aaab

aaablog@sent.as

دوشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۱
من به تنهايي عادت دارم. يعني معمولا علاقه ي خاصي به جمع نداشتم. البته نه به طور کلي، يعني جمع هاي خيالي اي هستن که ميتونم خيلي دوسشون داشته باشم، ولي جمع هايي که ميبينم اصلا برام جالب نيستن. تو دوره ي ليسانس هم هيچوقت با گروه خاصي تو دانشگاه گرم نگرفتم، خودم بودم و خودم.

ولي الان يه کم جريان داره فرق ميکنه. بچه هاي فوق همه يه کم منزوي هستن، چون تعداد خودشون کمه، معمولا زياد اهل ذوق نيستن (!) و با بچه هاي ليسانس هم نميتونن بگردن. نتيجه اين ميشه که من يه نفري تو اون دانشگاه به اون گندگي ميگردم، بدون اينکه هم صحبتي داشته باشم، و گروه گروه بچه هاي ليسانس رو ميبينم که با هم گرم گرفتن و من به هيچ وجه به جمعشون راه ندارم، احساس ميکنم بين ده پونزده نفر دوست سابقي که تو اون دانشگاه داشتم و يه موقعي بهترين دوستام بودن و الان سال آخر هستن هم جايي ندارم، و در نهايت فضاي رمانتيک-نوستالژيک پاييز هم به ماجرا اضافه ميشه، و باعث ميشه حال خاصي پيدا کنم. زياد حال جالبي نيست !
ادامه ماجرا...