. اولين شركت فرمش يه برگي بود، دومي دو برگي بود و من خيلي تعجب كردم از چيزاي عجيبي كه پرسيده بود (حتا محل سكونت قبلي رو هم پرسيده بود !) و اين آخري سه برگي بود !!
ديگه كم مونده گروه خوني آدم و كتابايي كه خونده و تئاترهايي كه رفته رو هم بپرسن.
اين آخريه تاليفات رو هم پرسيده بود ! معلوم نيست پيش خودشون چي فكر ميكنن ...
ولي بدشانسي اوردما ! يه كتاب نوشتم كه خيلي وقته ازش ميگذره، ولي هنوز نشده برم دنبال كاراي چاپش. اگه چاپ شده بود الان اونجا اونو مينوشتم و چه كلاسي داشت (;
چه باحال ! قسمت فارسي گوگل ! ما هم داريم آدم حساب ميشيم <:
http://www.google.com/advanced_search?hl=fa
یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۱
وقتي فهميدم كه دندون عقلم بايد جراحي بشه حسابي شكه شدم !
واقعا وحشتناكه. اين دندونا ديگه واقعا دارن روزگارمو سياه ميكنن ...
خونه كه رسيدم، يه چيزي ديدم كه بيشتر از اون منو شوكه كرد !
يه مقاله تو روزنامه ي همشهري.
اين پايين متنيه كه براي روزنامه نوشتم و الان براشون فرستادم. آخرش هم اسمم رو با عنوان "دكتر" اوردم كه بيشتر جدي بگيرنم (;

مسئول[ين] محترم بخش "جهان فرهنگ" روزنامه ي همشهري؛

"دكارت بنيانگذار شك"

وقتي به طور اتفاقي چنين عنواني را در روزنامه ي شما ديدم، خشكم زد ! هنوز هم نمي توانم باور كنم كه چنين چيزي در يك رسانه ي كشور چاپ شده باشد.
گراميان : دكارت در فلسفه پيروي مشربي كاملا ضد-شكاكيت بود، و روشي كه در پيش گرفته بود براي زمين زدن آن بود. آنچه شك دكارتي خوانده ميشود، در عنوان كلي تر شك دستوري، يا شك روشي ناميده مي شود، كه نشان دهنده ي ابزاري بودن آن روش است. او سعي كرد از شك بر ضد شك استفاده كند، و نه تنها دلبستگي به شكاكيت نداشت، كه با آن مخالف نيز بود. از اين گذشته، حتا اگر دكارت شكاك هم مي بود، باز نمي توانستيم او را بنيانگذار شك بناميم (هنوز با يادآوري آن عنوان تنم مي لرزد !)، چرا كه مشرب شكاكيت (Scepticism) قرنها پيش از وي به طور كاملا جدي و جا افتاده وجود داشته و در فلسفه مطرح بوده است.

