aaab

aaablog@sent.as

شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۲
پریشب حالم خیلی بد بود. کلافه و بی حوصله، به اضافه ی سه چهارتا احساس دیگه که اسماشون رو بلد نیستم. بدتر از اونی بودم که بتونم وصفش کنم؛ فقط میتونم بگم تا حالا کمتر اونطوری بودم. صبح فرداش که بیدار شدم خیلی شنگول بودم، واقعا احساس خوبی داشتم.

این جریان منو خیلی متاسف کرد. یعنی انقدر احساسات آدم الکی ان ؟! هر وقت دلشون میخواد خوب میشن، هروقت دلشون میخواد بد میشن، بدون اینکه شرایط فرق چندانی کرده باشه. مگه من مسخره ی اونام ؟!!
ادامه ماجرا...