aaab

aaablog@sent.as

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۱
امروز آخرين امتحانم رو دادم و شروع كردم به تميز كردن اتاقم (به سنت چندين ساله). بين اين كار يه طرح جديد هم به ذهنم رسيد و همون موقع پيادش كردم. به نظرم جالب اومد. يه سري چوب بود كه براي يه طرحي بريده بودمشون, بعد خوشم نيومد و كار رو كامل نكردم. با همون چوبا اين رو ساختم و اسمش رو هم گذشتم "غبار ذهن".
بعضي وقتا فكرم خيلي قاتي پاتي ميشه. يه جور عجيبي ميشه. انقدر چيزاي عجيب غريب و بي ربط تو ذهنم ميگذره و تحت فشارم كه دقيقا نميدونم به چي دارم فكر ميكنم. فكرا مثل گرد و غبار يه اتاق بسته هستن, كه با يه تكون به هوا ميرن و مدتها تو همديگه ميپيچن. هيچ كاريشون هم نميشه كرد. اگه يه مدت زياد آروم بمونن, كاملا ميشينن. من به اين حالت ميگم "غبار ذهني" (:
دلم ميخواست يه عكسشون اينجا بذارم, ولي ازش عكسي ندارم. از عكاسي هم خوشم نمياد, چون هيچوقت نتيجه ي خوبي نداده !

ادامه ماجرا...