aaab

aaablog@sent.as

جمعه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۲
یه گالری عکس به اسم Earth Erotica، که از اسمش هم معلومه: عکسهایی اروتیک از طبیعت !



عکساش به نظر من خیلی جالب نیستن، ولی منحصر به فرد بودنش واقعا من رو جذب کرده. از کارای خاص خیلی خوشم میاد.
رنگ زدن قابام تموم شد. البته ممکنه یه دست دیگه همراه با بتونه کاری رنگش کنم، ولی هنوز تصمیم نگرفتم.



اون قسمتای رنگ نشده که تو عکس بالا میبینین مال پشت قابه. پشت قاب رو رنگ نمیکنم، چون رنگ مشکی مات دیوار رو رنگی میکنه.
یکی از عکسا رو برای تست قاب و پاسپارتو کردم، خیلی خوب شد (:
بذار این کارا تموم بشه. کولمو میندازم پشتم، دو سه روز میرم تو کوها.
وقتی یکی سرش خیلی شلوغ بشه، دیگه ذهنش فرصتی نداره که بره سراغ سوال های اساسی. وقتی مشغولیت ها از حدی بیشتر بشه، آشفتگی زیاد مجبورش میکنه که دوباره بره سراغ همون سوالا. سوالایی که نه تنها جوابشون مشخص نیست، که حتا صورت سوال هم درست و حسابی مشخص نیست.
به شدت درگیر کار نمایشگاه و تکمیل کتابم. اگه بتونم امروز هردو رو تموم کنم خیلی عالی میشه. دو هفتس که به خاطر نمایشگاه کوه نرفتم !
پنجشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۲
دیروز با چهار ساعت کار مداوم تو پشت بوم، و دقیقا تا قبل از اینکه خورشید کاملا بره اون پشت مشتا (آخرش زمین مرکز شد یا خورشید ؟ ) دست اول رنگ قابا تموم شد، و تا نیم ساعت دیگه میرم برای سمباده ی بعد از رنگ، و زدن دست آخر رنگ. امیدوارم خوب در بیان !
دیروز رفتم انتشارات. بالاخره صفحه بندی رو شروع کردن، و البته خیلی با عجله. یه دفعه ای به من فشار آوردن که تا دوشنبه کلی چیزا رو آماده کنم که کار بره برای لیتوگرافی. این قسمتش متاسفانه بی برنامگی بود، چون تو این فرصت زیادی که گذشت میتونستن به من بگن که سر فرصت ایندکس و واژه نامه در بیارم، نه اینکه بین این همه کارم که همینطوریش هم داره پدرم رو در میاره دو سه روزه اونا رو همراه با کلی چیز دیگه کامل کنم.

گفت که احتمالا تا موقع نمایشگاهم کتاب آماده میشه.
همین که از مینیمم پایینتر نیست خودش خیلیه ...
تو بازی زندگی همه عروسکای خیمه شب بازی ان. هیچ عروسک گردانی وجود نداره، حتا کسایی که به ظاهر قدرتمندترین و تاثیرگذارترینها هستن هم بازیچه ان.
چهارشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۲
قابا آماده ی رنگ شدنن. حیف که دیروز و امروز انقدر بیرون کار داشتم که به رنگ کردنشون نرسیدم ...


سه‌شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۲
امروز رفتم گالری راه ابریشم (جردن، تابان شرقی/ این گالری همیشه نمایشگاه های عکس داره. خیلی خوبه که تخصصی کار میکنه) و کارای کیارستمی رو دیدم. 76 تا کار بود، که 22 تاش فروش رفته بود، قیمتشون هم 260 تومن بود. تیراژ هم 10 تا بود. به نظر من کارای کمابیش خوبی بود. دوتا کار مزخرف داشت، نصفیش چندان جالب نبود، سه چهارتاش خیلی خوب بود، بقیه هم خوب. کاراش تیپ هم بودن (24 در 36 اندازه ی عکسها بود و حدود 40 در 60 قابا) و تم ثابتی هم داشتن. تو بیشترشون جاده وجود داشت. تفکیک رنگ کارا خیلی کم بود و توش از طیف بین سیاه و سفید خیلی کم استفاده شده بود، با کنتراست خیلی زیاد (جزئیات خیلی کم). خیلی جاها قواعد ترکیب بندی رو شکسته بود، که به جز چند مورد کمابیش خوب انجام شده بود. با این حال به نظر من کاراش فضای سنگینی نداشتن.

