aaab

aaablog@sent.as

شنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۳
نمیدونستم اپیکتتوس پشت دره. وقتی اومدم بیرون، بهم گفت " تو بی نظیری"! گفتم چرا، گفت خیلی خوب برخورد کردی، کمتر کسی میتونه انقدر خودشو نسبت به این چیزا بی نیاز کرده باشه. گفتم آخه از کجا میدونی، شاید عاملی که باعث شده اینطوری برخورد کنم ترسم از شکست بوده، نه بی تفاوتیم نسبت به پیروزی. رفت تو فکر. گفت دیورژانس هم... گفتم اون هم؛ از کجا میدونی وقتی اسکندر بهش گفت هرچی بخوای بهت میدم و اون هم گفت میخوام از جلوی خورشید بری کنار که آفتاب بیفته روم چه چیزی محرکش بوده؟ بی تفاوتی نسبت به چیزهای با ارزشی که اسکندر میتونست بهش بده؟ یا تلاشش برای حفظ هویتش به عنوان یه آدم بی تفاوت نسبت به دارایی؟
اپیکتتوس اخم کرد؛ گفت میخوام کارهایی که در گذشته کردم رو مرور کنم. بعد هم گذشت و رفت...
ادامه ماجرا...