aaab

aaablog@sent.as

جمعه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۱
به يه فكري افتادم. كار زياد واقعا خستم كرده. يه كم هم تكراري شده.
ميخوام راه بيفتم و يه هفته برم تو كوه بمونم. شبا شيرپلا ميخوابم و روزا هم اطراف ميگردم. كتابام رو هم با خودم ميبرم و تو دل طبيعت با خودم و اونا كيف ميكنم. با خودم كاغذ ميبرم و ميشينم طرح ميزنم, براي خودم چيز مينويسم, آواز ميخونم (فكر ميكنم طبيعت انقدر شعور نداشته باشه كه بدونه صدام خوب نيست) و آخر سر اينكه يه زندگي طبيعي رو تجربه ميكنم. بدون كامپيوتر, بدون تلفن, بدون دوست و آشنا. بدون تمام چيزايي كه آدم رو از خودش دور ميكنن.
ببينم, اگه چيزي نباشه كه آدم رو ازخودش دور كنه, ميشه زندگي كرد ؟
آدم ميتونه وقتي با خودش نزديكه زندگي كنه ؟ يا حتما بايد از خودش فرار كنه ؟
چرا از تنهايي گريزونيم ؟
واااااي ... اين ايده عاليه ... عالي ...
ادامه ماجرا...