به طور کل نمایشگاه خوبی بود و از دیدنش راضی ام. فردا (7 ام خرداد) آخرین روزشه. اگه علاقه دارین حتما برین.

دوشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۲
بزرگترین مشکل در راه رفع تبعضی های جنسی اینه که اکثر زنها (حتا کسانی که ادعای فمینیسم میکنن) حاضر نیستن برای به دست آوردن حقوقی که در نظر دارن، امتیازهایی که جانشین اونها شده بوده رو از دست بدن. به ازای هر تبعیضی، امتیازهایی هم داده میشه. مثلا اگه در نظام سنتی زن جنس دوم حساب میشه، در عوض این حق رو داره که توسط جنس اول حمایت بشه (از نظر مالی و فیزیکی و حتا فکری). حالا اگه زنی میخواد جنس دوم نباشه، مسلما باید این حق رو هم ندیده بگیره. این حق، و حقوق دیگه ای که به ازای تبعضی های جنسی گرفته. با این حال تا جایی که من دیدم، اکثر زنان طرفدار برابری حقوق، حاضر نیستن از امتیازهای زنانگی خودشون بگذرن.
این هم وبلاگ یک بیت حقیقت در دنیای کامپیوتر و ارتباطات، وبلاگ کامپیوتری یکی دیگه از دوستای خانه ی کتابیم. شروین رو فعلا زیاد نمیبینم، ولی دوست نازنینیه که آشنا شدن با اون و چند نفر دیگه به تمام شبکه بازیها میارزه.
این وبلاگ یادداشت های یک ناشر جوان هست، که مال دوست شبکه ای قدیمی من (تو شبکه ی خانه ی کتاب) هست. ماکان، که اسم انتشاراتش هم ماکانه (:
یکشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۲
"ازدواج فحشای قانونیست"
خواستم در مورد ساختن قاب بنویسم، بعد دیدم زیاده و نمیشه اینجا بنویسمش، گفتم تو یه صفحه ی دیگه مینویسم. گفتم حالا که اینطوری شد براش عکس و شکل هم میذارم. اصلا میکنم یه do it yourself کامل (به قول فرنگیا) که هرکی با خوندنش بتونه قاب بسازه و توش همه چیز، از محاسبه ی قیمت و ابزارهای لازم گرفته تا ریزه کاریها رو بنویسم. خوب، پس نتیجه میگیریم که حالا حالا ها نمینویسمش <:

کمال گرایی اثرش حتا از تنبلی هم بدتره.
با اینکه وقت کتاب خوندن ندارم، ولی این کتاب منو انقدر به هوس انداخت که امانت گرفتمش:
Problems of Emripicism, philosophical papers of Feyerabend

مقاله های فایرابنده، که چنتای آخرش نقد کوهن، لاکاتوش، لاودن و پاپره. به جز این مقاله های کاملا فلسفه ی علمی، یه سری مقاله های دیگه هم در مورد ویتگنشتاین و غیره داره.
این محصول مراسم چایخوری صبحگاهی لب حوض من در دانشگاهه:


سمباده زدن قابا بعد از حدود هفت هشت ساعت کار خیلی سخت، تموم شد.



اون بالا هم سورت شدن که بتونم اونایی که با هم هستن رو جدا کنم. زندگی الگوریتمیه دیگه ...
اگه دستم به خورشید میرسید ... فقط اگه دستم به خورشید میرسید ... اونوقت میبایست نگران این باشم که دستم به خورشید نخوره و نسوزه.
این خورشید نمیخواد خاموش بشه ؟
دلم یه چیزی میخواد ... دلم واقعا یه چیزی میخواد، یعنی با تمام وجودم میتونم میلی که نسبت به اون چیز دارم رو احساس کنم. فقط مشکلم اینه که نمیدونم اون چیز دقیقا چیه !
امروز کارت دعوتهام آماده شدن. به نسبت هم خوب شده. کم کم دارم تو طراحی کارای افست وارد میشم (البته هنوز مونده). الان هزارتا کارت دارم، که روشون به جای 1382 نوشتم 1381 !
به نظرتون بده ؟ <: زورم میاد 9 تومن دیگه بدم دوباره کارت چاپ کنم.
قاب ساختن کار سختی نیست. دقت و حوصله میخواد، به اضافه ی یه مقدار مهارت تو کار چوب. ترس نداره، فوقش خراب میشه دیگه! اگه کسی میخواست قاب بسازه بگه تا مراحل کار رو براش بنویسم...
شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۲
یه تابلو بود که ازش بدم نمیومد، ولی چندان هم نمیپسندیدمش. بعد از سی چهل بار که دیدمش، کم کم احساس کردم ازش خوشم اومده و به نظرم هنرمندانه میاد.