اميدوارم با يادآوري اين مطلب و چاپ اصلاحيه، اين اشتباه بزرگ را جبران كنيد، زيرا كه در قبال چاپ اين مطلب مسئول هستيد.
ببينين اين جمله چقدر جالبه.
شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۱
كتاب بيست و سه سال، يه كتاب تحليلي در مورد اسلامه كه به خوندش ميارزه. عالي نيست، ولي چون در اين زمينه منابعي نداريم، ارزش داره.
نويسندشو كشتن، اگه اشتباه نكنم اسمش دشتي بوده. كتابش هم ممنوعه، به شدت. در راس ليست سياه قرار داره. به اندازه ي كتابي مثل آيات شيطاني اسم در نكرده، كه از كم لطفي آقايانه (;
يكي از كاراي جالب اين كتاب اينه كه آيه هاي قرآن رو بر اساس مكي بودن و مدني بودن تحليل كرده. آيه هاي مكي، كه در زمان ضعف مسلمونا نازل شدن، خيلي نرم و ملايم هستن، و برعكس، آيه هاي مدني كه متعلق به زمان قدرتمند بودنشونه خشن هستن. تو اولي ميگه كه آدم بايد با دشمنش مدارا كنه، و تو دومي ميگه هركجا كافران را يافتيد بكشيد ...
رعد و برق بود ؟ (;
حالا تا رفتم تو كار كفر و الحاد، پيش از اينكه رعد و برق بزنه و كيبوردم رو از كار بندازه، اين رو هم بگم كه به اين سايت هم سر بزنين :
www.kaafar.com
توش ميتونين متن كتابهايي مثل آيات شيطاني و بيست و سه سال رو پيدا كنين. خوندن كتاب دوم رو بهتون توصيه ميكنم.
اين يه وبلاگه كه به نظر مياد نويسندش ديگه نميخواد كارشو ادامه بده :
http://eslam.blogspot.com/
تو اين وبلاگ يه مجموعه از حديثها و روايتهاي اسلامي رو جمع كرده، كه خوندش براي كسي كه فكر ميكنه مسلمونه، يا بقيه ازش چنين انتظاري دارن جالبه. البته در اين زمينه گفتني خيلي خيلي زياده و كار كردن روي اين مسئله يه گروه ميخواد. كاش عده اي باشن كه اين كار رو بكنن. خيلي ها هنوز قرآن رو هم درست نخوندن. اگه نخوندين يه بار بخونينش و ببينين با چي طرفين، ممكنه نظرتون خيلي عوض بشه.
يه چيز جالب !
پنج نفر ديگه كه وبلاگمو ببينن، ميشه هزار نفر (:
البته به نظرتون عجيب نياد، چون عددي كه براي شروع گذشته بودم صفر نبود، 150 بود !
دلم نميخواست احساس كنم دارم كار رو از صفر شروع ميكنم (:
اين كتاب خوندن اپسيلوني مردم هم كه از نخوندش بدتره. يعني چي كتاب رو براي سرگرم شدن ميخونن ؟!
جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۱
رفتم يه لوگو براي خودم درست كردم و آلونك هم تو Geocities براي خودم گرفتم و عكسه رو گذشتم اونتو و تو صفحم يه لينگ براش گذشتم. ولي نميفهم چرا عكس رو لود نميكنه ! الان هم جاش اون بالا خاليه. همون بالا رو ميگم. لوگوي قشنگي بود، نميدونم چشه ...
من آخرش هم ياد نگرفتم چطوري ميشه توي خود Postها به عكسي لينك كرد. لطفا اگه كسي بلده و حوصلشو داره خودش يه نامه بده و بهم بگه.
چقدر گوسفند !
تا وقتي انقدر گوسفند وجود داشته باشه، چطور ميشه انتظار داشت چوپان و سگ گله اي در بين نباشه ؟
پس لطفا كسي غر نزنه !
سايت "موزه ي هنرمندان معاصر ايران"
http://home.t-online.de/home/opus125/mocia/
پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۱
من به كار كردن در ابعاد بزرگ عادت ندارم، براي همين هم وقتي بزرگ ساختمش اون جوري كه دلم ميخواست در نيومد. يعني افتضاح شد. من هم پاكش كردم و دوباره كشيدمش، و دوباره بد شد. ديگه خيلي حالم گرفته شد و ولش كردم. عصر كه دوباره ديدمش متوجه شدم كه همچين هم بد نيست ! الان كه نيگاش ميكنم ميبينم كه خيلي هم خوب شده !
الان زدمش بالاي تختم. بزرگترين تابلوييه كه تا حالا كار كردم. زمينه ي مشكي، با دوتا پستي بلندي خيلي كوچيك چوبي (كه به سختي ديده ميشه) و نقش نقره اي روش.
خوبه ... خوبه ...
يه نمايشگاه از همين سري كارام ميزنم. البته بعد از اينكه درستشون كردم <:
باز كه اينا دارن دور بر مي دارن !
اون هم تو اين وضعيت كه آمريكا داره به عراق حمله ميكنه. حساب اين رو هم نميكنن كه اگه اشتباها بمب هاشون بخوره به مركز تهران چي ميشه. دفعه ي پيش كه جام زهر رو نوش جان كردن به قيمت تيكه تيكه شدن سيصد و خورده اي نفر تموم شد، اون هم "اشتباها".
بقاياي شكلاتهاي 2600 ساله ي قوم مايا كشف شد !
آفرين به اين تمدن پيشرفته، آفرين. خيلي خوشم اومد ...
با مادر پدرم رفته بوديم يه ساختمون رو ببينيم (كه مثلا شايد بخوايم خونمون رو عوض كنيم). نزديك همون خونمون بود. اينجا يه سري خونه هاي قديمي هستن كه واقعا براي من جالبن. اون آپارتمان هم پنجرش به يه خونه ي قديمي باز ميشد كه اصلا نميتونم فراموشش كنم. اون خونه ي ويلايي قديمي و متروك، با درختاي بلند و زمين پر از برگ، اون استخر با آب سبز رنگ و پر از خزه و لجنش، براي آدم فرا-نوستالژيكي مثل من ديوونه كنندس ! منو مست كرده، مست ...
دلم ميخواست اونجا مال من باشه. بعد يه دستي به سر و روش بكشم و توش زندگي كنم. چه زندگي اي ميشه ... واي واي ...

چيزايي كه امروز نوشتم هنوز ديده نميشن. نميدونم چرا. اين هم ممكنه مثل همونه بشه. البته تو صفحه ي اديت هست، ولي وقتي خودش رو ميارم نيست. نميدونم چرا. حالا نميدونم ايني رو كه دارم مينويسم ميشه خوند يا نه. شما الان ميتوني بخونيش ؟ مسلما ميتوني. ببين من و شما چقدر با هم فرق ميكنيم ؟ همه با هم فرق دارن.
.
مدتها بود كه كارامو رنگ نميكردم و از رنگ خود چوبا استفاده ميكردم. كرم و قهوه اي و قرمز و ...
پريروزا كه خواستم يه چيزي رو رنگ كنم، ديدم كه تمام قلم موهام خراب شدن. همشون مثل سنگ شدن. من هم يه كار ابتكاري كردم، و از پارچه و سيخ براي رنگ كردن استفاده كردم ! اتفاقا خيلي هم خوب در اومد :>
بعد از اينكه ماكت رو درست كردم و خيلي هم پسنديدمش، كار اصلي رو در ابعاد بزرگ درست كردم و الان هم رنگش كردم و داره خشك ميشه. اوناهاش، تو بالكنه. قشنگ شده ؟
به نظر من كه خوب شده. البته هنوز كارش تموم نشده.
ماده ي 513 قانون اساسي، يه چيزيه تو اين مايه ها كه هركس به پيامبر و فك و فاميلاش بي احترامي بكنه اعدام ميشه !!
واقعا باعث افتخار ماست !
چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۱
اتاقم يه ده دقيقه اي Access Denied ميداد و من هم به ناچار نشستم پاي تلويزيون، چون خارج از اتاقم هيچ كاري ندارم انجام بدم.
باز هم نشستم پاي تلويزيون و چيزاي عجيب ديدم. تبليغ يه سري كتاب بود از انتشارات سازمان اسناد انقلاب اسلامي، كه ميشه حدس زد تو چه مايه هاييه. جالب اينجا بود كه آهنگ متنش Nothing else matters بود !!
يه تيكه كاغذ ديدم، از اونايي كه احتمالا همه ديدين. بابام ميگه اينا يه جور آمار گيريه، ميخوان تعداد احمقهاي جامعه رو تخمين بزنن.
"من دختري نه ساله هستم كه از كودكي نابينا بودم. در خواب حضرت زينب را ديدم كه آمد و قطره اي در چشم من ريخت، و وقتي كه از خواب بيدار شدم قادر به ديدن بودم. لطفا هركه اين برگه را دريافت ميكند بيست نسخه از آن تكثير كند و پخش كند. اين نامه به دست كارگري افتاده بود كه وقتي آن را تكثير كرد ثروت مند شد. مرد ثروت مندي هم بود كه چون اين كار را نكرد ورشكست شد ..."

