aaab

aaablog@sent.as

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۱
پيارسال بود ؟
وقتي رفتم دانشكده اوضاع يه جوري بود.
دوستايي كه دور و برم داشتم يه كم سياسي بودن, و در هر صورت جزو افراد فعال دانشگاه.
دوتا مينيبوس گرفتيم. سوار شديم و رفتيم سمت دانشگاه.
بازوبند مشكي بسته بوديم و تو راه سرمون رو از مينيبوس بيرون اورده بوديم و يار دبستاني رو ميخونديم. يار دبستاني رو همون موقع ياد گرفتم. مردم نگاهمون ميكردن، خبر نداشتن چي شده.
جلوي دانشگاه شلوغ بود. شلوغ و متشنج. هر از چندي مردم از يه طرف فرار ميكردن, چون به نظرشون ميومد كه بهشون حمله شده. بعد از مدتي رفتيم توي دانشكده. يه سري آشناي قديمي ديديم. شعار داديم. خبر استعفاها اومد و تشويق كرديم ...
روزاي بعد مامان بابام با قاطعيت كامل جلوي رفتنم رو گرفتن :>
ادامه ماجرا...