aaab

aaablog@sent.as

پنجشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۱
با مادر پدرم رفته بوديم يه ساختمون رو ببينيم (كه مثلا شايد بخوايم خونمون رو عوض كنيم). نزديك همون خونمون بود. اينجا يه سري خونه هاي قديمي هستن كه واقعا براي من جالبن. اون آپارتمان هم پنجرش به يه خونه ي قديمي باز ميشد كه اصلا نميتونم فراموشش كنم. اون خونه ي ويلايي قديمي و متروك، با درختاي بلند و زمين پر از برگ، اون استخر با آب سبز رنگ و پر از خزه و لجنش، براي آدم فرا-نوستالژيكي مثل من ديوونه كنندس ! منو مست كرده، مست ...
دلم ميخواست اونجا مال من باشه. بعد يه دستي به سر و روش بكشم و توش زندگي كنم. چه زندگي اي ميشه ... واي واي ...

چيزايي كه امروز نوشتم هنوز ديده نميشن. نميدونم چرا. اين هم ممكنه مثل همونه بشه. البته تو صفحه ي اديت هست، ولي وقتي خودش رو ميارم نيست. نميدونم چرا. حالا نميدونم ايني رو كه دارم مينويسم ميشه خوند يا نه. شما الان ميتوني بخونيش ؟ مسلما ميتوني. ببين من و شما چقدر با هم فرق ميكنيم ؟ همه با هم فرق دارن.
ادامه ماجرا...