يعني واقعا آدما انقدر احمقن ؟
يعني ميشه ؟
آخه كسي نيست بگه اين نامه وقتي كه به دست اون كارگره و بقيه ي مثالهاش برسه چه شكلي بوده ! نه واقعا ! اون موقع كه هنوز اين اتفاقا نيفتاده بوده كه تو اين برگه نوشته شده باشه، در اين صورت فقط اون خط اول بوده كه گفته بوده لطفا اين رو تكثر كنين ؟ پس چرا تا حالا كسي نوع يك خطي و بدون مثال اين برگه ها رو نديده ؟ بعد هم، گيريم كه اينطور باشه، اون مثالها رو ديگران به انتهاي اون برگه اضافه كردن يا همزمان نوشته شدن ؟
خيلي مسخرس !

بيخود نيست انشتين ميگفت "دو چيز حد نداره، فضا و حماقت. البته در مورد فضا چندان مطمئن نيستم !"

يه بار وقتي تو خيابون ميرفتم زني از كنارم رد شد و يكي از همين برگه ها رو داد دستم. مثل هميشه هواسم نبود و تا هواسم رو جمع كردم و فهميدم اون برگه چيه، زنه خيلي دور شده بود، وگرنه حتما با تمام صداقتم بهش ميگفتم كه چقدر احمقه ! خيلي دلم سوخت كه نشد اين كار رو بكنم.
يه جايي بودم -پايين شهر- و زني رو ديدم كه از مردي به شدت عصباني شده بود، و از شدت عصبانيت جلوي جمع چنين اهانتي به اون كرد :
"اون مرد نيست، زنه !"
برام خيلي جالب بود، يعني عجيب بود. اين وسط چيزايي بود كه نتونسته بودم درك كنم. فكر ميكنم بدونم، ولي لمسش نكردم. واي ... واي ...
سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۱
يه كم وبلاگ نوردي كردم ... به طور اتفاقي پنج, شيش تا وبلاگ رو نيگاه كردم. خيلي عجيبه, ولي همشون درباره ي عشق و عاشقي بودن و از اين شعراي عجيب غريب !
نميدونم, شايد مد باشه, شايد هم ... ولي من زياد خوشم نمياد :)
بچه ها الان تو چادرن ...
قرار بود امروز صبح بريم طرف علم كوه. شب كمپ بزنيم, فرداش اونايي كه ميخوان برن قله و برگردن، روز بعد هم گروه راه بيفته و سه تا چهار روزه خودشو برسونه به شهسوار.
خيلي دوست داشتم اين برنامه رو برم, ولي امروز تحويل پروژه داشتم :(
دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۱
حرف ...
صبح هي فكر ميكردم يه طرح جالب بدم و اجراش كنم، ولي هيچي به ذهنم نميرسيد ! خيلي نا اميد كننده بود. من هم واقعيت رو قبول كردم و رفتم سر پروژه ي دانشگام.
عصر رفتيم خونه ي يكي از هم گروهيهاي همون پروژمون، و تا شب روش كار كرديم. حسابي سرم درد گرفته بود و برگشتنه تو شلوغيهاي تجريش سرگيجه هم بهش اضافه شد. تا يه كم تو شلوغي ميمونم سرم گيج ميره ...
وقتي حالم اينطوري شد، بلافاصله يه سري طرح خيلي جالب به نظرم اومد، خيلي جالب. از فردا شروع ميكنم چنتا مدل كوچيكشو ميسازم و بعد كه به احتمال خيلي زياد ميپسندمش، ميرم چوب ميخرم و شروع به كار ميكنم.
نميدونم هنر چه تناقضي با حال خوب داره. آدم حالش كه خوبه تمام خلاقيتشو از دست ميده ...
ديروز ياد بچگي هام افتاده بودم. ياد انشا !
معلماي انشامون تقريبا هيچ كار به درد خوري نميكردن. آره ديگه، تنها كاري كه ميكردن اين بود كه يه موضوعي تعيين كنن (كه چقدر هم جالب بودن !) و هفته ي بعد چند نفر رو بفرستن انشاهاشون رو بخونن و بعد هم يه نمره اي بدن. يعني تنها كارشون اين بود كه انتظار داشته باشن آدم خوب انشا بنويسه. برخلاف درساي ديگه كه معلم يه چيزي ياد ميداد و بعد جواب ميخواست، اونا فقط جواب ميخواستن.
معلماي انشام اعتقاد داشتن كه اصلا انشاي خوبي ندارم. يه بار تو راهنمايي نمره ي خيلي بدي گرفتم، اول راهنمايي. مامانم اومد مدرسه و به معلم اعتراض كرد كه انشا مگه چيه كه همچين نمره اي بهش دادي، و اون هم در جواب برگمو نشون داد و مامانم هم قانع شد !! الان يادم نمياد چيا نوشته بودم. بعد هم معلمه شروع كرد به نصيحت كردن ... چه حرفاي بي مصرفي !
تمام دوران تحصيل من گذشت. تمام كلاساي انشا گذشت و من هيچي ازشون ياد نگرفتم. بعد از اينكه از دبيرستان هم رفتم بيرون، به دلايل مختلف انشام خوب شد، و بعد هم علاقه مند شدم به نوشتن و فكر ميكنم تا الان حدود بيست تا مقاله تو مجله هاي دانشجويي ازم چاپ شده باشه. انشاي همشون هم خوبه. حتا بلدم قلمبه سلمبه هم بنويسم ! جدي ميگم ...
دلم ميخواد همه ي مداركي كه حاكي از خوب انشان نوشتنمه رو بر دارم و برم پرت كنم تو صورت اون معلماي بي مصرف انشا ! بهشون بگم ديدين اوني كه ميگفتين انشا نميتونه بنويسه چي شده ؟
بعد هم احتمالا معلمه ميگه كه "اين حاصل همون كلاس انشاهاي منه !"
خيلي معلم پر روييه. اگه همچين چيزي بگه حتما يه جواب دندان شكن بهش ميدم. ولي الان هيچ جوابي به نظرم نميرسه.
از كاري كه كردم خوشم نيومد.
آخرين بار يك سال پيش از اينكه با هم دوست بشيم همديگه رو ديده بوديم. آدم خاصيه، برام چيزاي كشف كردني زيادي داره. در هر صورت، صحبت كردن باهاش برام جالبه.
براي اولين بار بعد از دوست شدنمون همديگه رو ديديم. نسبت به اون موقعي كه همديگه رو ميديديم و دوست نبوديم يه كم تپل شده بود. البته كلا ريزنقشه و فكر نميكنم به چهل و پنج كيلو برسه.
براي اولين بار حضوري با هم حرف زديم، ولي فرق چنداني با وقتي كه آنلاين حرف ميزديم نداشت.
يكي از كارام همراهم بود. چيزي كه خيلي دوسش دارم. اونو ديد و خيلي ازش خوشش اومد، فكر ميكنم خيلي خيلي.
وقتي با هم خدافظي كرديم و داشتم ميومدم طرف خونه فكر كردم كه كاش اونو ميدادم بهش. اصلا از اينكه پس گرفتمش احساس خوبي ندارم.
حالا يكي ديگه مثل همون ميسازم، و اگه دوباره ديدمش بهش ميدم.
شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۱
