aaab

aaablog@sent.as

دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۲
بين گروه گروه پسربچه هاي دبستاني که از اونور خيابون دارن ميان يکي هست که وقتي نزديک من ميرسه با وجود اينکه کنارش جا داره خودشو کنار نميکشه و محکم تنشو به من ميزنه، بعد هم داد ميزنه "هووو، برو کنار !". يه همدانشگاهي ديگه ي من که همجهت من داره رد ميشه پسره رو چپ چپ نيگاه ميکنه. نگاهمو به نگاهش ميدوزم و تو ذهنم تکرار ميکنم "آشغال" و با تمام وجود به پسربچه حسوديم ميشه.
ادامه ماجرا...