aaab

aaablog@sent.as

پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۱
ما رو تو صف كنار ديوار وايسونده بودن. مامانا پشت در وايساده بودن و اولين روز مدرسه ي بچه هاشونو نيگاه ميكردن و بچه ها هم چند وقت يه بار برميگشتن عقب تا مطمئن بشن كه مامانشون نرفته.
نفر جلوييم برگشت، يه كم منو نيگاه كرد و گفت "مياي با هم دوست بشيم ؟"، من هم يه كم فكر كردم و گفتم باشه. بعد اون پرسيد "تو ميدوني چجوري ميشه دوست شد ؟" من هم گفتم نميدونم و اون هم برگشت جلو.

اون اولين دوست من بود.
ادامه ماجرا...