جمعه، دی ۲۹، ۱۳۸۵
- خيلي دلم ميخواست تو وبلاگم بنويسم؛ ولي اين گوساله مثل اكثر وقتا كار نميكنه كه توش بنويسم.
- داشتم وبلاگ ميخوندم. مدتهاست به ندرت وبلاگ ميخونم. بعد از نيم ساعت خوندن، متوجه شدم كه هيچي از چيزايي كه خوندم رو نفهميدم. صرفا داشتم جملهها را ميخوندم و پيش خودم به چيزاي ديگهاي فكر ميكردم.
- من يه چيزي لازم دارم كه خيلي سادهاس، ندارمش، زياد براي به دست آوردنش سعي كردم، مدت زيادي صرفش كردم، اصلا اميدي ندارم كه در آينده بهتر بشه... يه چيزي كه نگرانم ميكنه، بيشتر از به دست نياوردن ابدي اون چيز، اينه كه يه روزي آدم خيلي موفقي بشم و هروقت برم جلو آينه از خودم خجالت بكشم كه با وجود اون همه موفقيتهايي كه به دست آوردم، يه همچين چيز سادهاي كه يه بچه 16 ساله هم معمولا داره رو ندارم. اون موقع معنيش اينه كه زمانبندي كارام تو زندگي درست نبوده... شايد فقط همون 16 سالگي وقتش بوده.
- مدتيه دارم احساس ميكنم بيشتر مشكلات بشري رو ميشه به ضعف در سيستم اطلاع رساني تحويل كرد.
- n نفر هستن كه از يه چيز خيلي رايج بدشون مياد. اولين نكته اينه كه اگه انقدر آدمايي كه از اين چيز بدشون مياد زيادن، پس چرا اين چيز انقدر زياده. دومين نكته اينه كه اون n نفر معمولا با همديگه هم مشكل دارن؛ در حالي كه اون چيز مورد نظر انقدر كليه كه انتظار ميره افرادي كه باهاش مخالفن خيلي شبيه هم باشن.
- زمان دبيرستان يه كتابي در اومده بود... درباره زندگي سعادتمندانه و اينطور چرت و پرتها... از اون موج نوي كتابهاي روانشناسانه-نماي مدرن بچه ننه پسند (قابل انكار نيست كه خودم حدود يه سالي افتادم تو اون فضا). روي جلدش عكس يه آدمي بود كه مثلا در اوج سعادت بود... هرچند كه به نظر من مصنوعي ميومد... فكر كنم پريده بود هوا... نيما ميگفت اين عكس نادره!
- بعضي وقتا يه جوري ميشم... يه جور عجيبيه... طوريه كه اگه غول چراغ بياد و بهم بگه يه آرزو بكن، هرچي باشه برآورده ميكنم، بهش ميگم آرزو ميكنم سهتا شاخ در بياري.
- غول چراغ رو همون گرايش ذهني خلق كرده كه خدا رو هم خلق كرده. ولي خوب، اولي واقعا محصول قشنگتريه.
- يه جاهايي هست كه احساس ميكنم زمان براشون متوقف شده. جديدا به نظرم رسيده كه شايد من زيادي سعي ميكنم از وقتم استفاده كنم.
- تمركزم روي چنتا چيز معدود متمركز شده... براي بقيه چيزا نه تنها تمركز ندارم، كه حتا درست و حسابي دركشون هم نميكنم.
- هيچوقت به اندازه الان براي اينكه ازم سواستفاده بشه آمادگي نداشتم. يعني فقط كافيه يه پدرسوخته به تورم بخوره... هر گهي بخواد ميتونه بخوره... البته، ديگه نه به اين شدت.
- هارد... مظهر آزادي.
- مدتيه كه خيلي بيشتر از اون كه از اندوختههام استفاده كنم (منظور پول نيست) فقط اندوختهترشون كردم. نمونش يك و نيم ترابايت فيلم و موسيقيه.
- براي من هر آدمي با يه فضا متناظر ميشه. وقتي ميخوام "فلاني" رو تصور كنم، قيافش تو ذهنم نمياد؛ فضاي اون، كه تركيبي از انواع ادراكهاي ذهني و حسي هست تو ذهنم مرور ميشه.
- آدم بعضي وقتا تاريخ شخصي خودش رو تحريف ميكنه... مثلا آدما رو به شدت بهتر يا بدتر از اوني كه واقعا بودن ثبت ميكنه. نميدونم اين چه برخورديه كه من با مسئله دارم و تقريبا سالي يه بار تاريخ شخصي خودم رو تحريف ميكنم و يه سري تصويري كه از افراد قديمي داشتم رو بهتر ميكنم! بعضيها تو اين ماجرا بدجور خوب شدن... الان كه فكر ميكنم ميبينم نميتونستن به اين اندازه خوب باشن. بعضيها كمابيش خوب شدن، در حالي كه وقتي فكر ميكنم ميبينم نميشه معياري بهتر از اونا براي افتضاح بودن پيدا كرد!
- ديشب فرويد رو در خواب ديدم. بهم گفت تنفر تو از منطق فازي ريشه در اميال جنسي سركوب شدت داره! ولي من فكر نميكنم اميال جنسي سركوب شدم به اين اندازه زياد باشن.
- راستي، چطور ميتونه سركوب ميل جنسي وجود داشته باشه، در حالي كه خودارزايي هم وجود داره؟
- من اولين وبلاگ نويس خونمون هستم... اولين عكاس ديجيتال ايران كه با دوربيني به شماره سريال فلان كار ميكرد... اولين كسي كه در ايران برنامه ريزي و كنترل پروژه كرد و پايين گزارشهاش رو با "نادر خرمي راد" امضا كرد... اولين كسي در كل خاور ميانه هستم كه اين هشتتا كتابي رو كه ميبينين با اين ترتيب خاص در گوشه ميز قرار دادم... من اولين كسي هستم كه توي ورد فارسي نوشتم، در حالي كه پام رو انداخته بودم روي ميز و شلواري رو پوشيده بودم كه به "نادر خرمي راد" تعلق داشت.
- بزرگترين پيشرفت در اعتقادات يه نفر اينه كه وقتي داره اونها رو بيان ميكنه، توش از "اما" و كثافتهاي مشابهش تا جاي ممكن استفاده نكرده باشه. اين "اما" مدت زياديه كه ديگه حرف ربط يا نميدونم هرچيز ديگهاي كه قديما تو مدرسه بهمون ميگفتن نيست؛ شده يه عملگر نفي كه تعداد زيادي از جملههاي قبل و بعدش رو به شكل خاصي نفي ميكنه.
- ديگه بسه، موقع خواب شد.