داشتم به این فکر میکردم که شاید به خاطر قرار گرفتن اون تابلو در جایی که از نظر من هنریه، کم کم ناخودآگاهم قبول کرده که اون تابلو رو هنری بدونه. اگه اینطور باشه، میشه گفت که سلیقه های ما به نوعی استراتژی ماست. مثلا اینکه من بگم این کار قشنگه یا نه، ممکنه به جای اینکه به معنی انطباق یا عدم انطباق اون با معیارهای زیبایی شناختی درونی من باشه، به این معنی باشه که من به جمعی که این تابلو به اونها تعلق داره احساس تعلق خاطر میکنم یا نه. بده، نه ؟
اگه به من لینک دادین بهم خبر بدین که علاوه بر حواله ی زمین توی بهشت، لینکتون رو تو قسمت لینک دهندگان هم اضافه کنم (: مرسی ...

در ضمن، کسایی که تو نیمه ی اول سال گذشته حواله ی زمین توی بهشت رو گرفتن، یه مقدار اصلاحی به زمینشون خورده، که در عوض عفو مالیاتی میخورن. برای جزئیات باهام تماس بگیرین.
امروز به شدت مشغول سمباده زدن چوب قابام، خیلی کار میبره. حدود شیش هفت دقیقه کار برای هر ضلع قاب، که البته حداقل معادل همین زمان هم باید استراحت کنم تا نمیرم.



اگه امروز بتونم کارشو تموم کنم خیلی خوبه، به خودم جاییزه میدم.
راستی، باز هم مسخره بازی. پارسال موقع نمایشگاهم رفتم سر کار. سه هفته مونده به نمایشگاه رفتم سر کار، و تمام کارهای نمایشگاه رو زمان خالیم انجام میدادم و خیلی بهم فشار اومد. وقتی نمایشگاه تموم شد، من هم یه هفته بعد از اون شرکت اومدم بیرون. حالا صحبت شده که یه جای دیگه برم. احتمالا این هم با تموم شدن نمایشگاه و امتحانای پایان ترمم به هم میخوره !
عامه اين قدرت فوق العاده رو داره که هر چيزي رو -هرچند عالي و بي نقص- به گند بکشه. کافيه يه چيزي رو عموم مردم قبول کنن، اونوقت ديگه بايد به فکر دور انداختنش بود.
يه ايده ي خوب به من دادن: به جاي واژه ي "خودنمايي" ميشه گفت "کسب اعتبار" (:
جمعه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۲
زنده باد قمه زني، زنده باد انتخاب طبيعي ...
ديروز يه ايده اي به ذهنم رسيد. من قبلا يه نسخه ي اوليه براي کتابي تهيه کرده بودم، که هيچوقت براي چاپ کاملش نکردم. علتش اين بود که هم بايد براي تکميلش (در حد چاپ) خيلي روش کار ميکردم، و هم اينکه چاپ کردن کتاب خيلي بدبختي داره.

اين کتاب يه دايره المعارف کوچيک در مورد ايسم هاي فلسفيه، با توضيحي که سعي کردم کامل باشه و بتونه افراد غير متخصص رو راضي کنه.

حالا ايده ي من اين بود که به جاي اينکه تو بايگاني بمونه براي اصلاح و چاپ احتمالي در آينده هاي دور، بذارمش تو اينترنت، که هم همه بتونن به راحتي ازش استفاده کنن، و هم اينکه توسط پيشنهادهاي خواننده ها (به خصوص افراد متخصص) سريعتر و بهتر تصحيح بشه. نظر شما چيه ؟
هروقت دیدین کسی نمایشگاه گذشته، میتونین چنتا چیزو بفهمین. اینکه به احتمال زیاد وضع مالیش خوبه، و دیگه اینکه به احتمال خیلی زیاد قصد خودنمایی داره. در واقع به جز خودنمایی (حداقل با اصطلاحات مودبانه تری که همون معنی رو میدن) چیز دیگه ای نمیتونه همچین کاری رو توجیه کنه.
پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۲
SMS من هم وصل شد. جالب اینه که باهاش میشه ایمیل و آفلاین مسیج یاهو هم فرستاد !
نه نه، جدیه. من همین الان تست کردم و پیغامم به خودم رسید. تو اینجا میتونین راهنماشو ببینین.
حيوونايي که به نظرشون قشنگه -مثل بلبل و ...- رو ميکنن تو قفس، در حالي که اين کار رو با حيوونايي که دوست ندارن -مثل کلاغ- نميکنن.
از 10 صبح تا 7 بعد از ظهر تو خيابونا بودم، دنبال کاراي نمايشگاه. چوب قابا رو گرفتم، که از فردا شروع ميکنم به ساختنشون. موقع بريدن چوبا هم خودم بالا سرش بودم که درست کار کنه، و به خاطر همون خاک اره ها از اون موقع تا حالا دارم سرفه ميکنم. ياد اون موقعي که خودم کار چوب ميکردم به خير.



