aaab

aaablog@sent.as

یکشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۲
ساعت سه و نيم رسيدم ونک، و براي رفتن به گالري که ساعت چهار باز ميشه حدود بيست دقيقه وقت اضافه داشتم، براي همين رفتم دانشکده ي سابقم. توي دانشکده هيچ آشنايي نديدم، همه رفتن. همينطور که ميچرخيدم، رفتم طرف ساختمون تشکل ها، و رفتم سمت دفتر سابق نشريه مون. نشريه اي که با زور و زحمت خيلي زياد رو پا نگهش ميداشتيم و با کم رنگ شدن جو فرهنگي دانشگاه با وجود قويتر شدن مجله، توجه کمتري بهش ميشد. نيروي جديدي به مجلمون اضافه نشد و با فارغ التحصيل شدن ماها مجله هم کارش تموم شد.

رفتم سمت دفتر. ميخواستم ببينم دفتر الان چطوريه. وقتي رسيدم پشت در، تعجب کردم، چون ديدم مثل سابقه. انتظار داشتم تا الان دفتر رو گرفته باشن و داده باشن به جاي ديگه اي. کيف پولم رو در آورم و قسمت پول خوردهاش رو نگاه کردم و خوشحال شدم از اينکه هنوز اون تک کليد دفتر توشه. کليد رو توي قفل چرخوندم و از اينکه باز شد باز هم تعجب کردم. رفتم توي دفتر نقلي و قشنگمون، همون آخرين دفتري که بهش ميگفتن دخمه. رفتم تو و يه چرخي زدم، دفتر کوچکترين تغييري نکرده بود. همون پوسترهايي که به در و ديوار بود، همون لوازم به هم ريخته، همون لوازم، همونزونکن هاي نه چندان پر مطالب مجله، کتاباي متفرقه اي که توي کتابخونه ي کوچيکمون داشتيم. رفتم سراغ کشوهاي فايل. کشوي اول ... نسخه هاي آخرين شماره ي مجله که رو دستمون باد کرده بود؛ هنوز همونجا بودن. کشوي دوم ... هنوز کتاباي من اونجا بودن. آيين نامه ي بتن، راهنماي بتن، مکانيک خاک پيشرفته و ... . کشوي سوم؛ مثل هميشه باروني يکي از بچه ها اونجا بود. کشوي چهارم، همون آت و آشغالاي هميشگي.

زير سيگاري هنوز خالي نشده بود و توش پر بود از ته سيگارهاي پر خاطره. کامپيوتر رو روشن کردم، winamp رو اجرا کردم، و با ناباوري ديدم که همون آهنگ هاي راک هميشگي توشه. لم دادم و آهنگ گوش دادم، مثل قديما. دو نفر داشتن ميرفتن تو اتاق بقلي؛ يکي با تعجب از اونيکي پرسيد "اين دفتره چيه ؟".

يه چيزي اشکال داشت. آره، چراغ رو خاموش کردم. خود خودش شد. حالا مونده بود دود سيگار بچه ها، که کل اتاق رو بگيره، با يکي دو نفري که به خاطر کمبود جا مجبور بودن روي دسته ي صندلي ها بشينن. با من که هي بايد بهشون ميگفتم درو باز کنين خفه شدم از دود سيگارتون.

همه چيز منجمد شده بود، همه چيز. انگار نه انگار بيشتر از يه سال از اون موقع ميگذره مجلمون مرد، با مرگي دردناک. يک سال در حال تقلا بود تا جون داد؛ آخرش هم اکثر بچه ها مرگش رو باور نکرده بودن و فکر ميکردن ميتونيم يه شماره ي ديگه در بياريم.

زمان تو اون دفتر متوقف شده.
ادامه ماجرا...