aaab

aaablog@sent.as

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۱
مدتيه هوس کردم برم تو کار عکاسي. عکاسي آبستره. برام جالبه. البته بايد تونسته باشين حدس بزنين ...

امروز داشتم از دانشکده ي قديمم پياده برميگشتم خونه و يه کم هم ماليخوليايي شده بودم. معمولا چند وقت يه بار ميشم، اين دفعه خيلي دير اينطوري شدم، خيلي کم، و زود هم برطرف شد. جور جالبيه، احساس ميکنم دارم رو ابرا راه ميرم، آدما رو ديگه درست نميبينم و در عوض بعضي چيزهاي ديگه اي که اطرافم هستن رو خيلي بهتر ميبينم، بهتره بگم يه جور ديگه ميبينم. صداها رو گنگ تر ميشنوم، و معمولا چيزهايي رو هم پيش خودم تکرار ميکنم.
کلا بامزس <:

رفتم گالري برگ. يه نمايشگاه بود که توش ارزونترين کار يه ميليون تومن بود ! اون هم چه کاري، من وقتي راهنمايي و اوايل دبيرستان بودن از اونا ميکشيدم، و الان حداقل دويست تا از اونا دارم که حاضرم همشون رو يک جا به نصف قيمت کار اون آقاهه بفروشم ! اگه مشتري بودين برام ميل بزنين.
کم کم داره دوره ي سکوت هنريم طي ميشه. فکر کنم دو ماهي شده باشه. وقتي کارمو دوباره شروع کنم (تا تعطيلي بعدي) ميخوايم يه سري کار براي نمايشگاه درست کنم.
ادامه ماجرا...