قابا رو خيلي خوب بريد. چوبش خوب بود، برش هم دقيق بود، بين چوبا هم تمام قسمتاي نه چندان مناسبش رو ريخت دور. 24 تومن پول قابا شد. اگه ميخواستم بدم قاب ساز نمايشگاهي برام بسازه، ميشد 100 هزار تومن.
این که آدم متوجه اشتباهات فکری بقیه بشه قدم اوله. قدم بزرگ بعدی اینه که متوجه اشتباهات فکری خودش هم بشه.
سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۲
دو سه روز پیش بالاخره رفتم عکسای نمایشگاه رو چاپ کردم. الان هم کم کم دارم آمادشون میکنم. چون قاب و پاسپارتو با خودمه، خیلی وقت میبره. امیدوارم خوب در بیان.



نمایشگاه فردای آخرین امتحانمه <:
معمولا کسايي که يه تئوري رو براي اولين بار طرح ميکنن خيلي بيشتر از کساني که بعدا روي اون تئوريها کار ميکنن معروف ميشن و وجهه ي بالاتري دارن، در حالي که کار گروه دوم اصلا کمتر از اوليه نيست، و شايد هم بالاتر باشه. اين گروه دومه که تئوري واقعي رو ميسازه، معمولا طرح کننده فقط شمايي کلي از تئوري ميده، پر از اشکال و غير قابل استفاده.
چرت و پرت گفتن فقط برای کسی راحته که احساس میکنه داره حرفای خیلی مهمی میزنه. وقتی آدم عمدا بخواد چرت و پرت بگه میبینه که چقدر سخته.
دیشب رفتیم فیلم بولینگ برای کلمباین رو دیدیم. یکی از بچه ها که به زیرنویس ها و حرفها هم زمان دقت کرده بود (من که فقط میتونم در هر زمان یکیشو بفهمم) میگفت که یه جایی طرف گفت OH SHIT و زیر نویس نوشت "اوه خدای من" <:
دوشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۲
اگه عقربه ثانیه شمار ساعت نبود وقتی میرفتم سر کلاس ریاضی دو فکر میکردم زمان متوقف شده !
از وبلاگ جوتی.
اين هفته نامه ي هنري تنديس کي ميخواد به فکر گرفتن يه اديتور بيفته که انقدر مثل نقل و نبات غلط هاي نگارشي و حروفچيني از سر و روش نباره ؟!
بله، پول واقعا خوشبختي نمياره، ولي شما بگين، گريه کردن تو يه ماشين آخرين مدل بهتره، يا تو سرما در کنج خيابون ؟!
از راه که رسيدم نشستم پاي تلويزيون (کاري که خيلي کم ميکنم) که يه پرتقال بخورم، و بعد اين برنامه ي جالب رو تو کانال چهار ديدم:

