aaab

aaablog@sent.as

چهارشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۱
دوتا دختر و دوتا پسر بودن، کم سن، و داشتن سر به سر هم میذاشتن. ساعت هم حدود 7 بود، ولی چون خیلی تاریک بود به نظر میومد نصفه شبه. آقاهه که جلو نشسته بود و داشت اونا رو نیگاه میکرد وقتی ازشون دور شدیم برگشت و گفت "دیگه خیابونم کردن ... ببخشیدا ... جنده خونه". منو نیگاه کرد یه چیزی بگم، منم نگفتم. مرده برگشت. حدودای پنجاه سالش بود.
وقتی فکر میکنم میبینم احتمالا مهمترین حسی که توش وجود داره حسادته. من هم جاش بودم حسودیم میشد ... حتا الان که جای خودم هستم هم بعضی وقتا حسودیم میشه ...
ادامه ماجرا...