aaab

aaablog@sent.as

چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۱
اوقاتم تلخه. یه جوری شدم، یه احساس عجیب و خیلی بد. نمیتونم توصیفش کنم.
افتتاحیه اصلا چیز جالبی نبود. خیلی خسته شدم. به شلوغی فوق العاده حساسم و ازدحام اونجا داشت منو دیوونه میکرد. هنوز با اینکه یه روز گذشته ولی کاملا حالم خوب نشده. سرم به شدت گیج میرفت و آخراش دیگه چیز زیادی نمیفهمیدم.
خیلی مسخرس. آدم بره کارشو بذاره یه جایی که بقیه بیان ببینن ! آخه که چی بشه ؟! نمیدونم چرا این کار رو کردم. نمیتونم بفهمم ... نمیتونم.
من نمیتونم هنجارهای اجتماعی رو درک کنم، همش به نظرم بازیهایی بی معنی میاد، همش.
احساس تنهایی میکنم ... ولی حاضر نیستم برای فرار از اون خودم رو تسلیم خواست دیگران کنم. من نمیتونم اونطوری باشم که جامعه از من انتظار داره. تنهایی زیاد هم چیز بدی نیست.
ادامه ماجرا...