جمعه، آبان ۰۹، ۱۳۸۲
آيا انسانها کتابهايي هستند با صفحاتي ثابت؟ کتابي که خونده ميشه و زماني به آخر ميرسه؟
احساسات کمتر قاعده مند به نظر ميان، به اين خاطر که به ما نزديک تر هستن و بهتر اشتباه بودن قاعده هايي که بهشون تحميل ميشه رو ميفهميم.
یکی از بچه های دانشکده یه جوک فلسفی گفت، ببینین شاید خندتون گرفت.
دو نفر behaviorist با هم سکس داشتن، و آخرش یکی برمیگرده به اونیکی میگه "تو خیلی لذت بردی، من چطور ؟"
استاد عزیزمون هم نسخه ی خاصی از همین جوک رو سر کلاس گفت:
دو نفر behaviorist به هم میرسن و بعد از دست دادن یکیشون به اونیکی میگه "تو حالت خوبه، من چطور؟"
خنده نداشت ؟ خوب عجیب نیست، فلسفه س دیگه، برای خنده که درست نشده.
اين
جناب لرد که يکي از اولين وبلاگهاييه که من خوندمش، به تازگي دات کام شده، و بدين وسيله تبريک اعمال گرديد.
البته من اگه url اون بالا رو به خاطر يادآوري نوشته ي خود وبلاگ نديده بودم امکان نداشت بفهمم چنين اتفاقي افتاده، چون آب از آب تکون نخورده بود، بگذريم.
با توجه به اينکه من يه
سايت دارم و ميتونم وبلاگم رو دات کام کنم، دليلي براش به نظرم نميرسه، اگه فکر ميکنين دليلي براي اين کار دارم بگين که انجامش بدم.
پنجشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۲
برهنگی زیباست، برهنگی رفتار، افکار، گفتار و بدن.
- اگه تو جاي من بودي چيکار ميکردي ؟
= اگه من جاي تو بودم هيچوقت در چنين موقعيتي قرار نميگرفتم که بخوام تصميمي بگيرم.
- حالا فرض کن قرار ميگرفتي !
= اونوقت ديگه من نبودم.
آخه تو کي زندگي رو تجربه کردي که الان از مرگ ميترسي ؟
اينکه کسي مطمئن باشه کاري اشتباهه، براي انجام ندادنش کافي نيست.
سهشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۲
اينکه کسي که روزه نيست جلوي بقيه چيزي نخوره و به قول اينها "تظاهر به روزه خواري نکنه" تاييد و تقويت استبداد ديني و رواج انتظارات نابجا در سيستم اجتماعيه. اينکه کسي بخواد کار عجيب غريبي مثل غذا نخوردن بکنه پاي خودشه، اين نبايد باعث بشه به خودش اجازه بده که از بقيه انتظار داشته باشه به ساز اون برقصن.
دوشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۲
راحت ترین حرفی که میشه زد چیه ؟
یکشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۲
پشه هه نشست رو پام، من هم بلافاصله زدم تو سرش. له نشد، ولي حسابي درب و داغون شد. داشت رو پام تکون ميخورد که با يه تلنگر انداختمش پايين. البته جاي نگراني نداره، درسته که اگه فقط يه آدم رو بکشم پدرمو در ميارن، ولي اگه هزارتا پشه رو هم بکشم کسي کاري به کارم نداره.
پشه يه پاش کنده شده بود و يکي ديگش از کار افتاده بود و با اين حال به زور راه ميرفت و به سرعت خودشو رو زمين به جلو ميکشيد، ولي جلويي که من هيچوقت نفهميدم کجاس. به سرعت ميرفت، ولي بيشتر مواقع به خاطر لنگي پاهاش ميچرخيد و در نتيجه حتا از داخل يه موزاييک هم خارج نشد، هرچند که اگر هم ميشد به جاي خاصي نميرسيد !
آخرش کم کم خودش رو به زير صندلي اي که من نشسته بودم کشيد و لابد انقدر ميره که ديگه نتونه جلوتر بره، و بعد انقدر ميشينه تا بميره.
راستي، اصلا وقتي زنده هستن مگه چيکار ميکنن ؟ يه پشه ي زنده براي چي پرواز ميکنه ؟ ميخواد کجا بره ؟
یه سری از عکسام رو میتونین
اینجا ببینین. از عکساییه که جدیدا گرفتم و خیلی بهشون علاقه دارم.
پنجشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۲
میدونین که من عکسام همه سیاه سفیدن. ولی این یه دونه هم رنگیش قشنگه و هم سیاه سفیدش قشنگ نیست، برای همین هم رنگی نگهش داشتم.
در ضمن، به زودی
سایتم رو آپدیت میکنم و کلی عکسای جدید توش میذارم. طرح سایتم هم عوض میشه. تقریبا همه چیز آمادس، فقط چون فضا به اندازه ی کافی نداشتم یه مقدار سفارش دادم و منتظرم که آماده بشه تا من طرح جدید سایت رو آپلود کنم. این مجموعه 124 تا از بهترین عکسای من خواهد بود.
سهشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۲
فهميدن يه سوتفاهمه.
حرف زدن نياز به دليل نداره، همونطوري که وجود نياز به دليل نداره. هرچي باشه وجود هم خودش به حرف بنده.
اگه مردم فکر کنن که يه هفته ي ديگه کره ي زمين نابود ميشه، تو اين هفته زندگيشون چجوري ميشه ؟
ببين، قضاوت در مورد اينکه يه اتفاقي خوبه يا بد اصلا کار ساده اي (يا حتا ممکني) نيست. مثلا پيچ خوردن پا. ميگي بده؟ چون درد داره؟ چون دردسر داره؟ حالا اگه پيچ خوردن پات باعث بشه نتوني جلوتر بري و اون پيانويي که از طبقه ي بيستم داره ميره بالا و در حال سقوطه رو سرت فرود نياد و تو رو نکشه چي؟ يا مثلا ... ولش کن، نميخوام زياد لفتش بدم؛ فقط خواستم قبل از اينکه تو گوشت بزنم بدوني که کار الزاما بدي در قبالت انجام ندادم.
دوشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۲
اي ابلهان، قدر يقينتان را بدانيد.
يه نقطه ضعف داره ... خوب هرکسي يه نقطه ضعفي داره ... ما اون اينه که هوشش زياده.
بودن يا نبودن، گور باباي هردو.
خيلي رزيلانه س که ناکاميهاي ديگران آدمو خوشحال کنه؛ ولي خوب، ديدن ناکاميهاي بقيه تحمل ناکاميهاي خود آدم رو راحت تر ميکنه.
اینکه میگن هر شکستی سرآغاز یه پیروزیه حرف مفتیه؛ همه میدونن. یه دلخوشیه برای بازنده ها. ولی یه چیزی میگم که باید بین خودمون باشه: هرشکستی خودش یه پیروزیه.
یه سوال برام پیش اومده. اگه یه نفر از مرگ نترسه ... یعنی واقعا نترسه، باز هم میتونه نگران آینده باشه ؟
آره خوب، مشکلات روح آدم رو لطیف میکنن. ولی اگه من یه روح خیلی زمخت بخوام باید چیکار کنم ؟!
تضمین صد در صد ! با مصرف تنها یک لیوان مرگ موش، سرطان نگرفتن خود را تضمین کنید.
شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۸۲
یه لنگه ی بالم رو پیدا نمیکنم ! اعصابمو خورد کرده ...
واقعیت بدجوری رو شونم سنگینی میکنه، نمیدونم چیکار کنم.
پ.ن. اینو امروز عصر تو دفترچم نوشته بودم. الان اوضاع فرق کرده، از پسش بر اومدم.
دو سال و نیم پیش بود که گفتم باید مجله رو تعطیل شده اعلام کرد. هیچکس قبول نکرد. مجله هنوز تعطیل نشده، ولی دو سال و نیمه که شماره ی جدید نداده.
پرنده ها نخونین، دارم فکر میکنم، هواسم پرت میشه.
شش هفتم چیزها خیلی جالبتر از کلشونه... خیلی ...
میشینم پشت میز. رولت روسی شروع میشه. اگه بمیرم دیگه هیچ مشکل و ناراحتی ای رو تجربه نخواهم کرد، و اگه زنده بمونم، میتونم از اون به بعد همه چیز رو یه جور دیگه ببینم.
کیا پاین ؟
زنده باد تاس.
جمعه، مهر ۲۵، ۱۳۸۲
وقتي آدم متوجه بشه ميتونه يا ميتونسته با يه تصميم ساده مشکلي رو از بين ببره، حساسيتش در مورد اون مشکل خيلي بيشتر ميشه و بيشتر ازش رنج ميبره.
دو نفر احمق خیلی راحت تر میتونن منظور همدیگه رو بفهمن تا دوتا آدم حسابی.
علتش هم اینه که احمقا چیز خاصی ندارن بگن که اشتباه برداشت بشه.
بعضي ها يه جوري هستن که خيلي خوبه اگه تلاش کنن خودشون نباشن. فقط مشکل اينه که اينطور آدما وقتي خودشون نيستن يه چيز بدتر از آب در ميان، نه بهتر.
عامه ي مردم اين قدرت فوق العاده رو داره که بهترين چيزها رو هم به گند بکشه. ديگه واي به حال وقتي که اون چيز از اول هم ايراد داشته باشه.
يه نفر هست که اگه يه روزي به من بگه "تو آدم هستي" بلافاصله ميرم براي خودم يه پالون ميخرم !
چهارشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۲
واقعيت رو بايد پذيرفت؛ البته بعد از اينکه تمام کارهايي که از دستمون بر مياد رو براي تغييرش انجام داديم.
سهشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۲
باید رس زندگی رو کشید، تا آخرش. موقع دور ریختن تفاله ها هم نباید نگران چیزی بود.
