جمعه، تیر ۰۶، ۱۳۸۲
یه چیزی میگم، بعدا نگین طرف مازوخیسته !
امروز که بدون برنامه ی قبلی همراه با دوستام رفتم قله، دلم میخواست خیلی خسته شم ! دلم میخواست انقدر خسته بشم که دیگه نتونم تکون بخورم، ولی با هر جون کندنی که شده خودمو به قله برسونم تا به کوه به اون گندگی نشون بدم که نمیتونه در برابر من مقاومت کنه. راحت بگم، میخواستم دلم رو خونک کنم. ولی نشد، اصلا خسته نشدم، حتا کمتر از همیشه.
این مدت هم این کار رو خیلی کردم. انجام بعضی کارهام وقتی به حدود سی درصدش میرسید از شدت خستگی در حال ولوو شدم بودم، ولی تا پیش از تموم کردن کار استراحت نمیکردم. میدونی چرا ؟ به خاطر اینکه دلم میخواد هرجور که شده به این دنیای مسخره مسلط بشم. نمیخوام اون منو کنترل کنه، میخوام تا جای ممکن من تصمیم گیرنده باشم.
امیدوارم دنیا ازم حرصش گرفته باشه، نه اینکه در حال مسخره کردنم باشه !