چرا انقدر براي من تبليغ كاهش وزن مياد ؟!
من اگه ده پوند وزنم كم بشه كه ديگه محو ميشم !
چقدر سارا !
من جديدا به اين نتيجه رسيدم كه كار هنري اگه بزرگ نباشه داخل آدم حساب نميشه !
براي همين هم ميخوام از اين به بعد يه كم بزرگ كار كنم.
البته اين طرحي كه الان دارم رو كوچيك اجرا ميكنم، بعدا ميرم سراغ كاراي بزرگ ...
ديروز براي سومين بار رفتم موزه و عكساي فنلانديه رو ديدم. خيلي قشنگه، براي بار هزارم ! :>
مسئول برگزاري دوسالانه ي مجسمه شوهرخاله ي يكي از دوستامه. هر دفه كه ميبينمش بهش يادآوري ميكنم كه از طرف من بهش بگه كه خيلي دوسالانه ي مزخرفي بود، ولي هي بهونه مياره !
چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۱
بعضي وقتا از كاراي خودم خندم ميگيره. احساس ميكنم خودمو سر كار گذشتم، يا مثلا دارم زور زيادي ميزنم.
يه سري كارا ميكنم كه هيچ كس قدرشونو نميدونه ... اگه بخوام خودموني تر بگم، هيچكس ارزشي براشون قايل نيستن. در حالي كه من خوش باورانه براشون كلي وقت گذشتم.
دو ماه آخر تابستون گذشته رو كاملا وقف نوشتن يه كتاب كردم. دو ماه، روزي 12 ساعت ! اون كتاب هم چيزي بود كه اصلا در ايران وجود نداره و خيلي هم لازمه. يه ديكشنري ايسم ها. البته نه اينكه هر ايسمي رو به يه كلمه ي فارسي برگردونه، براي هركدوم به طور ميانگين يك صفحه توضيح داره. براي نوشتن هيچ فيلدي هم از كمتر از سه منبع استفاده نكردم و چيز واقعا قوي اي بود. كتاب فارسي زبوني به اين شكل نيست كه باهاش مقايسش كنم، ولي وقتي با كتاباي انگليسي مشابهش مقايسه ميكنم، از همشون بهتره.
يادم افتاد كه حدود يك سال از اون موقع ميگذره، و اين كتاب من هنوز چاپ نشده. معنيش چيه ؟
معنيش اينه كه اون دو ماه كار شديد من كه باعث شده بود كمتر روزي از خونه بيرون برم، همش به خاطر دلخوشي خودم بوده.
و بعضي جرياناي ديگه شبيه اون.
الان كه دارم رو اون سايته كار ميكنم، باز اين فكر اومد تو ذهنم كه ممكنه اين همه كار من باز بي نتيجه بمونه.
نميدونم، شايد همينطور باشه، ولي اين هيچوقت نميتونه كار من رو متوقف كنه !
سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۱
پيارسال بود ؟
وقتي رفتم دانشكده اوضاع يه جوري بود.
دوستايي كه دور و برم داشتم يه كم سياسي بودن, و در هر صورت جزو افراد فعال دانشگاه.
دوتا مينيبوس گرفتيم. سوار شديم و رفتيم سمت دانشگاه.
بازوبند مشكي بسته بوديم و تو راه سرمون رو از مينيبوس بيرون اورده بوديم و يار دبستاني رو ميخونديم. يار دبستاني رو همون موقع ياد گرفتم. مردم نگاهمون ميكردن، خبر نداشتن چي شده.
جلوي دانشگاه شلوغ بود. شلوغ و متشنج. هر از چندي مردم از يه طرف فرار ميكردن, چون به نظرشون ميومد كه بهشون حمله شده. بعد از مدتي رفتيم توي دانشكده. يه سري آشناي قديمي ديديم. شعار داديم. خبر استعفاها اومد و تشويق كرديم ...
روزاي بعد مامان بابام با قاطعيت كامل جلوي رفتنم رو گرفتن :>
بازار تجريش بيشتر از اهرام ثلاثه جا براي كشف و جستجو داره !
امروز سر راه يه ابزار فروشي ديدم. رفتم تو و پرسيدم كه پيچ زايده دار اره مويي داره يا نه. اون هم نداشت و بهم گفت كه برم از مغازه اي كه توي كوچه هست بپرسم. اون هم نداشت و من رو به كوچه ي بغلي پاس داد.
وقتي رفتم كوچه بغلي ديدم كه بورس ابزاره.
خيلي كيف كردم. ولي هيچكدوم اون پيچ رو نداشتن !
وقتي خونمون سعادت آباد بود، يه ابزار فروشي به اسم جولايي نزديكمون بود، كه فروشگاه خيلي عالي اي بود. دو برابر اون رو ميگردوندن كه جاي پدرشون رو گرفته بودن (يادمه وقتي بچه بودم باباشون اونجا بود) و مثل پدرشون آدماي بسيار بسيار محترمي هستن. اصلا چيزي رو گرون نميدن، اصلا. جنسشون هم خيلي جوره. تنها جايي كه ديدم همچين پيچي داشته باشه اونجاس. اطلاعاتشون هم خوبه، خيلي وقتا باهاشون مشورت ميكردم. اگه چيزي رو هم نميدونستن حرف بيخود نميزدن. مغازشون هم تر و تميز بود.
آخرش بايد يه روز برم سعادت آباد و از اونجا خريد كنم.
اكثرا فكر ميكنن "دانا" بودن به اين معنيه كه آدم جواب همه چيز رو بدونه. حيف، حيف كه اين بزرگترين مظهر ناداني و سرچشمه ي خيلي از مشكلات ماست.
"دانا"يي اينه كه آدم بفهمه بعضي چيزا رو نميدونه، و حتا بعضي چيزا رو نميتونه بدونه.
اوني كه فكر ميكنه بايد براي هر چيز جوابي داشته باشه، چون نميتونه براي خيلي چيزا جواب درستي بده، يه چيزي سر هم ميكنه كه صرفا در مقابل سوال تسليم نشده باشه.
مثلا اينطوري ميشه كه دين به وجود مياد !
دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۱
اين هم به عنوان استراحت بين كارام. حساب كردم كه اره كاريش حدود 7 ساعت وقت ميبره. نميدونم چقدر روش كار كردم، ولي فكر كنم يك چهارمش تموم شده باشه.
قبل از اين داشت كانال چهار نقاشيهاي اون جادوگره رو نشون ميداد ! :>
هموني كه قلموها رو بر ميداره و تند تند ميزنه و ميكشه رو كاغذ، و يه چيزاي جالبي در مياد. با اون موهاي بامزش ...
ولي يه چيز جالب اينه كه در كنار اينكه روش كارش كلي آدم رو تحت تاثير قرار ميده، ولي خود كارش چيز زيادي نداره. طرح هاي تكراري اي كه لاي هر كتاب مدل رنگ و روغني رو كه باز كنيم سه چهارتا شبيهش رو ميشه پيدا كرد. مهارت توش خيلي وجود داره، ولي خلاقيت ... من براي خلاقيت خيلي بيشتر اهميت قايلم. اگه فقط به مهارت توجه كنيم هنر فرق چنداني با صنعت پيدا نميكنه.
در هر صورت من كه حاضر نيستم كاراشو بزنم تو اتاقم. ولي نقاشي كردنش خيلي جالبه :)