هی، یادت هست ؟ قرار بود تو زندگیت سهمی داشته باشی.
انقدر اذیتش نکن، انقدر به پر و پاش نپیچ، بذار ... بذار.... انقدر زندگی رو اذیت نکن !
راستشو بگو، مزه ی آخرین "نه"ای که گفتی هنوز زیر دندونت نیست ؟
یه موقعی به این نتیجه رسیدم که انتخاب بین خستگی و افسردگیه.
بعدا یادم افتاد یه گزینه رو جا انداختم: پشت پا زدن.
یکشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۲
جالبه، ويتگنشتاين هم به همون چيزي رسيده که من رسيدم (قبلا اينجا نوشته بودم):
حل مسئله ي زندگي در ناپديد شدن مسئله است. [6.521]
شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۲
این ادیت شده نیست. این شکل ها حرکت آب هستن که تو سرعت مناسبی عکاسی شدن.
بعضي چيزا رو نميشه گفت، بعضيها رو نبايد گفت.
باقيمونده هم انقدر مزخرفن که بهتره گفته نشن.
پ.ن. ميدونين که من خيلي وقتا به بايدها پايبند نبودم (ولي نه هميشه).
جمعه، مهر ۱۸، ۱۳۸۲
من گول نمیخورم !
من اصلا گول نمیخورم !
...
البته راستشو بگم، بعضی وقتا گول میخورم.
"به هرکي دروغ بگم به خودم که نميتونم بگم"
اتفاقا ... همه اولين و بزرگترين دروغها رو به خودشون ميگن.
پنجشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۸۲
چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۲
گور بابای اقتصاد مملکت، این تعطیلیا خیلی به من مزه میدن !
سهشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۲
جرات فکر کردن داري ؟!
فلسفه خيلي بيشتر از اين که جواب سوالهاي بي جواب رو پيدا کنه، جوابهاي سوالهاي جوابدار رو از بين برده.
با نوشتن به زمان عينيت ميدم.
بعضي چيزا فقط وقتي وجود دارن که به درد نميخورن.
متاسفم که اينو ميگم، ولي هيچي [هييييييييچچچچي] جاي هوش رو نميگيره !
"نتيجه" بر استدلال تقدم دارد.
دوشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۲
خصوصيت هاي مزخرف استعداد به ارث رسيدنشون خيلي زياده.
واقعا سخته که آدم وقتي با زندگي اي به اين مسخرگي روبرو ميشه جلو خندشو بگيره !
اگه ... اگه التماس کنم يه کم از وقتمو به خودم ميدين ؟!
اگه معلم انشا بشم به بچه ها نوشتنِ فارق از عقيده رو يادم ميدم. بهشون موضوع ميدم "درباره ي هيچ بنويسيد"
یکشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۲
از امروز صبح که الماسه ي شيشه بري خريدم شيشه ها رو يه طور ديگه ميبينم.
ترجيح ميدم به جاي جستجو به دنبال سادگي در دل پيچيدگي، دنبال پيچيدگي در دل سادگي باشم.
اگه دلت ميخواد چيزي رو دوست داشته باشي، سعي کن تا حد امکان چيزي در مورد ندوني.
علاقه ي شديد من به abstraction يه معني روانشناختي مهم داره ...
کميت هيچوقت جاي خالي کيفيت رو پر نميکنه.
هر مشکلي که برام به وجود اومده و هر کمبودي که داشتم، سهمي از تقصيرش به خودم تعلق داشته. حداقل فعلا سعي ميکنم اينطور فکر کنم.
بدترينِ مشکلات اونايي هستن که "رفرنس" مشخصي ندارن.
شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۲
هنوز به بودن عادت نکردم.
الان که فکر میکنم میبینم اون چند ماه پیش کاملا آپولونی تصمیم گرفتم. شاید تصمیم درست بوده باشه، ولی یه مقدار احساس پشیمونی میکنم.
جمعه، مهر ۱۱، ۱۳۸۲
اگه میخوای بتونی زندگی کنی یا همیشه چشماتو ببند، یا اگه بازش میکنی حتا پلک هم نزن.
پنجشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۲
از اول تا آخر مسیر تموم نشدنی تاکسی تو ترافیک شبانه این مرد فرزانه در حال حرافی بود. از تفاوت نژادها و قابلیت ها و مشکلات ایرانیها شروع کرد و به علوم و دانشگاه ها رسید و از اونجا رفت سراغ گنجینه ی دین و ...
آخرین مرحله این بود که اختراعات خودش و دوستانش رو تشریح کرد. یکی از اختراعاتی که توضیح داد ماشینی بود که با نیروی الکتریسیته کار میکرد و روش پیچیده ای داشت که باعث میشد نیاز به باتری و هیچ چیز دیگه ای نداشته باشه. یعنی به عبارت دیگه سوخت لازم نداشت و هوا رو هم آلوده نمیکرد.
فکر کنم این فرزانه ی بزرگ به قرن 13 میلادی تعلق داشت !