يه برنامه بود درباره ي ادراک زمان در حيوانات مختلف. با استفاده از شواهد مختلف توضيح ميداد که درک حيوانات مختلف از زمان، بستگي به سرعت عمل ذهن اونها داره (که خيلي معقوله)، که اون هم متناسب با سرعت فعاليت ها، و ضربان قلبه (اين آخري منو ياد Clock speed کامپيوتر انداخت!). مثلا يه نوع موش بود که اگه اشتباه نکنم 200 يا 300 بار در دقيقه قلبش ميزد، که ده بيست برابر يه فيله. در عوض، ميشه گفت که زمان براي اين موشه کندتر از فيله ميگذره، و به عبارتي، يک دقيقه ي موشه به نظر فيله چند ثانيه مياد. جالب اينه که در اين مورد خاص، عمر هردوشون حدود 800 ميليون ضربان قلبه، يعني با اينکه موشه از نظر ما خيلي زودتر از فيله ميميره، ولي ميشه گفت که به اندازه ي فيله زندگي کرده. اين برنامه من رو يه کم هم به فکر پارادوکس دوقلوها تو نسبيت انداخت.
تمام اين برنامه با فيلم برداري فوق العاده اي همراه بود. هفته ي ديگه هم قسمت ديگه اي داره که ظاهرا در مورد نيروها و ويژگيهاي خاصيه که حيوونهاي مختلف بنا به محيطشون به دست ميارن. پس اگه ساعت برنامه رو اشتباه نکنم، ميشه يکشنبه ها، ساعت 5 بعد از ظهر.
یکشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۲
تو وبلاگ خاک چیزی از ویرجینیا وولف نقل شد بود که من به عنوان یک طرفدار پر و پا قرص هنر آبستره ازش خوشم اومد:
هنر نبايد نسخه ي دوم دنياي واقعي باشد ، چون از آن كثافت يكي كافي ست.
یه سایت هست به اسم Everyday Shot Gallery، که بدون هیچ توضیحی، و حتا بدون لینک ایمیلی که من بتونم پیداش کنم، برای هر روزی یه عکس داره. عکساش فوق العاده نیستن، ولی تم و روح خاصی دارن که منو جذب میکنه و دلم میخواد بیشتر و بیشتر عکساشو ببینم.
هرکی بک گراند منو برداشته زود بذارتش سر جاش !
زنی که بقل دستم نشسته بود همچین تو نیم وجب جای تاکسی کیفشو بین من و خودش گذشته بود که انگار من ...
این مسئله قسمتی از اعتقادات شخصیه طرفه که احساس میکنه اگه یه مردی بدنش بخوره به بدن اون (البته از روی n سری لباس) آسمون به زمین میاد. با این حال یه قسمت غیر شخصی هم داره، و اون اهانتیه که به من میشه، و این از نظر من اصلا قابل قبول نیست.

متاسفانه این مسئله همیشه هست که برای انسانی که در اجتماع زندگی میکنه، تقریبا هیچ چیز شخصی ای وجود نداره، و هر کاری که بکنه بعدی اجتماعی داره. مسلمون ها هم روی همین حسابه که محدودیت های اجتماعی ایجاد میکنن، چون اعتقاد دارن (که چندان هم اشتباه نیست) که قسمت خصوصی زندگی افراد هم بعدی اجتماعی داره، و به همین خاطر نمیشه به حال خودش رهاش کرد. مسئله ای که اینجا مطرحه، اینه که نه من میتونم مطمئن باشم که ایده های شخصی و اجتماعیم کاملا درستن، و نه کس دیگه ای، برای همین هم مجبور کردن افراد به اطاعت از اون، تنها از طریق قدرت توجیه میشه، نه منطق. مسلمونها فکر میکنن ایده هاشون درستِ مطلق هستن، برای همین هم دیکتاتور از آب در میان. من هم خیلی وقتا احساس میکنم عقایدم درستِ مطلق هستن، ولی عقلا این رو قبول نمیکنم.

ایده ی اولیه ی دموکراسی این بود که حکومت باید طبق خواست اکثر شهروندان اداره بشه، نه توسط گروهی خاص. بزرگترین تحول در ایده ی دموکراسی این بود که قاعده ی کلی اون به این شکل تغییر کرد: "حکومت مطابق خواست اکثر افراد، و با حفظ حقوق اقلیت ها".

و اما مسئله ی اون زن، و جبهه گیری من در مقابل اون، که نیاز به کمی تجدید نظر داره...
شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۲
قطره قطره جمع گردد، سطل سطل خرج گردد همی.



دیروز رفتیم کاشان. قمصر خیلی مسخره بود و اصلا خوشم نیومد، ولی تو خود کاشان باز اون سه تا خونه ها یه کم حالمو جا آوردن، هرچند که فقط یه ساعت برای دیدنشون وقت داشتیم !