روزا هم همينطور ميگذرن و اين تئوري رو قويتر ميكنن كه نه موزه قصد داره كارامو قبول كنه، نه گالري برگ. خوب، اين هم يه مدلشه ديگه.
از اولش هم اميدوار نبودم.
عوضش اين چند ماه كه به اين كارام برسم خودم يه نمايشگاه ميزنم. يكي دوتا هم نمايشگاه گروهي با دور و بريهام. شروع خوبيه و ميتونم بعدش كاراي ديگمو هم راحت تر پيش ببرم.
ولي نميدونم چرا دارم در چنين مسيري حركت ميكنم. قبلا اصلا اينطوري نبودم. اينا همش در اين جهته كه ديگران منو قبول كنن. واقعا من محتاج باور بقيه هستم ؟
هيچوقت نبودم. هيچوقت اهميت ندادم. براي همين هم كارام خيلي آزاد و خوب بودن. ولي الان نگرانم كه شايد اين روش جديد كارامو تحت تاثير قرار بده و از اونها چيزهايي مطابق با كليشه ها و خواست هاي جامعه ي اصطلاحا هنري بسازه.
ولي مسئله اينجاس. من ديگه خسته شدم، من يه مقدار مقبوليت عموم ميخوام !
من كارام هزينه دارن و بايد بتونم هزينشون رو از راه خودشون تامين كنم. من حتا جاي زيادي هم براي اونها ندارم. من اگه نتونم در اين مسير قرار بگيرم نميتونم بيشتر از حدي پيشرفت كنم.
علاوه بر اينها من وقت زيادي روي اين كارام ميذارم، و ترجيح ميدم به ازاي اون وقت "ستايش" بشم، نه "مسخره" !

