aaab

aaablog@sent.as

شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۱
وقتي براي امتحاناي نهايي رفته بوديم دبيرستان هفتم تير، يکي از روزا سر صف وايساده بوديم، و مطابق معمول هميشه در حال حرف زدن و منتظر بوديم تا مراسم مسخره و تکراري هميشه تموم بشه و ما بريم سر جلسه. ناظم اون مدرسه که سعي ميکرد بچه ها رو ساکت کنه (يعني برنامه اي که هميشه هست) احساس کرد که بچه ها زيادي شلوغ ميکنن و عصباني شد، بعد فرياد زد که شماها همتون بي شعورين (يا يه چيزي شبيه اون) و فقط مدرستون اسم در کرده (البرز). ما هم همه با هم از صف ها اومديم بيرون و رفتيم دور حياط نشستيم. يارو گفت "خيله خوب ديگه، برين سر جلسه امتحانتون رو بدين"، ولي هيچکس از جاش تکون نخورد. گفت اگه نرين براي همتون صفر رد ميکنيم، ولي هيچکس تکون نخورد، و همه ميدونستيم و اونها هم ميدونستن که تا وقتي ماها همه مصمم هستيم، هيچ کاري نميتونن بکنن. گفت که اگه صفر براتون رد بشه تجديد ميشين و کنکور هم نميتونين بدين (که کنکور هم براي هممون حياتي بود)، ولي هيچکس تکون نخورد. اون ناظمه رفت و يکي ديگه اومد با لبخند خواهش کرد بريم سر جلسه، ولي کسي نرفت. بعد يکي ديگه اومد و از طرف ناظمه ازمون معذرت خواست، و ما رفتيم سر جلسه.
از فرداش هم دیگه ما رو سر صف نیگر نداشتن.
ادامه ماجرا...