چنتا عکس هم انداختم که بد نشد. نصفیشون رو الان نیگاه کردم، که این چنتا عکس بالا رو میتونین الان ببینین. البته لینکش موقتیه، بعدا که بذارمش تو گالریم از جای فعلیشون پاکشون میکنم:
A - B - C -D
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۲
چرا بازاری جماعت انقدر راحت دروغ میگن ؟!
عکسباران دبه کرد و اسپانسر نشد !! اون هم در حالی که من گالری رو همون چند ماه پیش که صحبت شده بود به خاطر هزینه های زیادش کنسل کرده بودم و رو حساب عکسباران که گفت اسپانسر میشه موافقت کردم که نمایشگاه بذارم. عوضی، کلی بالا پایین کرده میگه 50% تخفیف میده، اون هم رو قیمتایی که بعد از 50% تخفیف باز هم از جاهای دیگه بالاتره، و تازه کیفیتش هم پایینتر ! (فقط دوامش خوبه).

حالا که اینطور شد افشاگری میکنم !
1- کیفیت چاپش از پلات پایینتره، تفکیک رنگش کمتره.
2- قیمتش دو تا چهار برابر پلات در میاد.
3- اگه پلات ها رو لمینیت کنین از نظر دوام همپای کارای عکسباران میشه.
4- تو چاپ اپتیکی عکسباران کنترل آدم روی رنگ ها زیاد نیست، کاغذاشون هم خیلی وقتا بیس رنگ داره و در نتیجه کارای سیاه سفید رو خراب میکنه.
5- قیمت دوربینای عکسباران هم بین یک و نیم تا سه برابر جاهای اصلیه (به جز بعضی دوربینای شرکتی، مثل المپیوس).

بعدا اگه چیز دیگه ای برای افشا کردن به نظرم رسید میگم <:
شما هم لطفا برای نمایشگاه به کسایی که فکر میکنین خریدار هستن بگین که بیان و کارا رو بخرن تا من ضرر نکنم (سود هم نخواستم).
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۲
خوب، اکانتم تموم شده. الان اومدم از سایت دانشکده اینو مینویسم. خواستم یه چیزی بنویسم، ولی دیدم حرفی برای گفتن ندارم (:
سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۲
دارم کارای نمایشگاه رو انتخاب میکنم. از 56 تا شروع کردم و الان با کلی سختی رسوندمش به 36 تا. باید بکنمش 30 تا، ولی دلم نمیاد هیچکدوم رو حذف کنم... (:
چي اهميت داره ؟
انتزاع زيباست... وقتي از واقعيت مملو باشيم.
تنهايي زيباست... شايد چون معمولا وجود نداره.
فقط کافيه يه کم به خودت فرصت بدي. همونطور که با بقيه معاشرت ميکني، با خودت هم بکن. اونوقت ميبيني که چه چيزهايي جالبي براي کشف کردن توي تو وجود داره.
تلخي قهوه... فضاي کم نور... تن آبي نور... موسيقي مينيماليستي... کز کردن تو کنج اتاق -> فراموش کردن ايده ي زمان.
دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲
... چشم‌مان به کامپيوتری، که روی آن نرم‌افزاری برای ترجمه‌ی انگليسی به عربی نصب بود، افتاد. آن دوست پرشروشور رفت و روی کی‌بورد نوشت: "fuck" و نرم‌افزار مربوطه فورا پاسخ داد: "النکاح" و من ياد حديث نبوی "النکاح سنتی" افتادم و ...
تو وبلاگ شبح ميتونين مطلب بالا رو بخونين، البته همراه با تحليلي که درست بودن اين ترجمه در سنت اسلامي رو نشون ميده. کلا وبلاگش خوبه، برين بخونين. این دوره زمونه وبلاگ خوب راحت پیدا نمیشه <:
بدين وسيله از تمام کسايي که توسط کامنت، ايميل، يا آگهي روزنامه تولدم رو تبرک گفتن تشکر ميکنم <:
همین روزا میرم عکسای نمایشگاه رو چاپ میکنم، قول میدم !
قاباشم خودم میخوام بسازم، امیدوارم خوب در بیاد. احتمالا 25 تا کار.
وقتي براي رسيدن به آرزوهام اقدام ميکنم، احساس ميکنم به يه چيزي خيانت کردم.
نسبي، مطلقِ فروتنانس. مطلق، نسبي پنهان. "و اين هردو هيچ".
به جز من هيچ کس نميتونه بدونه که کي هستم. خودِ من ... من هم نميدونم.
نميدونم کي هستم، پس ايده اي از "من" رو براي خودم ميسازم.
چيزاي مشخص، قطعي و کاملا فهميده شده (يا قابل فهم) کسل کننده هستن. همه نقطه ي پايانن. آدم از پايان خوشش نمياد. ناخودآگاه انسان چيزهاي مبهم و ناشناخته رو دوست داره، چون با مشغول شدن به اونها، حقيقت ناخوش آيند پوچي رو فراموش ميکنه.
همه چيز ... همه چيز ... همه چيز ...
یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۲
همه چيز رو از دريچه ي شناخت خودمون ميفهميم و بيان ميکنيم. پس جمله اي که توش "من" نباشه، يه جاييش ميلنگه.
موزه برنامه ی جدیدش به نظر من جالب نبود. همین یارو فرانسویه ...

