aaab

aaablog@sent.as

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۳
دفاع از پایان نامم با تکنیک های مختلفی از جمله مشت و لگد انجام شد. کلا خوب بود...

من تنها کسی ام که تو پایان نامم تئوری پردازی کردم؛ بقیه همه گزارش کرده بودن. این زیاد چیز خاصی نیست، من اگه دوم دبستان هم پایان نامه مینوشتم حاضر نمیشدم به جای اینکه خودم تئوری ول بدم تئوری های بقیه رو جمع و جور کنم.

امروز که داشتم توی کشوهام دنبال یه چیزی میگشتم، اون ته ته ها یه تیکه کاغذ پیدا کردم. مال وقتی بود که داشتم درباره ی این فکر میکردم که برای فوق لیسانس ام رشته ی فلسفه ی علم رو انتخاب کنم یا نه. نکات مثبت و منفیش رو اون رو نوشته بودم تا در آخر تصمیم بگیریم چیکار کنم. بعد از اینکه تصمیمم رو گرفتم، خیلی وقتا به این فکر میکردم که میتونم این رشته ای که تو کل کشور فقط سالی 10 نفر میگیره (با حساب سهمیه میشه 8 نفر) رو قبول شم یا نه. یادمه یه مسیری بود که ازش میرفتم سمت کوه. اونجا رو تنها رد میکردم و نمیدونم چرا هروقت به اونجا میرسیدم یاد فلسفه ی علم می افتادم و خودم رو در حالی تصور میکردم که دانشجوی این رشته ام...

دوره ی کوتاهی بود که خیلی سریع تموم شد. راضی بودم، بهم خوش گذشت و کلا از انتخابم خیلی راضی ام. فعلا هم در مورد آیندم تصمیمی نگرفتم. نمیدونم میخوام ادامه تحصیل بدم یا نه. به هر حال مدت نه چندان کمی باید استراحت کنم؛ بعدشم بایدببینم چی هوس میکنم. البته این رو میدونم که زیاد تمایلی به کار دانشگاهی ندارم، به نظرم فضای مرده ای داره. اگه بخوام به عنوان یه مهندس عمران یا مسئول کنترل پروژه (اون چیزی که الان هستم) کار کنم با اینکه باید با عمله و بنا سر و کله بزنم، تو فضای زنده ای کار خواهم کرد که خودش خیلی خوبه. تازه به نظر میاد از نظر حقوق هم بهتر باشه، و مسایل مالی رو هم نمیشه در نظر نگرفت. استادام مدت زیادی زمان صرف کردن که منو تشویق به ادامه تحصیل کنن، گفتن "حیفه". این کارشون منو یاد کسایی میندازه که اهل هشیشن و دوست دارن بقیه رو هم تشویق به استفاده از اون کنن.


فعلا هم فقط یه چیز رو میدونم: حوصله ی آدمی زاد جماعت رو ندارم.
ادامه ماجرا...