aaab

aaablog@sent.as

یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۱
يه جرقه زد، و تصميم گرفتم مطلبي در مورد يه مسئله ي خاص بنويسم. با اين حال، هنوز کتابي رو که داشتم ميخوندم دستم بود و به طرف کامپيوتر نيومده بودم، که يه حس آني و قوي ديگه، مثل آبي روي آتيش، در برابرم قرار گرفت، و اجازه ي چنين کاري به من نداد. الان که هنوز يک دقيقه از اون موقع نميگذره حتا يادم نمياد در مورد چه چيزي ميخواستم بنويسم که چنان شوقي قوي، و البته زودگذر به من داد. نميدونم چيه که باعث ميشه آدم بنويسه، يا ننويسه، يا اگه مينويسه چي مينويسه. همينطور در مورد فکر. چه چيزيه که تعيين ميکنه آدم به چي فکر کنه و به چي نکنه ؟ ما براي فکرمون اصالت زيادي قايليم، در حالي که بعضي کشفيات مزاحم به ما نشون ميدن که اين خبرا هم نيست. ايده هايي که هميشه فکر ميکرديم به خودمون تعلق دارن، تو زرد از آب در ميان و ميبينيم که فقط آينه اي بوديم براي يک تصوير بيروني، در حالي که فکر ميکرديم تصوير به خودمون تعلق داره. همه ي اينها به يه چيز ختم ميشه، روانشناسي !
نه، من علاقه اي به روانشناسي ندارم، برعکس اون رو يکي از بزرگترين جاهايي ميدونم که پيش داوريها رو به اون ميرسونن و همه رو مسخره ميکنن. منظور من از روانشناسي چيزي بود شبيه اوني که هيوم ميگه، و چند دقيقه پيش يادش افتادم. چند دقيقه پيش، موقعي بود که بعد از نابودي هوس اوليه، تصميم گرفتم در مورد خود واقعه بنويسم. همين الان از زمان شروع نوشتنم چند دقيقه اي ميگذره، براي شما کمتر.
هيچوقت عملکردهاي يه کامپيوتر رو "فکر" کردن نميدونيم، چون ميدونيم که چيزي از خودش نداره. ولي خودمون چي ؟ ما واقعا چيزي از خودمون داريم ؟ يا فقط احساس ميکنيم اينطوره ؟ ما هم يه کامپيوتريم ؟ کامپيوتر فکر ميکنه شعور داره ؟ شعور چيه ؟ اصلا بودن چيه ؟!

بگذريم، زيادي شورش نميکنم. من طرفدار توابع سينوسي ام. بعضي وقتا فکر ميکنم آدما بيشتر از اينکه طرفدار تنوع باشن، به سکون علاقه دارن. ترس از تغيير : به خاطر اينکه فکر ميکنن ممکنه همون حداقلي رو هم که دارن از دست بدن.
چي ؟ حق دارن ؟ من نميدونم. شايد اين هم مثل گروه خوني آدم باشه.
راستي، ميدونين که اين موجودات مسخره نسبتهايي بين گروه خوني و خصوصيت هاي فردي پيدا کردن ؟ خيلي بده، اينا با انسانيت سر ستيز دارن.
اون محقق ميگه که مثلا گروه خوني فلان، بيشتر بهمانه، اونوقت هنوز عادت داريم آدما رو به خاطر بهمان بودن سرزنش کنيم، در حالي که قبلش ازش گروه خونيش رو بپرسيم. قسمتي از بهمان بودن اون به خاطر گروه خوني فلانشه، شايد قسمتهاييش هم به خاطر چيزهاي ديگه. اين روند تا کجا ادامه پيدا ميکنه ؟ چيزي براي خودمون ميمونه ؟

اولين باري که باباشو ديدم يه نکته ي جالب کشف کردم، اون هم اين بود که خنديدن باباش درست مثل خودش بود. شايد درست تر اين باشه که بگم خنديدن خودش مثل پدرش بود. بعد از اون خيلي تو خودم دقيق شدم، ديدم که خيلي از رفتارهام رو از دور و بريهام ارث بردم.

من با قاطعيت اعلام ميکنم، و منظورم از قاطعيت احتمال هشتاد و سه و چهار دهم درصده، که نوشتن، و حرف زدن تنها به يک خاطر انجام ميشه، و اون ميل قدرته. وقتي آدم ميخواد خودش رو به وضعيت و محيط مسلط جلوه بده، حرف ميزنه. مثلا من، الان دارم مينويسم، چون ميخوام از اين طريق خودم رو مسلط به مسايلي که طرح کردم نشون بدم (نه براي شما، براي خودم. اين چيزها به ناخودآگاه تعلق داره). با اينکه بعضي جاها جوابي پيدا نميکنم، ولي همينکه جسورانه فرياد بزنم "جوابشو نميدونم" به من قدرت ميده، و به اون مسئله حالي ميکنه که حتا با اينکه جوابشو ندارم، ولي ازش نميترسم.
وقتي داشتم بند بالا رو مينوشتم، ميخواستم کنار حرف زدن و نوشتن، فکر کردن رو هم اضافه کنم، ولي ترديد کردم. چيکار بايد ميکردم ؟

باز احساس عذاب وجدان اومد سراغم. هروقت زياد حرف ميزنم يا مينويسم چنين حالي پيدا ميکنم. قبلا هم گفتم، آدما هرچي بيشتر حرف ميزنن، فکرشون کمتر کار ميکنه. اونايي که با شجاعت زياد بر فراز همه حرف ميزنن و ميزنن و ميزنن و باز هم ميزنن، عملا فکرشون رو از کار انداختن (نميدونم چرا وقتي اينو گفتم ياد اون موجود مسخره، الهي قمشه اي افتادم ! اه اه ...). ولي آخرش اون فکري که ممکنه از کار بيفته يا نيفته، چي هست ؟
ادامه ماجرا...