یکشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۲
زنی که بقل دستم نشسته بود همچین تو نیم وجب جای تاکسی کیفشو بین من و خودش گذشته بود که انگار من ...
این مسئله قسمتی از اعتقادات شخصیه طرفه که احساس میکنه اگه یه مردی بدنش بخوره به بدن اون (البته از روی n سری لباس) آسمون به زمین میاد. با این حال یه قسمت غیر شخصی هم داره، و اون اهانتیه که به من میشه، و این از نظر من اصلا قابل قبول نیست.
متاسفانه این مسئله همیشه هست که برای انسانی که در اجتماع زندگی میکنه، تقریبا هیچ چیز شخصی ای وجود نداره، و هر کاری که بکنه بعدی اجتماعی داره. مسلمون ها هم روی همین حسابه که محدودیت های اجتماعی ایجاد میکنن، چون اعتقاد دارن (که چندان هم اشتباه نیست) که قسمت خصوصی زندگی افراد هم بعدی اجتماعی داره، و به همین خاطر نمیشه به حال خودش رهاش کرد. مسئله ای که اینجا مطرحه، اینه که نه من میتونم مطمئن باشم که ایده های شخصی و اجتماعیم کاملا درستن، و نه کس دیگه ای، برای همین هم مجبور کردن افراد به اطاعت از اون، تنها از طریق قدرت توجیه میشه، نه منطق. مسلمونها فکر میکنن ایده هاشون درستِ مطلق هستن، برای همین هم دیکتاتور از آب در میان. من هم خیلی وقتا احساس میکنم عقایدم درستِ مطلق هستن، ولی عقلا این رو قبول نمیکنم.
ایده ی اولیه ی دموکراسی این بود که حکومت باید طبق خواست اکثر شهروندان اداره بشه، نه توسط گروهی خاص. بزرگترین تحول در ایده ی دموکراسی این بود که قاعده ی کلی اون به این شکل تغییر کرد: "حکومت مطابق خواست اکثر افراد، و با حفظ حقوق اقلیت ها".
و اما مسئله ی اون زن، و جبهه گیری من در مقابل اون، که نیاز به کمی تجدید نظر داره...