البته ... اينا همش مسخره بازيه.
یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۱
اگه دم سگ رو پا فرض كنيم, اونوقت سگ چنتا پا داره ؟
معلومه ديگه, چهارتا. فرض ما واقعيت رو تغيير نميده !
:>
چيزي بود كه يه بار لينكلن گفته بوده.
راستي, اگه گفتين رابطه ي بين باخ و ارگ, مثل رابطه ي بين لينكلن و چه چيزي ميمونه ؟
يه كم شكل و شمايلشو عوض كردم. يه مقدار تيره و تار شده. اون رنگي كه ميخواستم بين رنگاي وبي نبود، و براي همين مجبور شدم يه درجه تيره ترش كنم. حالا شايد بعدا باز هم عوضش كنم.

جالب ايكه وقتي داشتم باهاش ور ميرفتم، چشمم به ايميلم افتاد. اون ايميل رو مخصوص اين وبلاگ گرفته بودم، و چكش هم نكرده بودم. انتظار نداشتم نامه اي برام برسه، ولي وقتي از روي كنجكاوي رفتم سر زدم ديدم كه اينطور نيست !
خيلي بامزه بود. با اينكه اين كنتوره نشون ميده بعضيا به اينجا سر ميزنن، ولي باز هم احساس ميكنم كه خودم دارم براي خودم مينويسم ! ولي ديگه وقتي آدم نامه داشته باشه يه كم فرق ميكنه.
بگذريم، ديگه اونقدر هم نديد بديد نيستم !

اين روزا دارم روي طرح اون سايت كار ميكنم. به نظر شيك مياد. وقتي گذشتمش تو اينترنت، لينكشو ميذارم اينجا.
مثل اينكه اون لينكا درست از آب در نيومدن. تازه كاريه ديگه.
اگه كسي دلش ميخواست خودش اونا رو كپي كنه تو آدرس بار بروزر و عكسا رو ببينه. ديگه چقدر حرص و جوش يه عكاسو بخورم !
ولي شيطونه ميگه يه شب برم موزه كاراشو بدزدم !
باز هم تاكيد ميكنم, عكسهاي عكاس فنلاندي, كانن رو از دست ندين (موزه ي هنرهاي معاصر).
اين هم نمونه اي از كاراش :

<"img src="http://www.koillismaa.fi/rapidriver/high/kuvat/galleria/galleria17.jpg>
<"img src="http://www.koillismaa.fi/rapidriver/high/kuvat/galleria/galleria8.jpg>
<"img src="http://www.koillismaa.fi/rapidriver/high/kuvat/galleria/galleria2.jpg>

بين كاراش عكس جونور هم هست, منظورم گالريهاي اينترنتيشه. ولي خوشبختانه تمام كارايي كه تو موزه دارن از طبيعت نباتي-بي جان تشكيل شده. تمام تصويرها رويايي و پرهيبت هستن. خيلي جالبن, خيلي. از كسايي كه نرن اونا رو ببينن بدم مياد !!
راستي, يه سري هم به اينجا بزنين, عكساي جالبي توش هست :
http://www.pixiport.com/gallery.htm

اميدوارم اون عكسا رو درست چيده باشم. شايد اون چيزي كه نوشتم يه كم خوش خيالانه باشه !
اگه اشتباه بود درستش نميكنم يه كم كمدي بشه :>
دو نفر عقب ماشين نشسته بودن، و من جلو. پشتيا يه مردي بود كه كنار ماشين بود، و اونيكي پيرزني چادري با باري زياد. نفر بعدي خواست سوار بشه، مردي ميانسال. پير زن اومد پياده بشه كه مرده بره تو، و اون مرده گفت كه شايد بهتر باشه اين كار رو نكنن، چون اون چند كوچه پايينتر پياده ميشه و پير زن با دست پرش ممكنه تو اين سوار پياده شده اذيت بشه.
پير زن در كمال جديت گفت "نميخوام بين دوتا مرد بشينم !"
اين حد از حماقت تنها و تنها شايسته ي موجوديه كه در نظام سنتي به شكل يك زن-كلفت در مياد. چنين موجوداتي واقعا لياقت تحقيرهايي كه بهشون ميشه رو دارن. بيچاره زنهاي ديگه اي كه بايد به پاي اونها بسوزن.
شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۱
حدود يك ساعت بدون استراحت روي چوب كار كردم. واقعا خسته شدم، و يه دفعه همونجا روي زمين دراز كشيدم و دستام رو از دو طرف دراز كردم. صداي موسقيم جور ديگه اي شد، واقعا لذت بخش بود.
جالبه، لذت بردن از موسقي شرايط خاص خودشو داره. آدمي كه سر حاله، هيچ مشكلي نداره، و انرژي زيادي داره، طبع فعالي داره، و براي همين هم نميتونه از موسقي زياد لذت ببره، در حالي كه وقتي اينطور نيست حالت منفعل به خودش ميگيره، و اونوقته كه موسقي اون رو احاطه ميكنه و با تمام وجود خودش رو عرضه ميكنه.
داشتم كنسرتو گيتار ويوالدي رو گوش ميدادم. خيلي قشنگ بود، خيلي. تا حالا گيتاري به اين جالبي نشنيده بودم.

