aaab

aaablog@sent.as

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵
هر حرفی که دربارت میزنن، قالبیه که سعی می کنن تو رو توش بذارن. فرقی نمی کنه که ازت تعریف کنن یا بد بگن، در هر حال خواسته یا ناخواسته سعی می کنن تو رو اون جوری کنن که خودشون فکر می کنن.
از اون وقتاییه که به نفعمه یه مقدار از آدمی زاد جماعت فاصله بگیرم.
یکی از جالب ترین احساسات آدمیزاد، آرامش و رضایت آمیخته به افسوسه.
معمولا وقتی پیش میاد که ترکیبی از لذت و رنج که سهم رنج توش بیشتر باشه به طور اجباری از بین بره.
آدمایی که درباره ی سیاست حرف میزنن دو دسته ان: کسایی که اکثریت هستن و چرت و پرت می گن، که حالمو به هم میزنن، و آدمایی که فکرشون کار می کنه و یه چیزی می فهمن، که احساس می کنم حیفه به جای چیزای دیگه انرژیشون رو صرف سیاست می کنن.
دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵
پریروز داشتم فکر می کردم اگه تمایز بین شرط لازم و شرط کافی وجود نداشت فکر کردن برای خیلی از آدما چقدر راحت می شد و چه مشکلات زیادی که از بین نمی رفت.
به این فکر کردم که اگه این تمایز نباشه چی میشه. مسخره میشه؛ دنیایی از المان های تا حد زیادی مستقل.
یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۵
قهوه نخوردن اونقدر وحشتناک نیست که نبودن قهوه ساز وحشتناکه.
خیلی چیزا تو زندگی اینطوریه.
پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵
این هم تجربه ی جالبی بود:
صبح که بیدار شدم دیدم خیلی کلافم و حالم بده. شروع کردم به روانکاوی خودم که ریشه ی مشکل رو پیدا کنم. کلی تئوری به هم بافتم... ظهر که شد، تب کردم؛ فهمیدم ماجرا اصلا روانی نیست، سرما خوردم. فرداش خوب شدم.
سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵
دوست دارم وقتی دارم میمیرم قبلش این کارا رو انجام داده باشم:

1- یه فیلم ساخته باشم(فیلمنامه، کارگردانی، فیلمبرداری، مونتاژ)
2- یه تیاتر ساخته باشم (نمایشنامه و کارگردانی)
3- مدتی تو پاریس زندگی کرده باشم
4- یه مدتی هم توی کوه های اتریش زندگی کرده باشم
5- ناظم اول راهنماییم رو گیر آورده باشم و یه کتک حسابی بهش زده باشم
دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵
دیشب این خواب رو دیدم... چند شب پیش هم دیده بودم... شاید باز هم در این مدت دیده باشم و یادم نباشه: همه ی بچه های دبیرستان با مکانیزمی که نمیدونم چیه، تو همون کلاس سال چهارم (دفعه اول) یا محوطه (دفعه دوم) جمع شدیم. همه بزرگ شدن، همه تغییر کردن؛ اسم خیلی ها یادم نیست.
سوالی که ذهنم رو تو خواب به شدت مشغول می کنه اینه که الان باید طبق اصول دبیرستانی عمل کنیم، چون تو دبیرستانیم، یا طبق اصول فعلیمون، چون بزرگتر از سن دبیرستان هستیم.
پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵
"گنج با رنج میسر نمی شود"
چیزی که با سختی به دست بیاد ارزش نداره.
بی نیازی یه مرحله بعد از بیزاریه...
مثل آدم تنهایی که تو سرما با مرگ سر و کله میزنه... میدونه که اگه جلوی خوابش رو نگیره نابود می شه...
گاهی خودم رو مثل اون می بینم... احساس می کنم اگه ننویسم، یا کاری معادل اون نکنم، نابود می شم...
این تلاش برای زنده موندن نیست، برای آنگونه-زنده-بودنه.
حقوق بشر چیز جالبیه... چون به "چیز"ی داده می شه که لیاقتش رو نداره.
"آدم" بودن میتونه یه افتخار باشه، برای چیزهای بی ارزش، بین چیزهای بی ارزش؛ می تونه اهانت باشه، برای چیزهای نه-به-اندازه-ی-کافی-بی-ارزش، بین چیزهای بی ارزش.
جایی که چیزها به اندازه ی کافی بی ارزش نباشن هم اصولا تمام این کلمه ها معنیشون رو از دست می دن.
می گفت هیچوقت نمیشه دوبار تو یه رودخونه پاگذشت...
دلیلش اینه که دفعه ی اول انقدر حالت به هم خورده که دیگه رغبت نمی کنی این کارو تکرار کنی...
بزرگترین مشکل "بودن" اینه که وقفه پذیر نیست.
پیوستگی ملال آوره... و گریزناپذیر...
یه ضرب المثل قدیمی چینی میگه قبل از هر تصمیم گیری مهمی حتما یه بار خودارضایی کنین.
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم:
دارم آخرین فیلم جارموش، که به فارسی ظاهرا "گل های پژمرده" ترجمش کردن رو می بینم. دو نفر نشسته بودن تو کافه و داشتن با هم حرف میزدن، منم دستم رو زده بودم زیر چونم و داشتم گوش میکردم. پیشخدمت اومد و برای یکیشون قهوه آورد. وقتی میخواست بره یه دفعه ای دستم رو بردم بالا که صداش کنم و بگم یه فهوه هم برای من بیار!!
چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵
فرق نوشتن کتاب با ترجمه کردن اون مثل فرق اسپرسو و نسکافه س.
قبلا هم که نوشته بودم... فرق اسپرسو و نسکافه مثل فرق سکس و خودارضاییه.
همیشه با دیدن و شنیدن بعضی کلمه ها یا عبارت ها مشکل داشتم؛ یه نمونه ی خوبش چیزیه که چند وقت پیش تو یکی از وبلاگا که یادم نیست کدوم بود ولی احساسم می گه که از وبلاگ های مورد علاقم بود خوندم: "بدیهی ست که".
این ماجرا دو قسمت داره: یکی مفهوم اون کلمه یا عبارته (یعنی مثلا از معنایی که داره خوشم نمیاد) و دومی خود اون کلمه یا عبارته. این دومی جالب تره، مثلا ممکنه از یه کلمه یا عبارتی بدم بیاد، ولی از مترادف ها یا معادل هاش بدم نیاد. این دومی احتمالا برمیگرده به کانتکس؛ اون عبارت تو کانتکس هایی استفاده می شده که خوشم نمیومده.

