aaab

aaablog@sent.as

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۱
ديروز ياد بچگي هام افتاده بودم. ياد انشا !
معلماي انشامون تقريبا هيچ كار به درد خوري نميكردن. آره ديگه، تنها كاري كه ميكردن اين بود كه يه موضوعي تعيين كنن (كه چقدر هم جالب بودن !) و هفته ي بعد چند نفر رو بفرستن انشاهاشون رو بخونن و بعد هم يه نمره اي بدن. يعني تنها كارشون اين بود كه انتظار داشته باشن آدم خوب انشا بنويسه. برخلاف درساي ديگه كه معلم يه چيزي ياد ميداد و بعد جواب ميخواست، اونا فقط جواب ميخواستن.
معلماي انشام اعتقاد داشتن كه اصلا انشاي خوبي ندارم. يه بار تو راهنمايي نمره ي خيلي بدي گرفتم، اول راهنمايي. مامانم اومد مدرسه و به معلم اعتراض كرد كه انشا مگه چيه كه همچين نمره اي بهش دادي، و اون هم در جواب برگمو نشون داد و مامانم هم قانع شد !! الان يادم نمياد چيا نوشته بودم. بعد هم معلمه شروع كرد به نصيحت كردن ... چه حرفاي بي مصرفي !
تمام دوران تحصيل من گذشت. تمام كلاساي انشا گذشت و من هيچي ازشون ياد نگرفتم. بعد از اينكه از دبيرستان هم رفتم بيرون، به دلايل مختلف انشام خوب شد، و بعد هم علاقه مند شدم به نوشتن و فكر ميكنم تا الان حدود بيست تا مقاله تو مجله هاي دانشجويي ازم چاپ شده باشه. انشاي همشون هم خوبه. حتا بلدم قلمبه سلمبه هم بنويسم ! جدي ميگم ...
دلم ميخواد همه ي مداركي كه حاكي از خوب انشان نوشتنمه رو بر دارم و برم پرت كنم تو صورت اون معلماي بي مصرف انشا ! بهشون بگم ديدين اوني كه ميگفتين انشا نميتونه بنويسه چي شده ؟
بعد هم احتمالا معلمه ميگه كه "اين حاصل همون كلاس انشاهاي منه !"
خيلي معلم پر روييه. اگه همچين چيزي بگه حتما يه جواب دندان شكن بهش ميدم. ولي الان هيچ جوابي به نظرم نميرسه.
ادامه ماجرا...