aaab

aaablog@sent.as

پنجشنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۳
هروقت مدت زیادی با عدد و سمبل کار میکنم، احساس میکنم دلم برای آدمیزاد تنگ شده. وقتی از پشت میز بلند میشم و میرم بیرون یه قدمی بزنم... قدر عدد و سمبل رو میفهمم.
امروز برم سر کار...
یا نرم سر کار...
ولی برم...
ولش کن نمیرم...
برم؟
نرم؟
پنجشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۳
دیشب با اپیکتتوس نشسته بودیم پیک میزدیم و بحثای فلسفی میکردیم. گیلاسش که خالی شد یه کم توشو نگاه کرد، بعد برگشت بهم گفت "میدونی، شماها هم مثل من برده این؛ فرقش اینه که من میدونستم برده ام و همه هم منو برده میدونستن، در حالی که شماها نمیدونین برده این و بقیه هم انکار میکنن که برده این".
سرکشی شرط لازم، و البته نه کافی، برای خوشبختیه.
+ منظور سرکشی ظاهری نیست.
سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۳
همزمانی روز جهانی اسب آبی و شترمرغ را به تمام خربزه های جهان تبریک می گوییم.
پرنده هایی که به بچه هاشون پرواز کردن یاد میدن... یعنی همون چیزی که من هیچوقت ندیدم ولی تو کارتونا زیاد به خوردم دادنش... منو یاد مادر پدرایی میندازه که سلام کردن یاد بچه هاشون میدن.
دوشنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۳
آدما دو دسته ن: اونایی که Pocket PC دارن و اونایی که ندارن.
هوس کردم منم دولتی تعیین کنم و در دهانش بزنم.
جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۳
کمتر چیزی به اندازه ی تلویزیون روشن بده...
از اون بدتر تلویزیون روشنیه که صداش زیاد باشه...
از اون هم بدتر تلویزیون روشنیه که صداض زیاد باشه و دایم کانالاش عوض بشه.
علم و دین ارتباط تنگاتنگی دارن: علم برای دین مشکل ایجاد میکنه، دین برای علم.
در افسانه ها آمده است که روزی آخر زمان فرا خواهد رسید. در این موقع، پرنده ها به اعماق اقیانوس ها فرو میروند و ماهیان به آسمان ها پرواز میکنند. درختان به خزندگانی آتشین تبدیل میشوند و خزندگان به تخته سنگ. خورشید خاموش میشه و در عوض چراغ قوه های آسمانی روشن میشن. زمین به دور ماه میگرده و هاله ی (دیکتش درسته؟) زحل میره دور مریخ و سایت دانشگاه صنعتی شریف یک شبانه روز متوالی بدون مشکل کار میکنه.
دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۳
اوضاع همیشه از اونی که من میگم بدتره.
اپیکتتوس گفت تو وبلاگم یه آگهی براش بزنم. گفت بگم که دنبال یه بازیگر میگرده؛ بازیگری که بتونه "به خوبی" نقش دوست دختر رو براش بازی کنه... حقوق خوبی هم میده (نمیدونم پولشو میخواد از کجا بیاره! یه بار بهش گفتم که اگه لازم باشه از نظر مالی کمکش میکنم، ولی امیدوارم رو اون زیاد حساب نکرده باشه).
یادمه زمان دبیرستان یکی از بچه ها تو بوفه یه نون ساندویچی خالی روی زمین پیدا کرد. یه دفعه ای همه حس شوخ طبعیشون گل کرد و شروع کردن هرچی خیارشور و گوچه و چیزای دیگه ای که بچه ها از توی ساندویچاشون در آورده بودن و بیرون انداخته بودن رو زمین پیدا میکردن رو جمع کردن و ریختن توی اون نون. بعد یکی از بچه ها ساندویچ رو دستش گرفت و رفت طرف بابک (دوست خیلی کم غذای من!) و وانمود کرد که میخواد یه گاز به ساندویچ بزنه. بابک بلافاصله گفت "نه! نصفشو بده من!". اونم گفت باشه، و همه ی ساندویچ رو داد بهش و اون هم شروع کرد به خوردن...
نکته 1: بابک عزیز من فتوبلاگ هم داره، ولی گفتم اگه بهش لینک بدم ممکنه در عملی تلافی جویانه با بازگو کردن خاطرات من رسوایی به بار بیاره.
نکته 2: یه آقایی داشت اعتقادات خودش در مورد خدا رو به یکی دیگه می خوروند، نمیدونم چرا یاد این خاطره افتادم.
دیروز داشتم فکر میکردم که چقدر تو روابط اجتماعی سهل انگاری میکنم. احتمالا علتش اینه که ذهن ما ایرانیها در جاهای دیگه ای خیلی درگیره.
جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۳
من می می دوست دارم.
توضیح: در طی عملیاتی می میانه، اصطلاح "مینیمالیزم" رو که به نظرم خیلی غیر می میانه میومد به "می می" تبدیل کردم.
الان یه نفر یه جایی از دنیا وقتی انگشتش تو دماغش بوده سکته کرده و مرده. شک ندارم.
یه سوال برای من پیش اومده: آیا نیمی از افراد تعداد موهای سرشون فرده؟
خوب، من واقعا فکر میکنم جای سوال داره. بهتره یه تیم تحقیقاتی تشکیل بشه و تو یه کار آماری سازمان یافته جواب این سوال رو پیدا کنه. اگه جواب منفی باشه باید چنتا تیم تحقیقاتی گنده تر تشکیل بشه و دنبال دلیلش بگرده... خیلی حال میده!
دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۳
زندگی قرص ماه ایه که از بین درخت ها دیده میشه.
گاهی برای اینکه بتونی از حدی جلوتر بری لازمه که قدم هایی هم به عقب برداری.
سوال مهمی که برای کسی مثل من مطرح میشه اینه که وقت قضاوت شده یا هنوز نه... و جوابی که به این سوال داده بشه، اگه مثبت باشه، ممکنه بعضی چیزا رو بد جوری به هم بریزه.
جمعه، مهر ۱۰، ۱۳۸۳
شروع میکنی به بازی کردن با کلمه ها... ولی خیلی زود جاها عوض میشه و کلمه ها شروع میکنن به بازی کردن با تو.
حرف های تکراری در مورد مشکلات تکراری ای که هیچکس واقعا نخواسته حلشون کنه...
"دلم کیک کشمشی میخواد"، اصلا هم برام مهم نیست که ساختار اتم چجوریه.