به هر حال... الان داشتم یه سری چیزا می خوندم... یه دفعه ای احساس کردم از کلمه ی "است" خیلی بدم میاد و چشم دیدنش رو ندارم! به نظر خطرناک میاد.

حالا اگه کسی نوشته های منو تحلیل کنه که تعداد تکرار این کلمه ی لعنتی توش از متن های مشابه کمتر بوده یا نه، خیلی ازش خوشم میاد. البته مسلمه که وبلاگ برای این کار مناسب نیست، چون توش محاوره ای می نویسیم. راستی، اگه کسی دلیلی برای محاوره ای ننوشتن (مثلا تو کتابا) به نظرش می رسه بهم بگه.
تو اتاق بغل رئیس من و رئیس اون یکی ها دارن دعوا می کنن. تو تمام این مدت که به ناچار صداشونو میشنوم نشده که بیشتر از یک ثانیه هردو با هم حرف نزنن.
ظاهرا کتاب آموزش برنامه نویسی VBA در آفیس ام چاپ شد.
فکر می کنم کتاب بدی نباشه. البته خیلی وارد جزئیات نمی شه، ولی اطلاعاتی میده که فکر می کنم به خوبی می تونه آدم رو تو این کار راه بندازه تا بعد بتونه با مراجعه به راهنمای برنامه ها گلیمشو از آب بیرون بکشه. برای خود من مهمترین چیز تو VBA اینه که یه جوری برنامه های مختلف رو به هم مرتبط کنم.

یه مقداری از صفحه بندیش رو هم خودم کرده بودم که ازش خوشم میومد، حالا نمی دونم عوضش کردن یا نه (هنوز کتاب دستم نرسیده).



یه جلدش رو هم به یکی از خواننده های وبلاگم هدیه میدم. منظورم اولین کسیه که برای این کار بهم ایمیل بزنه.
الان داشتم یه چیزی رو سرچ می کردم که مطلبی تو سایت عکاسان قزوین دیدم:
کداک تولید فیلم های سیاه و سفیدش رو متوقف کرد!

البته قابل انکار نیست که حتا در مورد من هم حس نوستالژی اندوه باری به وجود اومد، ولی همچین هم بدم نمیاد که گاهی خبرهایی بشنوم که جواب بعضی مخالفان کله شق عکاسی دیجیتال باشه.



