aaab

aaablog@sent.as

دوشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۱
نه، خيلي چيزا اونطوري که بايد باشن نيستن.
مثلا نسبت بين رفتار آدمها، و تصويرهاي ذهني.
رابطه اي که آدم انتظار داره برقرار باشه اينه که هر کسي يه سري کارهايي بکنه، و بعد بر اساس اين کارها يک تصوير ذهني از شخصيت اون فرد به وجود بياد. ولي واقعيت اينطور نيست. در واقعيت، تصويري ذهني از شخص به وجود مياد، و بعد شخص سعي ميکنه رفتارهاش رو با اون تصوير تطبيق بده، و از اين طريق براي خودش هويتي پيدا کنه.

حالا مسئله رو دقيقتر ميکنم. در حالت خام اوليه، شخص کارهايي ميکنه، که اين کارها هنوز جهت خاصي ندارن، و مستقيما توسط اميال و استدلال ساده رهبري ميشن. اين کارها در کنار شرايط محيطي قرار ميگيرن، و بعد خود اون فرد، يا ديگران (معمولا ديگران) بين اين شرايط مختلف، با تقريب خيلي زياد، تصويري پيدا ميکنن، مثلا ميگن فلان کس آدم خون گرميه، آدم پر جنب و جوشيه، شل و وله، و چيزهاي ديگه. اينکه چرا همه عادت داريم در مورد همه تصويرهايي ذهني پيدا کنيم خودش هم مسئله ايه، که بعد ميگم. حالا، براي هر کسي تعدادي از اين تصويرهاي اوليه ساخته ميشه، و به شخص ارائه ميشه. حالا شخص ناخودآگاه يکي از اين تصويرها رو ميپسنده، و بعد از اينکه باور ميکنه تصويرش اونه، ناخودآگاه رفتارش هم در همون جهت تنظيم ميشه، و اين شخص "واقعا" با تصوير تطبيق پيدا ميکنه.

خوب، دوتا سوال طرح ميشه. يکي اينکه چرا سعي ميکنيم براي رفتارهاي خام و بدون جهت تصوير بسازيم (اين رفتارها جهت هايي دارن، ولي هيچوقت اونقدر منسجم و عمدي نيستن که کاملا با تصويرها تطبيق پيدا کنن)، و سوال ديگه اينکه چرا تصوير (يا تصويرهايي) رو براي خودمون قبول ميکنيم.
در اصل اين دوتا سوال يکي هستن. هردو عمل براي يک چيزه، براي فرار از پوچي !
ما دنبال اين هستيم که هويتي براي خودمون داشته باشيم، ميخوايم وجودمون رو معني بديم، ميخوايم وجودمون رو ثبت کنيم، اون را ثابت کنيم، ما ميخوايم هويتي داشته باشيم و شناخته بشيم. اينها همه فقط و فقط و فقط يک راه دارن، اينکه تصويري از شخصيت ما وجود داشته باشه. براي همين هم تصويرها رو ميپذيريم. از طرف ديگه، ما ميترسيم از اينکه پوچي و بي معنايي زندگي رو قبول کنيم، براي همين هم دوست داريم براي ديگران هم مثل خودمون هويتي قايل باشيم، پس چيکار ميکنيم ؟ براي اونها تصوير ميسازيم.

حالا ميتونيم يه کم مثال بزنيم. من رو فرض کنين. الان بين نوشتن اين چيزها يه فنجون کوچيک قهوه خوردم. يه مثال ميتونه همين باشه. من "به نوشيدن خيلي علاقه دارم"، و بين نوشيدنيها، "به قهوه علاقه ي خاصي دارم، و اون رو با آداب خودم ميخورم"، و بعد از قهوه، "چاي هم زياد ميخورم، البته چاي خوب، بدون عطر، و پررنگ". خوب، ديدين ؟ اينها همه تصويرهايي ذهني بودن. شما فکر ميکنين من مجموعه اي کاملا مستقل از کارها رو دارم، بعد چند وقت يه بار ميشينم اونها رو به طور آماري بررسي ميکنم و ميبينم که زياد مينوشم، قهوه خيلي ميخورم، براي قهوه خوردن ادا اوصول در ميارم، چايي زياد ميخورم ؟
نه. مسئله اينه که من تصويري پيدا ميکنم، که اون تصوير کمابيش با کارهايي که به طور خام انجام ميدم ميخوره، يعني تناقض زيادي باهاشون نداره. بعد من تصوير رو هم ميپسندم، مثلا تصوير من به عنوان يک قهوه خورِ خاص، ممکنه چيزي باشه که به نظر من خوش آيند بياد (تصور اينکه ديگران همچين تصويري از من دارن)، و در نتيجه در مراحل بعد رفتارم کمي بيشتر جهت ميگيره و من رو منطبق با تصوير ذهنيم ميکنه، و کم کم به چيزي که دوست داشتم ميرسم.
البته من اينجا فقط تصوير سازيهاي شخصي رو گفتم، در حالي که تصويرسازيهاي ديگران هم خيلي مهمه. مثلا اينکه من تو محوطه ي دانشکده نشستم و دارم قهوه ي سياه ميخورم (برخلاف اکثر کسايي که قهوه ميخورن) و بعد يه دفعه اي بچه ها ميان و من رو در اين حال ميبينن و ميگن "اوه، تو قهوه رو سياه ميخوري ؟ حتا بدون شکر ؟!"، اين حالت اونها، که مقدمه ي يه تصوير ذهنيه، کاملا من رو تشويق ميکنه، و ناخودآگاهم بهم ميگه "اگه دلت بخواد ميتوني اين تصوير رو به دست بياري، ولي بايد از همين الان شروع کني"، و بعد همين باعث ميشه که اگه من قبلا 60% مواقع قهوه رو سياه ميخورم، کم کم هميشه اون رو سياه بخورم.


متنم طولاني شد، دوست ندارم طولاني بنويسم. ولي اميدوارم اون رو خونده باشين و منظورم رو درک کرده باشين. ميتونين الان به زندگي خودتون فکر کنين و کارهاي خودتون رو تحليل کنين، و کشف کنين که چطوري جهتگيريهاي زندگيتونه بر اساس اين مدل شکل گرفتن.
ادامه ماجرا...