aaab

aaablog@sent.as

جمعه، آبان ۱۷، ۱۳۸۱
بار و بندیلمون رو جمع کرده بودیم که امروز بریم قله ی توچال. وقتی رسیدیم شیرپلا، دیدیم که یه کم ابر داره قله رو میگیره و ما هم که دیدیم ممکنه بریم و تو مه گیر کنیم، اصلا نرفتیم. البته این ظاهر مطلب بود، واقعیت این بود که دچار تنبلی گروهی شده بودیم و اینطوری بهونه گرفتیم D:
رفتیم قله ی کلکچال. خیلی جالب بود. من تا حالا نرفته بودم، و برام از توچال جالبتر بود. خوبیش این بود که مسیرش هم خیلی خلوت بود و به ندرت کسی دیده میشد. تو مسیر که میرفتم انقدر همه جا ساکت بود که میتونستم صدای قلبم رو هم بشنوم ... البته گندش کردم، این خبرا هم نبود ! ولی خوب، صدای نفسم رو میشنیدم، و بعد سعی میکردم آروم آروم نفس بکشم که سکوت کوه به هم نخوره. خیلی عالی بود، بهم احساس جالبی دست میداد؛ ترجیح میدم برای توضیح این احساس زیاد زور نزنم ... یه احساسی داشتم دیگه !
ادامه ماجرا...