aaab

aaablog@sent.as

پنجشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۱
ميدونين که اهل خاطره تعريف کردن نيستم، ولي ايني که الان مامان بابام بهم گفتن واقعا برام جالب بود، به خصوص که خودم اصلا يادم نبود: سال دوم يا سوم، زنگ ورزش. داشتيم پينگ پونگ بازي ميکرديم، من با راکت زدم تو سر اون، اون هم لگد زد و خورد به دستم، دستم شيکست. فرداش مامانم اومده بود مدرسه که ببينه اونجا چه خبره. ناظم وقتي مياد سر کلاس که منو صدا کنه، ميبينه من نيستم !

همه جاي مدرسه رو ميگردن و آخر سر من رو پيدا ميکنن : از کلاس رياضي جديد جيم شده بودم و رفته بودم با دست چپ پينگ پونگ بازي ميکردم !!

يادش بخير، چقدر از کلاسا جيم ميزديم، چقدر ! واي واي ... سال سوم من سي درصد کلاسامم به زور رفته بودم، اون هم چي، کلاساي ديني قرآن ...
دو سال اول دانشگاه هم تعريفي نداشت. سال دوم ديگه گندشو در آوردم، تقريبا سر هيچ کلاسي نرفته بودم، و حتا نميدونستم چه درسايي دارم. آخرش هم معدلشم شد 66/7 ، که خيلي کمتر از معدل 5/9 ترم قبلش، 11 ترم قبليش، و در نهايت 01/12 ترم اولم بود.
ادامه ماجرا...