aaab

aaablog@sent.as

سه‌شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۱
بعد از مدتها یکی از دوستای قدیمیمو دیدم. از زمان راهنمایی با هم بودیم و یکی از باهوش ترین موجوداتیه که دور و بر من بودن و من قبولش دارم (البته نه تو همه چیز). تو راهنمایی من و اون و یکی دیگه از دوستام بودیم که علاقه و استعداد (تعریف نباشه !) زیادی تو هنر داشتیم (تعريف بود ديگه ! ولي عيب نداره، هرچي فکر کردم ديدم فروتنانه تر از اين نميتونم بنويسمش. عيب نداره، صداقت از همه مهمتره. اصلا اگه کسي جنبه ي شنيدن همچين حرفي رو نداره مخاطب من نشه !). اون دوست سوممون، که قديميترين دوستيه که دارم (از سوم دبستان) رفت هنرستان هنري، رشته ي گرافيک. دانشگاه هم قبول نشد، درسش خوب نبود. الان زندگيشو از راه هنر ميگذرونه (خيلي رمانتيکه !!). اونيکي مثل من رفت رشته ي فني، چون هردومون علاقه ي زيادي به کاراي فکري داشتيم و نميتونستيم ازش صرف نظر کنيم (البته رشته اي که رفتم موقع کار تنها چيزي که نداره فکره !!). اين مدتي که اون دوستم رو نديدم فعاليت هنريش رو بعد از يه وقفه ي طولاني شديد کرده بود. مثل من، من هم از وقتي که درسم تموم شده جدي تر شدم. البته تو اين سالا هم هميشه کار ميکردم، ولي اون يه دوره ي رکود داشت. اين دوست خوب من اين مدت کاراي زيادي کرده و به نوعي وارد جمع هنري شده. متاسفانه جمع هاي هنري تو کشور ما خيلي فضاي بدي دارن، که من روز به روز بيشتر متوجهش ميشم. اين دوستم هم همين نظر رو داشت، ولي متاسفانه نميدونم چرا با اينکه از اون فضا خوشش نميومد، ولي مهمترين خصوصيات اون فضا رو جذب کرده بود !
بيماري قضاوت بي انتها ...
اميدوارم هيچوقت دچار چنين مشکلي نشم.
ادامه ماجرا...