پوستر یه سری کلاس هم اونجا بود که یکیش مال ضیمران بود (فلسفه ی هنر در قرن بیستم) که من واقعا دلم میخواست برم، ولی کلاسش پر شده بود. این موجود لعنتی خیلی عالیه، واقعا تاییدش میکنم (ضیمران رو میگم).
زيبايي و گيرايي به لحظه تعلق داره. هيچ چيز تکرار نميشه.
وسوسه زيباست. به آدم اطمينان ميده که هنوز ادامه داره.
به هر چيزي که به نظر خيلي خوب برسه بايد شک کرد.
هر چيزي که وجود داره منحصر به فرده.
چند روز پیش داشتم به شباهت بنیادین پنیر پیتزا و سکس فکر میکردم. اکثرا خیلی به اینها علاقه دارن، در هر وضعیتی دنبالش هستن، سعی میکنن هرچه بیشتر ازش بهره مند بشن، ولی وقتی زیاد میشه، در هر دو حالت حال آدم بد میشه.
معمولا قوانينمون (منظورم قوانين طبيعيه، نه اجتماعي) بسط دادنِ جز به کل هستن، نه چيز ديگه.
احتمالا تا آدم يه جنبه اي از چيزي رو پر رنگ نکنه و جنبه هاي ديگه رو کم رنگ، نميتونه در موردش نتيجه گيري کنه؛ چون هميشه تو نتيجه گيري گرايش به نوعي وحدت داريم (اوج سادگي => بيشترين تسلط).

اگه اينطور باشه، دليل فرق داشتن قضاوت هاي افراد در مورد چيزهاي مشترک مشخص ميشه.
قرار دادن افراد توي دسته هاي مختلف و برچسب زدن به اونها، يه کار کاملا ماشيني و غير انسانيه. خوب، شايد يه موقعي بخواين، يا لازم باشه که به انسان ها به چشم ماشين نگاه کنين (مثلا وقتي که ميخواين يه کالايي رو به بازار عرضه کنين)، اون موقع کاملا دسته بنديهاتون موجهه؛ ولي موقعي که دنبال يه رابطه ي انساني هستين، دسته بنديها رو بايد کاملا کنار بذارين.
دي لا لام لام لا لي لام لام دنگ !
شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۲
راستی ! تولدم مبارک (:
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۲
از Kevin Bubriski


به من گفت دغدغه ی فلسفی ندارم.
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۲
این یه سایت فارسی برای خرید کتابهای خارجیه، به اسم E-Ketab ! البته من که باهاش زیاد نتونستم کار کنم، چون سرچ اش خرابه. حالا شماها ببینین چیز به درد خوری توش پیدا میشه یا نه.
اگه میخواین تو دوسالانه ی نقاشی شرکت کنین، باید تا اول تیرکاراتونو آماده کنین. من شاید یکی دوتا کار بدم (اگه تو شبکه ی پیچیده ی اونا قبول بشه). البته با این اوضاع اخیر که به شدت مشغولم، ممکنه اصلا نتونم...
امروز در طي حرکتي نمادين، سر کلاس شناخت شناسي مسئله ي منطق حل ميکردم. تا در بياد چشم هرچي فيلسوف شناخت شناسيه که گند هرچي استدلاله در آوردن.
فيلم دنيا رو ديدم. فکر کنم فيلم قبلي رو پارسال ديده بودم. گذشته از قالب کلي فيلم که ممکنه به نظر مسخره بياد، يه خميرمايه ي اساسي داشت که نقد سنت و مذهب -به شکل خاصش- بود، و خوب، به نسبت جالب بود. حرکتهاي جسورانه ايه که تو فرهنگ جامعه خيلي اثر ميذاره. البته افراطي بود، طوري که لازمه ي چنين نقديه. يه آنتي تز.
من اگه يه موقعي فيلم بسازم، يه فيلمي ميسازم که شروع و پايان نداشته باشه. يعني اول و آخر فرضي فيلم به هم وصل باشن. آدما هم هروقت که خواستن برن تو سالن بشينن، هرچقدرشو که خواستن ببينن و برن بيرون، و سانس مشخصي هم نداشته باشه.
يه دو تا حرف سينمايي زدم که وقتي انجمن سينماگران جوان ميخواد منو تو جشنواره ي فيلم کوتاه کيش مهمون کنه نخوره تو ذوقش <:
اين وبلاگ هم در مورد فعاليت هاي اين انجمن، و چيزهاي مربوط به سينماست.
و اما زندگی ...
فکر کنم موقغ بروز احساسات نوستالژیک، ماده ای از مشتقات قهوه تو بدن تولید میشه.
اگه کسی رو دیدین که داشت نفس میکشید، بدونین که ممکنه من باشم.
دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۲
کاش يه مرکز آماري بود که ميتونست بهم بگه چند نفر زورشون ازم کمتره. براي ساختن جهان بيني خيلي به درد آدم ميخوره.
فرض کنين براي مسايل امنيتي لازم باشه که آدم هميشه فاصلش با هيچ احمقي از يه حدي کمتر نشه. خوب، حالا ميتونيم مکان هندسي جاهاي قابل زيست هر کسي رو در بياريم (میشه همه جا منهای تعداد زیادی دایره به شعاع فلان و مرکز ...). به نظرتون این مکان چه شکليه و چه قدریه ؟