چند وقت پیش هم توی مجله ی عکاسی حرفه ای که اولین شمارش در اومده یه خبری خوندم درباره ی اینکه نیکون به جز دو مدل، تولید تمام دوربین های فیلمیش رو متوقف کرده. این خبر هم مزه داد؛ البته اون حس ناخوشایند رو در من به وجود نیاورد.



یه خبر دیگه هم... مایه ی آبرو ریزیه... ولی یکی دو هفته پیش یکی از همکارام که دوربین دیجیتال خریده بود یه نسخه از کتاب عکاسیم رو خریده بود و وقتی نشونم داد دیدم که چاپ سومشه، در حالی که هیچکس به من نگفته بود کتاب دوباره تجدید چاپ شده!!! البته امتیاز کتاب رو فروختم و قرار نیست برای چاپ های بعدی پولی بگیرم، ولی به هر حال...



مدت هاست به این فکرم که یه کتاب عکاسی دیجیتال دیگه که خیلی بهتر و تقریبا به ایده آلم نزدیک باشه بنویسم.
"گول خوردن" شمشیری دولبه ست. هم دیگران گولت می زنن، که معمولا جالب نیست، هم خودت خودت رو گول میزنی، که معمولا خیلی هم کاربردیه.
سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵
بعضی وقتا همتون مصنوعی می شین... همه ی حرکتا... همه ی حرفا...
حتا تلاشتون برای مصنوعی نبودن هم مصنوعی می شه.
دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵
گفتن آنچه نمی توان گفت به نفهمیدن آنچه می توان نفهمید خواهد انجامید.
مقدار خیلی زیادی از مشکلاتی که در روابط آدم ها وجود داره به خاطر کمبود منابعه...
کمبود وقت، کمبود انرژی، کمبود حوصله، کمبود پول... حتا کمبود نگاه.
شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵
تعداد زیادی کارهای جالب دارم که همه نصفه نیمه انجام شدن. کارهای خیلی زیادی که موازی هم پیش رفتن، ولی زیاد بودن تعدادشون باعث شده که هرچی که به پایانشون نزدیک تر می شن سرعتشون کمتر بشه.
باید بشینم به همشون سر و سامون بدم.

گاهی دارم چیزی می خونم، چیزی می نویسم، حرفی میزنم یا به حرفی گوش میدم، و تمام این کارها به طور خودکار انجام می شن، طوری که هیچی ازشون نمی فهمم.

گاهی هستم، در حالی که نیستم.

الان احساس کردم مدتیه هیچ کس سعی نکرده من رو اون طوری ببینه که واقعا هستم. یا بهتره بگم همه من رو اون طوری دیدن که خودشون خواستن، بدون اینکه نگران این باشن که من واقعا چطوری هستم. برخورد آدما با من همونطوری شده که برخورد من با مسایل.

چیزها زیاد از حد ماشینی شدن.

به جای اینکه از چیزها استفاده کنم، بیشتر در حال آماده کردن اونها برای استفاده شدن بودم.

بعضی کارها رو انجام دادم، بدون اینکه به انجام دادن یا ندانشون فکر کنم. بعضی مواقع کاری رو از بین کارهای مختلف انتخاب کردم، بدون اینکه فکر کنم باید کدوم یکی رو انتخاب کنم.

میدونم ریشه ی تمام این مشکل ها چیه. از وقتی تو یه محل موقت ساکن شدم این ماجرا شروع شد. اول اینکه کتابام رو از بسته بندیهاشون باز نکردم، چون قراره از اینجا برم. بعد اینکه سیستم صوتی م رو هم نصب نکردم... همه چیز رو با هدفون گوش می دم. سی دی ها و دی وی دی هام رو هم از بسته بندی ها باز نکردم، فقط از چیزهایی استفاده می کنم که جدیدا دانلود کردم یا از قبل توی هاردم بودن. تابلوها و مجسمه ها رو هم باز نکردم (جز اون چندتایی که خیلی بزرگ بودن و نمی تونستم به جز دیوار جای دیگه ای براشون پیدا کنم). خراب شدن لپتاپ و یک ماه دوریش از من هم به تمام اینها دامن زد؛ همه ی فایل هام توی چنتا کامپیوتر پخش شدن. تو محل موقتیم نمیتونم مثل آدم به کارهای معمولیم برسم... زندگیم به هم ریخته.

چیره شدن به این روند مهمترین پروژه ی منه... از الان به بعد.
دوشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۵
امروز که داشتم برای شرکت یه چیزایی سرچ می کردم فهمیدم که عبارت vibrator هم شنیع به حساب میاد و شایسته ی فیلتر شدنه!