aaab

aaablog@sent.as

جمعه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۱
هيچوقت نميخوام زمين گير بشم، و دلم نميخواد از زور پيري تو "بستر" بميرم. هروقت احساس کنم دارم به چنين مرحله اي نزديک ميشم و دارم قدرتم رو از دست ميدم، صبح زود بلند ميشم، کولم رو ميندازم پشتم، ميرم کوه، و ديگه بر نميگردم.

زمستون پارسال يه پيرمرده تو دارآباد مرد. نزديک آبشار، از بالا رد ميشدن، دوتا پير مرد. يکيشون رو يخا ليز ميخوره، ميفته پايين، و درجا ميميره.
بعضيها دلشون سوخته بود، در حالي که به نظر من مرگ بسيار خوبي بود. يه عمر سرزنده و قدرتمند زندگي کرده بود، هيچوقت هم به بدبختي نيفتاده بود، و بعد از گذروندن يک عمر طبيعي، وقتي هنوز سرزندگيشو داشت، بدون تحمل درد زيادي مرد.
ادامه ماجرا...