اين دفعه از ميز كار جديدم استفاده كردم كه چند روز پيش ساختمش. ظاهرش اصلا جالب نيست، و براي همين هم خورد تو ذوقم، ولي كاركردش واقعا عاليه، خيلي. كلي كارام راحت تر شدن. البته اين مشكل رو هم داره كه چون صفحه ي چوبي روي ميز بزرگتر شده، صدا توش ميپيچه و خيلي بلندتر به نظر مياد، و احساس ميكنم ممكنه تا چند وقت ديگه از خونه بندازنم بيرون !
+ اونايي كه همسايه هاشون ساز ميزنن كلي شاكي ميشن، چه برسه به اونايي كه همسايه هاشون نجاري ميكنن.
- ولي من كه نجاري نميكنم !
+ نجاريه ديگه. پس صداي اره چيه ؟
- هر صداي اره اي كه نجاري نميشه.
+ چرا، ميشه.
- پس اگه كسي يه ضبط بذاره و توش يه نوار از صداي اره بذاره، و روشنش كنه، كارش ميشه نجاري ؟
جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۸۱
نمادي از مسخرگي ما. چيزي كه اگه كمي عاقل باشيم, بايد باعث شرممون بشه. ولي نه تنها شرم نميكنيم, كه به اون افتخار هم ميكنيم.
ديروز بعد از مدتها شروع كردم به مقاله نوشتن. از وقتي كه براي كنكور فوق ليسانس ميخوندم انقدر مشغول وارد كردن اطلاعات بودم كه نه تنها وقت خارج كردن نداشتم, كه ميل چنداني هم بهش نداشتم. به هر روي ... بعد از يكي دو ساعت كار مداوم از پشت كامپيوتر بلند شدم و رفتم طرف پنجره ي اتاقم. دختر همسايه توي حياط بود. ميدونين در چه حالي ؟
يه دختر 18 ساله (حدس ميزنم) سوار دوچرخه داشت دور استخر خالي حياتشون ميچرخيد. ميچرخيد و ميچرخيد. مثل ديوونه ها ميچرخيد. احتمالا لذت ميبرد. ميچرخيد. دور اسختر كوچيك حياتشون. ميچرخيد و ميچرخيد.
اينه نماد بدبختي ما, كه جووني مجبور باشه اينطور احمقانه تفريح كنه ! جواني علاقه مند به ورزش !
چقدر هم كه به خودمون افتخار ميكنيم ...

صبح زود كه داشتم ميرفتم كوه, خيابونا كاملا خلوت بودن, هنوز آدمهاي عاقلي كه وارث چند هزاره افتخار, ببخشيد, چند مليون سال افتخار هستن نريخته بودن توي خيابونا. همون دختر رو ديدم كه داشت توي خيابون دوچرخه سواري ميكرد. خيلي بهتر بود, ولي هنوز هم از كوچه ي كوچيك و بن بست ما خارج نميشد. از اول كوچه به آخر كوچه, از آخر كوچه به اول كوچه. تكرار و تكرار. ولي باز هم از اون چرخيدن بهتره. يه كم كه گذشت پدرش با ماشينشون از گاراژ اومد بيرون. دختر دوچرخشو برد داخل, و سوار ماشين شد و رفت. از حركت اون موقع, و مقنعش ميشد حدس زد كه داره ميره كنكور بده. ميخواد وارد مرحله ي جديدي از زندگيش بشه. زندگي در كنار مردم فرهيخته ي ايران زمين. خودش هم جزئي از اين مردم پر افتخاره. او هم كسيه كه ننگ ها و بدبختيها رو براي دخترش ارث ميذاره, همونطور كه از مادرش امانت گرفته.

They are all bricks in the wall
پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۱
باز دست تقدير باعث شد من چند دقيقه بشينم پاي تلويزيون !!!
"ترانه ي دلقك" رو شنيدين ؟!
اين موجود مسخره, با صداي مسخره ترش, با شعر مزخرف و آهنگ بي معنيش داره براي چارلي چاپلين ميخونه !
احمق ! به چاپلين ميگه دلقك !
اون هم با چه شعر پر معنايي ...
ته صداش هم به صورت الكترونيكي ميكشن, همونطوري كه جديدا مد شده. من اولين بار تو آهنگ Cher اين مدل رو ديدم (قديما اگه آهنگي اينطوري بود مسخرش ميكردن).

