aaab

aaablog@sent.as

پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۳
الان باید سعی کنم یه چیزی بگم که راحت بشم. چیز خاصی برای گفتن به نظرم نمیرسه. اگه چیزی نگم حالم خوب نمیشه. من باید با گفتن ثابت کنم که تسلیم نشدم. پس من میگم، با اینکه چیزی برای گفتن ندارم. من ... من ...
باید بشینم برای خودم فکر کنم، ولی هی فرار میکنم. دچار کسالت شدم... فقط 65 صفحه از ترجمه ی کتاب مونده، کتاب دیگه خستم کرده، ولی نمیدونم چرا این 65 صفحه انقدر برام سخت شده. 
اوه! آدما رو بگو... وای وای وای... این آدما چه کارایی که نمیکنن. مهمتر از کارهایی که میکنن و ترجیح میدادم نمیکردن، اوناییه که نمیکنن و ترجیح میدم بکنن.
بگذریم، فکر میکنم انقدر حرف زدن برای منظور من کافی باشه.
ادامه ماجرا...