aaab

aaablog@sent.as

سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۱
بعضيها يه جوري حرف ميزنن که انگار علاوه بر اينکه وجود مخاطب رو فراموش کردن، که وجود خودشون رو هم فراموش کردن. همه چيز رو در پاي همون کلمات قرباني کردن. جمله هاي بي معني و بي روحي که همشون شکل هم هستن و هر هزارتاشون به اندازه ي يه "نه" ارزش ندارن : "زندگي سربالايي جاده ي نمناک طراوت در باغ زيباي احساس است که قطره قطره پرواز ميکند به قرمزي بنفش".
پوف.
يه کم خسته و دلزده شدم، براي همين هم در مقابل همه چيز جبهه گيري ميکنم. به جز بعضي چيزا.
صبح تو ماشين The Wall گوش ميدادم. اشک تو چشام جمع شد. بعد از n بار ديدن و شنيدن The Wall ، هنوز هم هروقت که توش دقيق ميشم تنم رو ميلرزونه.
بگذريم، هرچي باشه نويسنده بايد با خون خودش بنويسه.
ادامه ماجرا...