aaab

aaablog@sent.as

جمعه، آبان ۲۳، ۱۳۸۲
بچه که بودم تو مدرسه با چند نفر ديگه اکيپ واره اي داشتيم که زنگ تفريح ها با هم ميگشتيم و حرف ميزديم. چيز زيادي يادم نيست، فقط چند صحنه. مثلا يکيش اين بود که يکيشون گفت تو فلان کشور رستورانهايي هست که توش گارسونها مردها و زن هاي لخت هستن. به نظرم اومد خالي ميبنده.

تو اون جمع جاي چنداني نداشتم، شايد خودم رو تحميل کرده بودم. تو تصميم گيريها چندان نقشي نداشتم، و وقتي حرف ميزدم توجه ديگران جلب نميشد. يادمه يه بار يکي از بچه ها اوقاتش تلخ بود، همه کلي نازشو کشيديم. چند وقت بعدش من خودمو بد اخلاق کردم که نازمو بکشن، ولي هيچکس حتا نفهميد که من بدخلق شدم. وحشتناک بود !

متاسفم، آخر داستان يادم نمياد !
ادامه ماجرا...