اگه چنین کاری انجام بشه، جالبترین قسمتش اوناییه که مکان هندسیشون تهی میشه ! خیلی خنده دار میشن. لابد گناهشم میندازن گردن بقیه.
هر قدمی که بری عقب، یکی دو قدم میان جلو.
ممکنه آدم یه مسئله ای رو کاملا ببخشه، ولی بعیده که اون رو فراموش کنه.
یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۲
گالری نه و ده رو هم اضافه کردم. مال عکسای این هفتس (:


دیشب خواب دیدم که دارم با یه توپ تنیس بازی میکنم، از دستم میفته تو رودخونه و قل میخوره میره. من هم میرم بگیرمش. یه جایی بود مثل پایینهای کوه، دور و برش خونه و درخت. کم کم که دنبال توپه رفتم پایین، به جاهای عجیبی رسیدم. چیزی برای تعریف کردن ندارم، ولی فضای خیلی سنگین و عجیبی بود. تاریک، مبهم، و غیر عادی. توپ هم ناپدید شد، ولی من هنوز دنبالش میگشتم...
چند ثانیه پیش احساس کردم که از وبلاگم بدم اومده !
من همیشه کلید همراهمه، همیشه هم کسی تو خونه هست که در رو باز کنه. ولی امروز که خیلی خسته بودم و کارای زیادی هم داشتم، وقتی رسیدم خونه نه کلید همراهم بود، نه کسی بود که در رو برام باز کنه. کی بود میگفت اگه چیزی بتونه خراب بشه حتما به بدترین شکل در بدترین موقع ممکن خراب میشه ؟
شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۲
سر کلاس که بودم پشه هه انقدر دور و برم چرخيد که مجبور شدم بکشمش. بعد از اينکه کشتمش، يه دفعه اي به اين فکر افتادم که شايد پشه ي بيچاره از من خوشش اومده بوده و ميخواسته با هم بازي کنيم، اونوقت من اون بلا رو سرش اوردم !
جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۲
يا هم در ظاهر احمقن و هم در باطن، يا فقط در باطن.
وقت هم چيز جالبيه، وقتي آدم لازمش داره زود تموم ميشه، وقتي لازمش نداره هي کش مياد.
Under Construction
نمیدونم چرا الان که خواستم برم تو وبلاگم همچین چیزی نوشت !
البته نگران نباشین، الان که شما دارین این رو میخونین درست شده که میتونین بخونینش، فقط مسئله اینه که معلوم نیست این اتفاق (خونده شدن این توسط شما) کی میفته.
جاي شلوغ که ميرم، کاملا سردرگم ميشم. حواسم کاملا پرت ميشه و بلافاصله سرم گيج ميره. امروز رفتم افتتاحيه ي يه نمايشگاه. حدودا يه دقيقه اونجا بودم، بعد فرار کردم و يه بار ديگه نتيجه گرفتم که نبايد تو افتتاحيه برم جايي.