چاپلين آدم جالبي بوده. حتما شنيدين كه ميگه "زندگي بدون خنده اشتباهه"
(آدمو ياد جمله اي ميندازه كه نيچه در مورد موسيقي گفته).
چاپلين هم مثل نيچه خداناباور بوده. بهتره تو جامعه ي اسلامي (!) از اين ملحدين يادي نشه.
حال شما چطوره ؟
خيلي سوال مسخره ايه. دارم كم كم به اين نتيجه ميرسم كه ديگه از كسي همچين چيزي نپرسم. آخه هميشه جوابشو ميدونم.
"مرسي"
آخه مگه ميشه كسي حالش "مرسي" باشه ؟!
بايد حال خيلي عجيبي باشه. در هر صورت من كه تا حالا چنين حالي نداشتم.
مراسم سلام احوال پرسي خيلي مسخره و بي معنيه. يه سري سوال جواب رد و بدل ميشه كه همش از قبل تعيين شده و هيچكدوم معني گرامري خودش رو نميده. انگار فقط قراره يه كم حرف بزنن تا گرم بشن و آماده بشن براي حرفهاي واقعي !
دو نفر كه نقش دستگاه پخش صدا رو بازي ميكنن.
"حال شما چطوره ؟"
"مرسي"
"احوال شما چطوره ؟"
"مرسي"
"خوبي شما ؟"
"مرسي"
"خوش ميگذره ؟"
"بله"
"چه خبرا ؟"
"سلامتي"
"ديگه چه خبرا ؟"
"سلامتي"
چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۱
يه سر زدم به سايت ايران كليك. چنتا انجمن داشت كه رفتم سر و وقتش، و به دوتا انجمن سر زدم.
يكيش اسمش "فلسفه و مذهب" بود، كه تركيب بسيار مسخره ايه. فلسفه خيلي بالاتر از اونه كه كنار مذهب قرار بگيره، و خوشبختانه سنخيت خيلي زيادي هم با هم ندارن.
دوميش هم هنر بود، كه سردرش جمله ي بي معني "هنر نزد ايرانيان است و بس" رو نوشته بود. هروقت اين جمله رو ميخونم يا ميشنوم به اين فكر ميكنم كه ايرانيها چه اعتماد به نفسي داشتن ! اون هم از نوع كاذب. لابد من هم به همونا رفتم كه اينطوري شدم ...

تو انجمن اولي بعد از مدتها بحث و دعوا ديدم. دلم تنگ شده بود. سر خدا و دين و اينطور چيزا.
البته اصلا برام جالب نبود، به نظرم جلف اومد. هرچند كه خودم زماني خيلي از اين بحثا كردم، و اگه پاش بيفته باز هم از اين كارا ميكنم.

فكر ميكنم سال 75 بود كه مودم گرفتم. اولين شبكه اي كه رفتم تهران تايمز بود. جاي جالبي بود. اون موقع هنوز اديتورا فارسي نشده بودن و نامه ها همه انگليسي بود، با نويسنده هاي پينگيليش هم به شدت برخورد ميشد ! يه انجمن هم بيشتر نداشت.
بعد رفتم خانه كتاب، با تمام بازيهاش. بچه هاي اونجا جور خاصي بودن، با بقيه ي جاها فرق داشتن. تمام نرم افزارهاي شبكه رو خود خانه كتابيها نوشته بودن (كارمندا، نه يوزرها). تو مدتي كه اونجا بوديم كلي نرم افزارش قويتر شد. خيلي چيزها نداشت كه كم كم اضافه شد. اونجا تو انجمنا بحثاي خيلي جدي اي داشتيم. بيشتر بحث هام رو هم با يه آيدي ديگه ميكردم، كه دوستيهام مانع صحبت كردنم نشن. هنوز بعضي از دوستاي اون موقم رو دارم. يه عده آدم بيخود هم تو اون شبكه بود ...
آخرسر هم پيام. پيام رو دير شروع كردم، ولي اونجا هم انجمناي خوبي داشت. هرچند كه يوزرهاش خيلي بچه بودن.
بين اينها هم يه تعداد شبكه ي ديگه رفتم كه مدت كوتاهي دووم داشتن. نابغه و آيندگان و ساپكو (يكي از دوستاي خيلي خوبم از اين شبكس. كلا عجيب غريب ترين آدما رو داشت) و ...

ميخوام حالا كه امتحانام تموم شدن يه HomePage بزنم و توش مطلباي خودم رو بذارم. ميخوام يه سري مطلب در مورد موضوعات مختلفي كه به صورت فرا-تكراري تو بحثاي مربوط به دين طرح ميشن بنويسم.
البته الان كه حوصلشو ندارم.
سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۱
يه عده هميشه در مورد مسايل اجتماعي غر ميزنن. شايد حق هم داشته باشن, شايد من هم دلم بخواد غر بزنم, ولي هروفت ميخوام چنين كاري كنم اين فكر تو ذهنم چرخ ميزنه كه "خلايق هرچه لايق". اگه مردم گوسفند نباشن, باهاشون مثل گوسفند برخورد نميشه.
در ضمن, من به اين مردم (و هيچ ملت ديگه اي) احساس تعلق نميكنم. پس كسي نتيجه نگيره كه "با اين حساب خودت هم گوسفندي!"
امروز آخرين امتحانم رو دادم و شروع كردم به تميز كردن اتاقم (به سنت چندين ساله). بين اين كار يه طرح جديد هم به ذهنم رسيد و همون موقع پيادش كردم. به نظرم جالب اومد. يه سري چوب بود كه براي يه طرحي بريده بودمشون, بعد خوشم نيومد و كار رو كامل نكردم. با همون چوبا اين رو ساختم و اسمش رو هم گذشتم "غبار ذهن".
بعضي وقتا فكرم خيلي قاتي پاتي ميشه. يه جور عجيبي ميشه. انقدر چيزاي عجيب غريب و بي ربط تو ذهنم ميگذره و تحت فشارم كه دقيقا نميدونم به چي دارم فكر ميكنم. فكرا مثل گرد و غبار يه اتاق بسته هستن, كه با يه تكون به هوا ميرن و مدتها تو همديگه ميپيچن. هيچ كاريشون هم نميشه كرد. اگه يه مدت زياد آروم بمونن, كاملا ميشينن. من به اين حالت ميگم "غبار ذهني" (:
دلم ميخواست يه عكسشون اينجا بذارم, ولي ازش عكسي ندارم. از عكاسي هم خوشم نمياد, چون هيچوقت نتيجه ي خوبي نداده !